یکشنبه، شهریور ۱

مسافر که باشي




به نگاه نگران واعتراضهاي مهربانانه اش لبخند ميزنم و موهاي نمدارم رو به دست آفتاب طلايي روي ايوان خانه ميسپارم...رنگهاي زرد و قرمز برگها روي درختها چشمها رو نوازش ميده...نسيم ملايم بوي خوش پائيزتهران رو به مشام ميرسونه...بوي هيزم سوخته...
انگار بار اوليست که تهران را ميبينم در جشن پائيز...
نگراني از سرماخوردگي و بيماري بي مورد است... اين هوا زندگي بخش است...اين رنگها...اينهمه نور خودِ زندگي است...
دوست دارم زمان متوقف شود و من بمانم با طبيعتي که به استقبال پائيز ميرود...اما ميداني زيبائيش در ناپايداري آن است...دوهفته بعد ميهمان پائيز سرزميني ديگر هستي و سال ديگر که ميداند در کجا برگهاي زرد و قرمز درختان نگاهت را از رنگ لبريز ميکند...
وقتي مسافر باشي هر لحظه غنيمتي است...هر دم بهانه ايست براي شادماني...و هر شادي بزمي است از سرخوشي...
در سفر است که شتاب زمان را درک ميکني و معني فاصله را ميفهمي...
مسافر که باشي وقتي براي غم نداري...براي اشک هم نه...زمانِ ماندن فرصتي است براي شادي...براي لذت بردن از حضور آدمهايي که فصلهاي زندگيت را رقم زده اند...دوستاني که رفاقتشان در زمان و مکان فراموش نشده...سفر زمان دوست پيدا کردن است...براي دشمني وقتي نيست...زندگي کوتاه مسافر کجا فرصت کينه ورزي بدست ميدهد...
عابر که بشوي...دست از سکون اگر برداري چشمهايت دنيا را جور ديگر ميبيند...هر روز برايت روز تازه ايست...هر دوستي اتفاق مبارکي...هر شادي جشن بزرگي...و غم تنها غباري است که آينهء زندگي را کمي کدر کرده است...همين...

شنبه، مرداد ۳۱

مهماني آشپز چپ دست




خوب بعد از گذشت يکماه خونه نشيني براي بدست آوردن دل پدر و مادر گرامي بالاخره امروز از خونه زدم بيرون و تونستم هواي دود آلود تهران رو تنفس کنم...تاکسي سوار بشم...تنه بخورم...متلکهاي جديد رو بشنوم و حتي مدلهاي جديد مخ زني و شماره دادن و غيره رو شاهد باشم:)
حتمآ الان بعضي ها باخودشون ميگن اين بچه حتمآ مازوخيسته اما اگر شما هم مثل من دوسال تموم توي محيطي زندگي کرده بوديد که مردم مستقيم توي چشمهاي هم نگاه نميکنند نکنه که به حريم خصوصي ديگران وارد بشند احساس الان من رو کاملآدرک ميکرديد!!!

امروز با شقايق و مريم رفتيم مهمان مامان رو ببينيم و چون هزارساله با شقايق جونم حرف نزده بوديم يکساعت زودتر قرار گذاشتيم که يه دورِِِِِفرهنگي هم بزنيم و به کتابفروشي پائين سينما فرهنگ و خانه جوان هم سر بزنيم...تعريف اين خانهء جوان رو از خيليها شنيده بودم و مخصوصآ تعريفاي آيدا از کادوهاي جالب و تک اش مدتها بود که دلمو برده بود اما خوب اونجوري که انتظار داشتم جذبم نکرد...کاراش يه جورايي مثل کپي هاي ناقص هنرهاي دستي شرقي بود اونايي که مغازه هاي پر و پيمون هندي و ژاپني و کاراي هنري اوريجينال و ايده هاي تکشون رو توي کشورهاي ديگه ديدن منظورمو بهتر درک ميکنند من بيشتر انتظار داشتم کارهاش تلفيقي باشه از هنر ايراني و مدرن مثل آينه کاريها يا بته جقه و اينها اما خوب بقول شقايق براي اينجايي ها اين از معدود فروشگاههاييه که چيزاي خاص و مناسب سليقه هاي متفاوت رو عرضه ميکنه!

بعد از خانهء جوان به يک کافي شاپ رفتيم که اتفاقآ در نوع خودش خيلي اوريجينال و پر از ايده هاي تک است :کافهء آشپز چپ دست اول خيابون خاقاني!! يک کافي شاپ جمع و جور سبک ايتاليايي است که بخاطر کوچکي اش بيشتر از ۴۵ دقيقه اجازهء ماندن بهت نميده!!در کنار انواع اسپرسو و کابوچينو و چاي ميوه و آب ميوه نوشيدنيهاي مخصوص دستپخت جناب چپ دست هم وجود دارند که مثل خود کافه نامهاي جالبي دارند: هري پاتر...دنيرو...آل پاچينو و...ما سينه چاکان J.K.Rolling هم سريع هري پاتر مزبور* رو سفارش داديم که به اذعان سرآشپز بيشترين فروش رو داره...

ديوارهاي پر از عکسهاي امضاء شدهء نوستاره هاي سينما و بحثهاي فني سينمايي جناب سرآشپز با دوستي که پشت پيشخوان سيگار ميکشيد از علايق سينمايي اش حکايت ميکرد...ووقتي که سر صحبت را باز کرديم گفت که از چلچراغ و راديو براي مصاحبه آمده اند و اتفاقآ از همان وقت است که مشکلاتش زياد شده چون حالا ديگر کافهء مشهوري است که اماکن هر بار به سببي به آن سر ميزند!!!
راستي چپ دستها به شرط اثبات از دوازده درصد تخفيف برخوردارند!!

بالاخره سر ساعت شش چشممان به جمال فيلم محبوب منتقدان سينماي ايران روشن شد...مهمان مامان فيلم خوبي است اگر معيارمان استانداردهاي امروز اين سينما و فيلمهايي باشد از قبيل معادله و شمعي در باد و صورتي و...اما مثلآ در مقايسه با فيلمهاي گذشتهء مهرجويي...در مقايسه با اجاره نشينها يا درخت گلابي و سارا و بانو جلوه اي ندارد...بازيهاي بازيگران هم بجز استثناهايي مثل پارسا پيروزفر که بالاخره از قالب پسر خوشگل بيمصرف خارج شده يا نسرين مقانلو که بازيش در اين فيلم قدم بلندي در حرفهء بازيگريش است وهمچنين حسن پورشيرازي در نقش شوهر گلاب آدينه که در دقايقي از فيلم بسيار درخشان ظاهر شده بقيه سعي چنداني در واقعي جلوه دادن فضاي فيلم به خرج نداده اند!!
از گلاب آدينه که حتي در بهترين لحظات بازيش هم به جانداري نقشش در زير پوست شهر نميرسدو مليکا شريفي نيا که يک کلاس تمرين فن بيان لازم دارد تا امين حيايي که نقش اغراق شده اش کم کم آزاردهنده ميشود گرفته تا عروس کنجکاو و داماد بي صداي قصه تا مش مريم ديوانه همگي بازيهايشان کمتر از ظرفيتي است که فيلم داراي آن است...
از ديدن مهمان مامان ميخنديم و از بخير گذشتن ماجرايي مهماني نفس راحتي ميکشيم ولي شاد نميشويم...

جمعه، مرداد ۳۰

مقتداصدر و المپيک آتن

آقا شاهديد تلاشهاي صدا و سيماي جمهوري اسلامي را در منعکس نکردن هرچه بيشتر خبرهاي دنيا رو؟؟
مثال هم فراوون از همين افتتاحيهء المپيک بگيريد که نحوهء پخشش (و يا بهتر بگم نحوهء پخش نکردنش) نه تنها باعث بي آبرويي همهء مجريان دراز و کوتاهي بود که يک کاره توي آتن و توي همين تهران خودمون دور هم نشسته بودند و عين خاله زنکها سر قيمت بليتهاي المپيک باهم سرو کله ميزدندکه موجب ريشخند کل مديران اين سازمان عريض و طويل بود تا گزارشات مربوط به نبرد در نجف ميان آمريکائي ها و جناب مقتدا صدر که تا زمانيکه مقتداصدر و تروريستهاي طرفدارش با پرروبازي ميدان دار بودند و حريف ميطلبيدند مدام بخشهاي خبري با بريک نيوز همهء اخبار رو بصورت زنده مخابره ميکردندو به محض اينکه ورق برگشت و آمريکايي ها با يک حملهء گازانبري جناب مقتدا را در زمين خودش غافلگير کردند اولويت اخبار مربوط به درگيريهاي نجف به بعد از خبر مربوط به کاشت موفقيت آميز تخم بادمجان در آذربايجان غربي منتقل شده!!!

راستي اين چند روزي که بازيهاي المپيک رو دنبال ميکردم به نکتهء جالبي برخوردم و اونهم نحوهء رفتار و برخورد اعضاي تيم هر کشوري است...يعني اعضاي هر تيمي حتي بدون اينکه حرف بزنند و با همون حضور کوتاه مدت خودشون روي دايو و يا روي دشک جودو يا کشتي و يا موقع شنا يا وزنه برداري يه جورايي معرف فرهنگ کشورشون هستند مثلآ ترکها که يه جورايي مثل ما ايرانيها خيلي دمونستراتيو و افراطي در صحنه حاضر ميشن...چينيها که خيلي آروم و فيلسوفانه بنظر ميان و يونانيها که يه جورايي شلخته وارند و اما ايرانيها که قربونش برم از همون روز افتتاحيه با هوچي بازي و بي سياستي گاو پيشوني سفيد بازيها شدند و بقيه تيم هم با الگو قرار دادن جنجال روز اول سعي دارند تا هنگام بازگشت هرکدوم دستکم به اندازهء ستارهء بازيها جناب مير اسماعيلي هوچي بازي راه بيندازند شايد لازمه کسي به بچه هاي مدرسهء جان گرير حالي کند که پدر جان ما الان ديگه خارج از ايران هستيم و اين اداها در دنياي عادي خريدار نداره تا اينکه ديگر شاهد وزنه برداري نباشيم که موقع وزنه برداشتن بجاي اينکه روي برداشتن وزنه تمرکز کنه در حاليکه زير چشمي دوربينها را ميپايد و به هواي اينکه الان وظيفهء سنگين نجات اسلام بگردن او افتاده شروع کند به صداي بلند تکبير و سلام و صلوات فرستادن و در آخر هم با وجود توسل به همهء ائمه بازهم وزنه را از نيم متري زمين بالاتر نبرد ( جناب کارخواه حتمآ بعدآ از ملاي تيمشان استفساء ميکند که چرا با وجود اينهمه باچه خواري بازهم مدالي بدست نياورده چون هرچه باشد توي ايران حتي سرهنگها هم با حفظ دو جزء قرآن درجه ميگيرند )....

به بابائه ميگم نکنه ما يه رگمون جهوده و خودمون خبر نداريم:) آخه خواهره برداشته ميون اينهمه ورزشکار عدل دست روي همون جودوکار اسرائيلي گذاشته که جناب مير آسماعيلي افتخار مسابقه بهشون ندادن الان هم قراره ميل باکس منو با عکس و لينکاي طرف بمبارون کنه خلاصه که خشت اول گر نهر معمار کج....

سه‌شنبه، مرداد ۲۷

براي تو

چه وقتي آدم احساس تنهايي ميکنه؟
کي تنت از وحشت ميلرزه؟
توي غربت؟ ميون يک جمع نا آشنا؟ اول يک راه ناشناخته؟
منهم تا حالا نميدونستم يعني تا همين امروز بعد از ظهر...نيم ساعت قبل از اينکه بهت زنگ بزنم...اين جور حسها رو آدم نميتونه پيش بيني کنه...کلاس روانشناسي و اين حرفها هم نميتونه يه ذره آدم رو براي مقابله با اين لحظات آماده کنه...
ميدوني بعد از چهارسال که يک کسي رو دوست داري اين دوست داشتن از عشق خيلي بالاتره اونهم براي آدم قدي مثل من که تا ميگفتي بالاي چشمت ابروست ميگفتم نميخواي برو...
آره بعد از چهار سال که دو سال و خرده اي اش به دوري گذشته...بعد از کلي جنگ موش وگربه...بعد از کلي اينور و اونور شدن مياي و براي کسي که دوستش داري توضيح ميدي که چرا شما براي هم ساخته نشدين...مياي و از برنامه ات براي عوض کردن دنيا ميگي...ميگي براي رسيدن به اهداف بزرگ بايد خيلي چيزها رو قربوني کرد...براش توضيح ميدي که نميتوني خوشبختش کني ميگي که اينجوري اگر راههاتون ادامه بيدا کنه هيچ وقت بهم نميرسيد...صدات اينقدر محکمه و لحنت اينقدر قانع کننده که حتي قلبت که توي سينه آروم نداره هم باورش ميشه...
بعدش وقتي گوشي تلفن رو گذاشتي وقتي ديگه صداي نفسهاشو توي گوشي تلفن نشنيدي تمام اون حس اعتماد به نفست ميشه بوف...يه دفعه نياز به شنيدن صداش...به لمس دستاش...حتي نياز به جر و بحث کردن باهاش ميشه حياتي ترين نياز دنيا...
هي به خودت ميگي اينا همش عادته...يه چند روز که بگذره عادي ميشه...ولي خره مگه عشق عادي ميشه؟ کي عشقيو که چهار سال تموم شب و روزش رو بيادش سبري کرده فراموش ميکنه؟
بعد همهء شب رو توي تاريک و روشن اتاق به تلفن خيره ميشي که زنگ بزنه و بگه حرفاتو باور نکرده...که بگه براي عشقت بيشتر از برنامه هات براي عوض کردن دنيا ارزش قائله...که بگه اين مائيم که سرنوشتمون رو رقم ميزنيم نه راهها...
اما ذهي خيال باطل...انگار اينبار لحنت متقائد کننده تر از هميشه بوده...يا اينکه يا اينکه نميدونم...نميخوام بدونم چرا امروز صبح زنگ نزدي...تويي که صبح همهء روزهاي سرد غربت رو برام با صداي مهربونت گرم ميکردي...چرا امروز که تا صبح براي زنگ تلفنت دقيقه شماري کردم؟؟؟
راستش رو بخواي صبحانه خورده نخورده از خونه بيرون زدم چون طاقت اون تلفن احمق رو نداشتم که با سکوتش بهم دهن کجي ميکرد...از بين رفتن چهارسال از بهترين روزهاي عمرمو با خاموشي مرموزش به رخم ميکشيد...
ساعت يک و نيم رسيدم خونه فقط با يک اميد...فکرشو بکن نصف خيابونهاي تهران رو زير با گذاشتم به اميد اينکه وقتي به خونه ميرسم تلفن زده باشي...ولي تلفن احمق همونطور ساکت بود...گوشي رو برداشتم به اميد اينکه خط قطع شده باشه...به اميد اينکه تو زنگ زدي ولي سيم تلفن قطع شده...بعد همونجا بود که اين حس لعنتي به طرفم هجوم آورد...درست همونوقتي که بوق ممتد تلفن بهم حالي کرد که تو براي هميشه از زندگيم کنار رفتي...تو ديگه با من نيستي
تمام تنم سرد شد...ضربان وحشيانهء قلبمو از روي بلوز بوضوح ميديدم...همهء تنم ميلرزيد و بعد اشک بود و اشک بود و اشک...

چهارشنبه، مرداد ۲۱

مزهء خاطرات

همينجام... خودم رو توي کوچه پسکوچه هاي شهر محبوبم گم کرده ام...ميون آدمهايي که با من تاريخ مشترک دارند...زبان مشترک...
همينجام...خودمو به مريضي ميزنم تا براي روزهاي تنهايي مادريهاشو ذخيره کنم...نوازشهاشو...لوس کردنهاشو...حتي اخم و تخم و غر و نق هاشو به همراه بوي خوش غذاي روي گاز روي نوار حافظه به ذهنم ميسپرم...
همينجام...از گوشهء چشم نگاه ميکنم و چين و چروک صورتش رو بياد ميسپرم...به اندازهء همهء روزهاي دوري بحث ميکنيم...به آخوندها بد و بيراه ميگوئيم و براي مشکلات دنيا راه حل ارائه ميکنيم...
همين گوشه نشسته ام و براي تغيير دکوراسيون اتاقش نقشه ميکشيم...هنوز و هربار از بزرگ شدنش تعجب ميکنم...برايم هنوز خواهر کوچکي است که همين روزها به دانشگاه ميرود...
همين گوشه نشسته ام و مژده را دلداري ميدهم...با پرستو بحث سياسي ميکنم و با شقايق قرار سينما ميگذارم...همدلي ذخيره ميکنم و دوستي...
کسي چه ميداند اينبار ديگر چقدر بايد خاطرات خوش را در روزهاي غربت مزه مزه کنم؟؟؟

سه‌شنبه، مرداد ۱۳

مني که يکموقع مامانم اينا رو محکوم ميکردم که منو محدود ميکنند و نميگذارند تجربه کنم!! و راه خودمو توي دنيا پيدا کنم حالا دست و دلم براي خواهرام ميلرزه و ديدن اينکه اونها بزرگ شدن و وقت تجربه شونه منو ميترسونه...اينکه اين تجربه ها الزامآ خوشآيند نخواهد بود...اينکه آدم ممکنه ازش ضربه بخوره...هي بايد بخودم يادآوري کنم که هر آدمي در حد ظرفيتش تجربه ميکنه و اين ضربه ها هم آنچنان کاري نيست و اتفاقآ لازم است...حالا يه جورايي حال اون موقع مامانم اينا رو درک ميکنم...
مامان کجايي که نفرينات داره به ثمر ميرسه :)

هيچ فکر ميکردين فاصلهء بين بالغ بودن و عاقل بودن و مستقل بودن واينها با يه آدمي که براي از در خونه بيرون رفتن هم حکم شرعي لازم داره فقط چهارساعت پرواز باشه؟؟؟

حرفي نيست
ميدوني غصه ام ميگيره از اينکه يه جورايي حس ميکنم قصدش هست اما حرفي نيست که بزنيم.

تهران تهران که ميگن اينه؟؟؟

خدا پدر و مادر اين آقاي سکتور صفر رو بيامرزه با اين کشف امروزش که منو از سرگردوني نجات داد و تونستم وبلاگ حسين رو بعد از يکهفته دست و پنجه نرم کردن با اين اينترنت هِندلي مثل آدم ببينم...البته من که اين پروکسي رو از رو برده بودم و هر سايتي رو که ميخواستم ببينم ميديدم( به لطف اينترنت فيلتري ايران تازه متوجه شده ام که همهء سايتهاي مورد علاقه ام هم غير مجازه)يعني اينکه اگه هيچ جوري راه نميداد ميرفتم از توي آرشيو گوگل پيداش ميکردم!!! خدايا اين ابتکار رو از ما نگير...

از اونجايي که يکي از کارکردهاي مهم وبلاگ گزارش نويسي کوتاه و خاطره نويسي است ايد بد نباشه که يکمي از تجربه هام بعد از دوسال دوري بنويسم...

جونم براتون بگه که بنظر من تهران اصلآ هم شلوغتر نشده يعني اگر مثل من دو سه سال پيش مسيرتون ميدان ونک و تجريش و اينها بوده بايد بگم که الان به نسبت ترافيک روونتري داره...عاملش رو بعضي ها جريمه هاي سنگين (سي چهل هزارتومني به بالا) و بعضي هاي ديگه عناصر باتوم بدست بر سر چهاراهها ميدانند...در مورد کارکرد اين باتوم بدستهاي گرامي هم روايتها متفاوته!! پدر گرامي نظريهء حکومت نظامي خاموش را مطرح ميکند اما عناصر خوشبينتر فاميل از تلاش دولت براي سامان بخشي به ترافيک سخن به ميان مياورند و البته سوال بنده در خصوص ارتباط ميان باتوم و مشکل ترافيک تهران حدود يک هفته است که بي پاسخ مانده...

گزارش مبسوط بژمان در مورد گراني و تورم حتمآ تابحال به سمع و نظرتان رسيده؛ افزايش سرسام آور قيمت مواد غذايي و کرايهء تاکسي و... اينروزها قسمت اعظم سبد خريد خانواده ها را بخود اختصاص ميدهد...
چيزي که پژمان از قلم انداخته قيمت مناسب پوشاک و کفش و حتي سقوط نسبي قيمت زمين و آپارتمان است( خلاصه اگر قصد خريد ملک وآب را داريد بشتابيد که غفلت موجب پشيماني است)...

توي اروپا يکي از مشکلات اصلي شهروندان شهرهاي بزرگ يافتن جاي پارک ترجيحآ رايگان (خارج از محدوده هاي خاص داخل شهر )است بايد بدانيد که پارک رايگان در خيابانهايي مثل ولي عصر يا شريعتي و غيره هم در تهران مدتي است که به رويا پيوسته...اينروزها خيابانهاي اصلي شهر شاهد حضور ايستگاههاي متعددي است که کارت بارک را براي رفاه خاطر رانندگان عزيز بفروش ميرساننند!!!

خارج از ايران که باشي اخبار سايتهاي خبري و تلويزيونهاي لس آنجلسي لحظه به لحظه به تنت لرز ميندازد که در ايران چه جهنمي بر باست و مردم را زنده زنده به دار ميکشند و ...اينقدر که آدم به شجاعت من که سال چهارم دبيرستان وسط ماه رمضان موقعي که قرآن و نهج البلاغه از بلندگوهاي يکي از خرمقدس ترين دبيرستانهاي دخترانهء تهران پخش ميشد و در حين اينکه ناظمها و معلمهاي عقده اي براي ترساندن و خفه کردن بچه ها رژه ميرفتند يک اکيپ را دور خودم جمع ميکردم و با فراغ بال جدول حل ميکرديم و کتاب رمان ميخونديم ( کاري که حکم محاربه با رسول خدا را داشت يا يک چيزي در همان حدود) همين آدم در اثر اين تبليغات مسموم توي صف گذرنامه مدام دستش به روسريش بود و وحشت داشت که نکنه بخاطر حجاب نامناسب توبيخ بشه!!!اونوقت قيافهء منو تصور کنيد وقتي از سالن ترانزيت گذشتم و با انبوه بانوان بدحجاب (که خداوند روزبروز زيادترشان کند)روبرو شدم...نکته اي که خيلي از خارج مانده ها فراموش ميکنند اين است که با وجود تمامي سختيها و مشکلات اکثريت مردم دارند زندگي ميکنند و اگر به حافظهء تاريخي کمان مراجعه کنيم ميبينيم که اين همان ملتي است که از مغولهاي وحشي ملتي نسبتآ متمدن!! ساخت و برايش چندان مشکل نيست که طالبان را آدم کند گيرم که بيست و چند سال وقت و انرژي و اعصاب ببرد مهم نتيجهء کار است...خلاصه کنم تذکر و کنترل هست...جريمه و بازداشت و شلاق هم دور از ذهن نيست اما سيل دختران باريک اندام در مانتوهاي تنگ و چسبان و در شادترين رنگهاي قابل تصور بيشتر از ماموران باتوم بدست سر چهارراهها است...تعداد پسران موبلند و آرايشهاي سر عجيب غريب آنها هم وضع قوانين تازه ميطلبد...اتفاقآ اگر از من بپرسي انگار اينها ديگر ترسي هم از جريمه شدن و بازداشت شدن و شلاق خوردن ندارند...اينروزها در خيابانهاي تهران جمعيتي را شاهدي که از حالش لذت ميبرد در غفلت عمدي از آينده اي است که از چگونگي اش بيخبر است...


ترس اما اگر از کنترل و جريمه و بازداشت است...ترس از حرف زدن است...از فکر کردن...
کنترل هم از همين داخل خانه شروع ميشود:پاي تلفن حرفي نزني تلفنهاي اينجا کنترل ميشود(يکي به من بگويد تلفنهاي کدام نطقه کنترل نميشود!!)...با فلاني بحث سياسي راه نندازي مگر خبرنداري کجا کار ميکند...سايت سياسي نروي ...حرف سياسي نزني...کار سياسي که جاي خود دارد...
بعد ميگويند چرا روي فضاي سياسي جامعه خاک مرگ پاشيده اند!!!

ماهواره کلي رسمي شده اصلآ يکي از سرگرميهاي مامانم اينا ديدن چهرهء متعجب منه وقتي که اونها ليست خاله خانباجيها و حاج آقاهايي رو ميشمرند که مشتري کانالهاي نظر بلند آلماني و فرانسوي و عربي شدند!!! اصولآ الان تعداد ديشها و بشقابها و غيره زياد شده که ديگه کسي جرأت نداره اسم جمع کردنشو بياره بلکه حالا خيلي سنگين رنگين از فيلتر کردنش ميگن!!!

در مورد کار ميگن که نيست ولي دور و وري هارو که ميبيني هرکس دستش به يه جايي بنده!!!از من اگر بپرسي ميگم مثل خيلي چيزهاي ديگه شلوغش کردند دست زياد نشه!!!

بايگانی وبلاگ