جمعه، دی ۱۱

What are you doing on New Year’s Eve?!?!

?!?!What are you doing on New Year’s Eve

وقتي تازه شروع به يادگيري زبان انگليسي کرده بودم و توي همون فصلهاي اول موقع سوال و جواب کردن و تعريف از آب و هوا هي با خودم فکر ميکردم که مگه اين غربيهاهيچ موضوع ديگه اي براي صحبت ندارند که مثل اين مجريهاي عصا قورت دادهء تلويزون دائم در مورد ميزان باران و برف امسال و مقدار تراکم ابرهاي سيروس و کومولوس بحث و تبادل نظر ميکنند!!! بعد وقتي پام به اينجا رسيدم ديدم که با توجه به اصول فردگرايي جوامع غربي و اجتناب وسواس گونهء اين جوامع از تجاوزبه حريم خصوصي افراد ٫صحبت در مورد آب و هوا براي باز کردن باب صحبت بي خطر ترين و سالم ترين موضوع گفتگو به حساب ميايد بعبارت ديگر چون سوال و جواب و کنجکاوي در مورد عقايد سياسي ٫اجتماعي٫اقتصادي و بويژه مذهبي افراد دخالت در حريم خصوصي افراد محسوب شده و اين موارد همگي از خطوط قرمز اجتماع محسوب ميشود مردم براي فتح باب آشنايي و دردودل کردن و حتي براي مخ زني شروع به سوال و جواب در باب اوضاع جوي مينمايند...
دومين موضوعي که جزو تاپ تن گفتگوهاي روزانه در دانشگاه و محل کار و کوچه و خيابون و صد البته جمعهاي دوستانه است برنامهء تعطيلات آينده است...هموطنان ايراني اينطرف آب مدتهاست که دريافته اند که تقويم کشورهاي غربي و بالطبع برنامهء زندگي غربي ها براساس تعطيلاتي که در پيش است تنظيم ميشود و صد البته موضوع صدي نود گفتگوهاي روزانه را هم کيفيت گذراندن جشنها و تعطيلات آينده تشکيل ميدهد روزهاي سرد زمستان تنور بحثِ تعطيلات عيد پاک گرم است و از بعد از عيد پاک روزشماري براي بستن چمدانها و سفر به سواحل سراسر دنيا شروع ميشود...هنوز تابستان تمام نشده که سروکلهء هالووين و مهمانيهاي آن پيدا ميشود و هنوز کدوحلواييها از بساط سوپرمارکتها برچيده نشده اند که اولين تزئينات کريسمس از گوشه و کنار سرک ميکشد و به دنبال آن بحث جذاب خريد لباس و هداياي سال نو براي ماهها نقل مجالس ميشود...غرض اينکه سوالي که در اين زمان بشدت مطرح است( البته بجز تجويز انواع و اقسام رژيمهاي لاغري براي خلاصي از شر کيلوهاي اضافه شده بر اثر شکم چراني در مهمانيهاي کريسمس) اين است که شما حلول سال نو را کجا جشن ميگيريد؟ يا همان سوال معروف که What are you doing on New Year’s Eve?

پ.ن:من موقع تحويل سال! اينجام و از همين بالاي کوه و از وسط يخ و برف و سرما براتون شروع سال خوشي رو آرزو ميکنم:)

پنجشنبه، دی ۱۰

مونا

مونا

باهوشترين٫ملوسترين٫مهربونترين٫باگذشت ترين٫مصمم ترين وهدفمندترين آدمي که ميشناسم...وقتي کاري رو شروع ميکنه تا به نحو احسن تمومش نکنه از پا نمينشينه...اگر به کمکش احتياج داشته باشي يک لحظه هم معطل نميکنه...دست و دلبازترين آدميه که تا بحال ديدم بجز کتابهاي درسيش نسبت به هيچ چيز ديگه اي دلبستگي نداره...با کوچک و بزرگ هم صحبت ميشه...ميتونه ساعتها به دردودل ديگران گوش بده و خسته نشه...حضورش مثل نسيم دلپذيره...توي خونه ميچرخه و همه جا رو پر از گل و گياه و تصاويرِ طبيعت ميکنه...منضبط ترين آدميه که ميشناسم...وقتي برنامه اي ميريزه محاله که بهش عمل نکنه...
بعضي آدمها انگارکه دوبار به دنيا اومدن اينقدر که در هر کاري پخته و حساب شده عمل ميکنند...خواهر کوچولوي من هم با اينکه يکسال از من کوچيکتره اما هميشه اولين مشاور و راهنماي من بوده و هست...همين دوشنبه از تهران برگشت و امروز صبح هم دوباره راهي بود ايندفعه براي ده ماه رفت آلمان تا تز فوق ليسانسش رو تکميل کنه...توي قطار وقتي از فرودگاه برميگشتم تمام اين چهارسال مثل يک فيلم از جلوي چشمام ميگذشت...چهارسالي که ما بيش از هر زمان ديگري به هم نزديک بوديم...چهارسالي که هزارتا ماجراي کوچک و بزرگ رو باهم بشت سر گذاشتيم...امروز چهارسال و يکي دوماه ميگذره از اون روزي که ما دوتا وارد اين دنياي متفاوت شديم...چهارسال تموم براي هم نه تنها خواهر که پدر و مادر و دوست و همسايه و همخونه بوديم...چهارسالي که باهم و دوشادوش هم قدم زدن در اين دنياي جديد را ياد گرفتيم و حالا خواهر کوچولوي ملوس من که روز اول مدرسه اشک ميريخت و از مدرسه ميترسيد براي خودش خانومي شده...وقتي از پشت شيشه هاي قدي فرودگاه برام دست تکون داد افتخار کردم که اين خانوم خوشگل تحصيلکرده و ناز خواهر منه...
موناي عزيزم ٫خواهر گلم آرزو ميکنم که توي زندگي بيشتر از پيش موفق باشي و همهء چيزاي خوب دنيا مال تو باشه:*

چهارشنبه، دی ۹

تمام روز را در آئينه گريه می کردم
بهار پنجره ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پيلهء تنهائيم نمی گنجيد
و بوی تاج کاغذيم
فضای آن قلمرو بی آفتاب را
آلوده کرده بود
نمی توانستم، ديگر نمی توانستم
صدای کوچه، صدای پرنده ها
صدای گمشدن توپه ای ماهوتی
و هايهوی گريزان کودکان
و رقص بادکنک ها
که چون حباب های کف صابون
در انتهای ساقه ای از نخ صعود می کردند
و باد ، باد که گوئی
در عمق گودترين لحظه های تيرهء همخوابگی نفس می زد
حصار قلعهء خاموش اعتماد مرا
فشار می دادند
و از شکاف های کهنه، دلم را بنام می خواندند


تمام روز نگاه من
به چشمهای زندگيم خيره گشته بود
به آن دو چشم مضطرب ترسان
که از نگاه ثابت من می گريختند
و چون دروغگويان
به انزوای بی خطر پناه می آورند


کدام قله کدام اوج؟
مگر تمامی اين راهه ای پيچاپيچ
در آن دهان سرد مکنده
به نقطهء تلاقی و پايان نمی رسند؟
به من چه داديد ، ای واژه های ساده فريب
و ای رياضت اندامها و خواهش ها؟
اگر گلی به گيسوی خود می زدم
از اين تقلب ، از اين تاج کاغذين
که بر فراز سرم بو گرفته است، فريبنده تر نبود؟


چگونه روح بيابان مرا گرفت
و سحر ماه ز ايمان گله دورم کرد !
چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد
و هيچ نيمه ای اين نيمه را تمام نکرد !
چگونه ايستادم و ديدم
زمين به زير دو پايم ز تکيه گاه تهی می شود
و گرمی تن جفتم
به انتظار پوچ تنم ره نمی برد!


کدام قله کدام اوج ؟
مرا پناه دهيد ای چراغ های مشوش
ای خانه های روشن شکاک
که جامه های شسته در آغوش دودهای معطر
بر بامهای آفتابيتان تاب می خورند

مرا پناه دهيد ای زنان سادهء کامل
که از ورای پوست ، سر انگشت های نازکتان
مسير جنبش کيف آور جنينی را
دنبال می کند
و در شکاف گريبانتان هميشه هوا
به بوی شير تازه می آميزد

کدام قله کدام اوج ؟
مرا پناه دهيد ای اجاقهای پر آتش - ای نعل های
خوشبختی -
و ای سرود ظرف های مسين در سياهکاری مطبخ
و ای ترنم دلگير چرخ خياطی
و ای جدال روز و شب فرشها و جاروها
مرا پناه دهيد ای تمام عشق های حريصی
که ميل دردناک بقا بستر تصرفتان را
به آب جادو
و قطره های خون تازه می آرايد


تمام روز تمام روز
رها شده، رها شده، چون لاشه ای بر آب
به سوی سهمناک ترين صخره پيش می رفتم
به سوی ژرف ترين غارهای دريائی
و گوشتخوارترين ماهيان
و مهره های نازک پشتم
از حس مرگ تير کشيدند


نمی توانستم ديگر نمی توانستم
صدای پايم از انکار راه بر ميخاست
و يأسم از صبوری روحم وسيعتر شده بود
و آن بهار ، و آن وهم سبز رنگ
که بر دريچه گذر داشت، با دلم می گفت
" نگاه کن
تو هيچگاه پيش نرفتی
تو فرو رفتی."

"فروغ "

شنبه، دی ۵

Somewhere Only We Know

Somewhere Only We Know




I walked across an empty land
I knew the pathway like the back of my hand
I felt the earth beneath my feet
Sat by the river and it made me complete

Oh simple thing where have you gone
I'm getting old and I need something to rely on
So tell me when you're gonna let me in
I'm getting tired and I need somewhere to begin

I came across a fallen tree
I felt the branches of it looking at me
?Is this the place we used to love
?Is this the place that I've been dreaming of

Oh simple thing where have you gone
I'm getting old and I need something to rely on
?So tell me when you're gonna let me in
I'm getting tired and I need somewhere to begin

And if you have a minute why don't we go
?Talk about it somewhere only we know
This could be the end of everything
So why don't we go
Somewhere only we know

Oh simple thing where have you gone
I'm getting old and I need something to rely on
?So tell me when you're gonna let me in
I'm getting tired and I need somewhere to begin

So if you have a minute why don't we go
Talk about it somewhere only we know
This could be the end of everything
So why don't we go
So why don't we go

This could be the end of everything
So why don't we go
?Somewhere only we know

KEANE

آدمها

آدمها

آدمها دوجورند:
اونهايي که وقتي مشکلي پيش بياد اول در موردش گفتگو ميکنند و بعد اگر لازم شد بحث و احتمالآ دعوا ميکنندواونهايي که اول شروع به دعوا ميکنند و بعد تازه ميفهمند که کل ماجرا با يک گفتگوي ساده قابل حل بوده!!

پنجشنبه، دی ۳

Last Chrismas

Last Christmas



Last Christmas
I gave you my heart
But the very next day
you gave it away
This year
To save me from tears
I'll give it to someone special



براي من که کشته مردهء نوستالژي و kitsch هستم کريسمس از جملهء دوست داشتني ترين روزهاي سال است!!!
ازيکطرف خاطرات کودکي از ديدوبازديد بادوستان مسيحي خانواده و شکلات وشيريني هاي مخصوص کريسمس و از سوي ديگر به سبب جزئيات متنوع و متناقض اين جشن... Jingle Bell ٫ و فرانک سيناترا و Last Christmas همونقدر به اين مجموعهء تعلق دارند که شيريني زنجبيلي و بوقلمون شکم پرو Punsch و سانتا کلاوس و کمدي هاي لورل و هاردي و کلاسيکهاي هاليوود...
شلوغي و ازدحام خيابانها و جمعيتي که دوان دوان آخرين خريدهاي کريسمس را انجام ميدهند برايم يادآور خيابانهاي شلوغ تهران در واپسين روزهاي اسفندماه است...عاشق تماشاي مسابقهء پرهيجان خريدکريسمس هستم...خريد هول هولکي خورده ريزهاي بامزه اي ام که از فرداي کريسمس ديگه زرق وبرقشون رو از دست ميدن و به هيچ دردي نميخورند...کشته مردهء لباس شبهاي پولک و منجوق دار کريسمس ام!!
از همه بيشتر اما عاشق يکهفتهء ساکت و آروميم که بين کريسمس تا سال نو فاصله ميندازه... بر خلاف تعطيلات عيد توي ايران که مهمون پشت مهمون مياد و اينقدر دورو برت شلوغه که گذر زمان رو حس نميکني توي هفتهء آخردسامبر يکدفعه دوروبرت خالي ميشه...دانشگاه تعطيله و دوستها وهمخونه اي ها همه به شهراشون برميگردند تا سال نورو کنار خونواده شون جشن بگيرند و آدم ميمونه تنهايِ تنهايِ تنها٫ يک تنهايي که بيشتر از اينکه ناراحت کننده باشه لذتبخشه يه تنهايي که مثل يک کادوي کريسمس اختصاصي فقط براي تو تهيه ديده شده ...يه تنهايي که مثل يک فرصته٫فرصت براي ارزيابي سالي که پشت سر گذاشتي...براي اينکه کلاهتو قاضي کني و ببيني سيصدو شصت و پنج روز گذشته رو چطور گذروندي براي اينکه خط کش بذاري ببيني چقدر به هدفهات نزديک يا ازشون دورشدي...براي اينکه ترازو دستت بگيري و ببيني خطاها و اشتباهاتت چقدر بارتو توي اين راهي که در پيش گرفتي سنگين تر کرده اند؟؟!!...براي اينکه ذره بين دستت بگيري و همهء وقايع سالت رو مرور کني و نکات آموختني رو به ذهنت بسباري...
از اون تنهاييها که آدم توش به کشفهاي کوچيک اما پر اهميتي دست پيدا ميکنه...از اون تنهاييها که توش اصلآ احساس تنهايي نميکني...از اون وقتايي يه فاصلهء گنده از همهء دنيا و آدمها ميگيري براي اينکه به خودت و دنياي درونيت نزديک بشي...

کريسمس خوشي رو براي همه تون آرزو ميکنم و اميدوارم که تعطيلات قشنگي داشته باشيد:)

چهارشنبه، دی ۲




من امشب بجاي نوشتن روي تخت نشستم و فنجان چاي نعنايم را در دست چرخاندم و آهنگ وبلاگ سايه را هزار بار از نو شنيدم و به ياد هزار خاطره به عالم هپروت رفتم!از من ميشنويد شما هم همينکار را بکنيد:)

سه‌شنبه، دی ۱

دلچسب ترين يکشنبهء ابري

دلچسب ترين يکشنبهء ابري




مينشيني پشت ميز و انگشتان يخ زده ات را دور فنجان چاي ات حلقه ميکني و از لحظه لذت ميبري...از بودن در جمعي که مثالش اينروزها کم پيدا ميشود...چشمهايت را اگر ببندي٫به گفتگوها که گوش بسپاري يادت ميرود که توي قلب اروپايي...فکر ميکني که يک غروب زمستوني دور پشت ميزهاي شوکا نشسته اي و داري دربارهء هامون بحث ميکني يا عصر پائيزي را توي کافي شاپ تالار وحدت دربارهء کتابهاي تازه منتشر شده حرف ميزنيد...حتي قوري چاي هم شبيه قوري هاي کافي شاپ موزهء هنرهاي معاصراست همانجا که ميزهاي کنار پنجره هاي بلندش جان ميدهد براي نشستن و چاي خوردن و حرف زدن و حرف زدن و حرف زدن ! چشمها را که باز کني اينجايي٫ توي اين کافهء قديمي ويني بين اينهمه توريست پر سروصدا و پيرزن پيرمردهاي سنگين رنگين اطريشي...نشسته ام پشت ميز ٫ انگشتانهاي يخ زده ام را ميسپارم به گرماي رخوت انگيز فنجان چاي و گوشم را به حرفهاي آشنا و صداهاي آشناي دوستان تازه...
قاصدک مهربانم٫مريم نازنين و حامد عزيزو نسيم گلم, همراهيتان حتي غروب دلگير يکشنبه را دلچسب و زيبا ميکند همراهيتان را سپاس:)

دوشنبه، آذر ۳۰

انار يعني عشق

انار يعني عشق



شب يلدايتان خوش.

Life

!Life is not measured by the number of breaths we take, but by the moments that take our breath away

یکشنبه، آذر ۲۹

ترافيک

ترافيک




نوشتهء حسين دربارهء ترافيک در نيويورک و مقايسهء رفت آمد آدمها از ميان اتومبيلها در نيويورک وتهران حرفهاي يکي از دوستاي اطريشي رو بيادم آورد که امسال تابستون ايران بود و ميگفت که انگار اينجا آدمها و ماشينها يکجورهايي زبون هم رو ميفهمند...آدم به ماشينها نگاه ميکند و بعد با احتساب فاصله و سرعت و تعداد اتومبيلهايي که در مسير حرکت ميکنند سرعت حرکتش رو تنظيم ميکند و بعد هم بدون اينکه پا سست کنه يا به عقب برگرده از خيابون رد ميشه...يه جورايي مثل همهء کارهاي ديگه توي اون سرزمين هميشه بايد هزارتا مولفهء مختلف را باهم هماهنگ کرد و بعد اقدام:)

معامله

معامله

راهي رو ميشناسيد که يه عشق در نگاه اول رو با يکي از همين دوستي هاي بازاري عوض کنيم يه جوري که همهء‌ طرفهاي درگير راضي بشن؟؟

پنجشنبه، آذر ۲۶

هوارتا مرسي!!

هوارتا مرسي!!

من اصولآ زياد عادت به تعارف و تعريف و تشکر و اين حرفها ندارم!!خودم عقيده دارم مامانم اينا خوب تربيتم نکردن ولي مامانم ميگه که بابام ما رو زياد لوس کرده و تربيتمون هيچ اشکالي نداره:)
حالا همهء اينها رو گفتم که بگم از روزي که پام به اينجا رسيده هفته اي نيست که بدو بدو از بيرون نيام خونه وتلفن نزنم و از مامانم اينا تشکر نکنم...نميگم که روزاي سخت و لحظات غمگين نداشتم غربت است و دلتنگي هاي رايج اما به زماني که پشت سرم گذاشتم که فکر ميکنم روزا و لحظه هاي قشنگ بي نهايت بوده...شانس زندگي کردن در جامعه اي که به انسان احترام ميگذارد...جامعه اي که براي استعداد و علاقه آدمها ارزش قائل است...اجتماعي که براي زندگي در آن لازم نيست نقابي بر حهره داشته باشي...سرزميني که در آن شادي کردن نه گناه که موهبتي فراگير است...
امکان شناخت فرهنگها و سرزمينهاي جديد...آشنا شدن باجالب ترين٫مهربونترين و متفاوت ترين آدمها از سراسر دنيا...و از همه مهمتر شناخت عميق از خود و تواناييهام ٫همه و همه رو مديون پدر و مادر بسيار عزيزم هستم که با اطمينان و دلگرميهاشون در راه رسيدن به آرزوهام هميشه همراهيم کرده اند...
مامان و باباي عزيزم يکدنيا ممنـــــــــــــــــــــــــــون :*

کمتر ترسيدن و اميد رسيدن٫
کمتر خوردن و بيشتر جويدن٫
کمتر رنجيدن و بيشتر نفس کشيدن٫
کمتر حرف زدن و بيشتر شنيدن٫
وکمتر نفرت داشتن و بيشتر عشق ورزيدن٫
اين تمام آن چه که نياز داري تا بهترينها را داشته باشي...

چهارشنبه، آذر ۲۵

خودي/نخودي

جنس دوستي

ميخواستم بنويسم که خيلي جالبه برام که اغلب پسرها براي دوستي ميگردن دنبال اجتماعي ترين و مدرن ترين و باکلاس ترين دخترها و يکي از ملاکاشون همينه اينه که اون دختره مرکز توجه دوروبريها و مخصوصآ مورد تحسين پسرهاي ديگه باشه و يه جورايي با دوستي با اون دختر ميخوان ثابت کنند که آره من از همه بهتر بودم و بدستش آوردم و بعدش تا مطمئن ميشن شروع ميکنند به گردوخاک که با اين نرو٫با اون نيا٫اينجا نرو٫اونجا نرو٫اين کارو بکن٫اون کارو نکن ديگه اگر رو بهشون بدي ميخوان مدل مو و ابرو و لباس و ... را هم تَعيين کنند...
بعدش به اين نوشتهء احسان برخوردم و ديدم انگار در جبههء خودي هم کم نيستند کسايي که بدشون نمياد دفتر تلفن طرفشون رو اساسي بازنويسي کنند و برنامهء روزانه اش رو حک و اصلاح کنند و حتي جنس معاشرتهاشو تعيين کنند...

...

...

بوتيک رو تازه يکشنبه شب ديدم!!! همچين هم چنگي بدل نميزد غير از بازي گلشيفته فراهاني با اون قلدري ها و پرحرفيهاش .از همون پريشب هم تو کف اين ديالوگشم که ميگه: ميگيرين پردهء گوش دختره رو پاره ميکنيد بعد هم ميگيد زنيکهء خرِکر و ميريد يه زني ميگيريد که پردهء گوشش سالم باشه!!!
راستي شما با دختري که باکره نباشه ازدواج ميکنيد ؟!;)

سه‌شنبه، آذر ۲۴

نوشي: مادری حرفه نیست. شغل نیست. وظیفه نیست، مادر حق و حقوق نداره. کسی بخاطر این کار کف نمیزنه. کسی برای مادر تره هم خورد نمیکنه. مادری فقط بیگاری تمام وقتیه که تنها محرکش عشق و تنها پاسخش هم عشقه. از روزی که بچه ها به دنیا میان تا روزی که خود آدم میمیره.

حالا راه تو دوووووووووووووووووووررررررررررررررررررررررررره:(

جمعه، آذر ۲۰

شب يلدا

شب يلدا

يعني ميخواهيد بگيد از ساعت هشت تا الان که ساعت يازده و نيمه فقط سه ساعت و نيم گذشته؟؟منکه باور نميکنم خودم شمردم فقط از ساعت هشت تا هشت و نيم به اندازهء دوساعت طول کشيد...تا عقربهء ساعت بياد و برسه به يکربع به نه هزار بار دکمهء Redial رو فشردم براي گرفتن دور از دسترس ترين شمارهء دنيا...تا ساعت به نه برسه هزار بار کانالهاي تلويزيون رو از نو دوره کردم...تا ساعت نه و نيم هرچي توي يخچال و کمد و قفسه هاي آشپزخونه داشتم درآوردم و دوباره سر صبر و حوصله چيدم!!و حالا از ساعت نه ونيم تا همين الان که يازده ونيمه هزار ساعت گذشته...
صد دفعه بيشتر طول و عرض اين اطاق را بالا و پائين کرده ام...هزار بار کشوهاي لباسم را مرتب کرده ام...صدبار بيشتر کتابهاي کتابخانه را جابجا کرده ام...هزار بار صفحه ها را بسته ام و باز کرده ام... دهمين استکان چايم را کنار گذاشته ام و ديوان حافظ را به اميد گشايشي براي هزارمين بار باز کرده ام و بسته ام...و ALICIA KEYS براي n امين بار ميخواندو تکرار ميکند:

Some people want it all...
But I don't want nothing at all
If it ain't you baby
If I ain't got you baby
Some people want diamond rings
Some just want everything
But everything means nothing
...If I ain't got you


چهارشنبه، آذر ۱۸

فرصت شمار صحبت کز اين دو راهه منزل
چون بگذريم ديگر نتوان به هم رسيدن
...

سه‌شنبه، آذر ۱۷

ميدوني از اون مدلا شدم که مخصوصآ و با قصد قبلي يک کارهايي رو ميکنم که هيچ جوري بهشون اعتقاد ندارم...از اون خريتهايي که هيچ جور منطقي نداره...يه جوري چهارنعل به خودم و اعتقاداتمو و همه چي ميتازم و همشو زير پاهام له ميکنم ...
هي هرچي ميگذره منتظرم يه اتفاقي پيش بياد و يک پس گردنيِ محکم برم گردونه سر اون راه اصلي...عين اين بچه هايي که از خونه فرار ميکنند و بعدش خدا خدا ميکنند که تاشب نشده يکي پيداشون کنه و برشون گردونه خونه...اما خير مثل اينکه اصلآ از اين خبرها نيست!!!
انگار آدمهاي دور و برم کلي باورشون شده که من بزرگ شدم و خودم راهو بلدم...بدبختي اما اينه که تازگيها شک کردم که نکنه راه همينه که دارم ميرم و اون فکرها و حرفها و اعتقادات همه اش الکي بوده :(

شنبه، آذر ۱۴

در گور خود نشسته

و به شما فکر می کنم
...

جمعه، آذر ۱۳

بسه٫بسه٫بسه...

پنجشنبه، آذر ۱۲

من دلم کنسرت عليرضا عصار ميخوااااااااااااد:(

چهارشنبه، آذر ۱۱

An Iranian Girl in Vienna*

An Iranian Girl in Vienna*




سه شنبه شبها براي من و دخترهاي همخونه ام شب خاصيه! ساعت از هشت که ميگذره يکي يکي دزدکي از لاي در اتاق سرک ميکشند که بريم؟؟سرم را از روي کتاب بلند ميکنم و ميپرسم: شروع شد؟ميگن الاناست که شروع بشه بعدش همه مون جمع ميشيم توي آشپزخونه هرکدوم براي خودمون قهوه اي ٫شيرکاکائويي چيزي درست ميکنيم و فنجان بدست راهي تي وي روم در طبقهء پائيني ميشويم...تا ما در اقصي نقاط اطاق جابجا بشيم و اطلاعاتمون رو دربارهء قسمتهاي قبلي وشخصيتها و غيره دوره کنيم آگهي ها هم تموم ميشه و سريال محبوب ما شروع ميشه: Sex and The City نميدونم چند درصد از شمايي که اينجا رو ميخونيد اسم اين سريال بگوشتون خورده يا بينندهء اون هستيد : Sex and The Cityداستان زندگي و ماجراهاي چهار زن نسبتآ جوان و موفق نيويورکي است...زناني که از تجربه هراسي ندارند...زناني که دائم در حال تجربه کردن هستند ٫ از روابط و مردان مختلف گرفته تا آرايش و لباس و بعضآ غذا و نوشيدني...

تماشاگران سريال دوگروهند يا مخالف سرسخت يا شيفتگان سينه چاک ِCarrie & Co...

من از سالي که اومدم اينجا از مشتريهاي پروپا قرص اين سريال هستم...قسمتهاي مختلفش را بعضآ چندين بار ديده ام و هنوز هم ديدنش برايم جذابيت روز اول را دارد...بنظر من Sex and The City بيشتر از آنکه به روابط جنسي بپردازد به روابط بين آدمها ميبردازد...هرچه از قسمتهاي نخستين سريال فاصله ميگيريم مفاهيمي مثل دوستي٫عشق ٫تفاهم و...بيشتر مطرح ميشوند...براي من سريال کري و دوستانش! کم کم به يک انجيل روابط اجتماعي بدل شده چون در هر زمينه حرفي براي گفتن دارد!!!

داستان امشب اما يکجورهايي نقطهء عطفي در بين تمام قسمتهاي سريال بود;
Carrie تصميم ميگرد علي رغم همهء مشکلات آتي بهمراه مردي که به او علاقمند است به قصد زندگي به پاريس برود٫ دوستانش با اصرار ازش ميخواهند که دربارهء تصميمش عاقلانه تر فکر کند ميراندا به کري ميگويد: کجا ميري؟ تو با بودنت در نيويورک است که وجود داري و در پاريس هيچ کس نيستي!! اما اون قبول نميکنه و با ذوق و شوق شروع ميکنه به زبان ياد گرفتن و اميدواره که عشق بتونه جاي دوستاشو٫کار مورد علاقشو و حتي زبان و فرهنگ و شهري که بهش تعلق داره رو براش پر کنه...

دردناکترين بخش اما اونجايي بود که براي فرار از تنهايي (مرد مورد علاقه اش هنرمند معروفيه که اغلب براي همراهي کري دچار ذيق وقت است)به تنهايي در خيابانهاي شهر به قدم زدن ميپردازه و از پشت پنجرهء يک کافه در پاريس به چهارزن جواني خيره ميشه که باهم به گفتگو مشغولند و ياد گپهاي خودش و دوستانش ميفته...
اگر براي خيليها فيلم پدر خوانده مرجع زندگي است براي من Sex and the City چنين نقشي رو ايفا ميکنه...اونجايي که کري در اوج دلتنگی از يک تلفن عمومي به ميراندا زنگ ميزند و ميگويد گردنبندي که يکروز چهارنفري شان باهم براي خريدش رفته اندگم شده و ميراندا ميگويد واي چه بد! و کري ميگويد ولي مثل اينکه اينجا توي پاريس اين هيچ اهميتي ندارد ! هم توي اين قسمت ديالوگ مورد علاقهءمن است...
کري براد شو توي اين قسمت يکجورهايي من رو بازي ميکنه و آدمهايي مثل من رو ...آدمهايي که به بهانهء امکانات تحصيلي بهتر ٫کار پر درآمدتر٫آزادي بيشتر وخيلي روياهاي ديگه زمانِ حالشون را قرباني ميکنند...کري يکجورهايي مائيم که هر روز پشت پنجرهء رستورانها٫کافه ها ٫توي مهماني ها و حتي در اوج شادي و خوشبختي اون ته ته قلبمون حسرت اون جمع يکدلي رو ميخوريم که دور هم جمع شده اند اون جمعي که ما ازش دورافتاده ايم...
اين حرف من رو شايد خيلي از اونهايي که ايران هستند نتونند بخوبي درک کنند ولي اغلب کساني که براي تحصيل يا زندگي بطور موقت يا دائمي در خارج از کشور زندگي ميکنند با اين افکار غريبه نيستند...حرفم اين نيست که تحصيل يا کار يا پيشرفت و آزادي مهم نيست بلکه بحث من درصد اهميت هريک از اونهاست...وقتي به پشت سرم نگاه ميکنم عشق زندگيم رو ميبينم که با رفتن من رنگ باخته٫ حلقهء دوستان همدلي رو ميبينم که از جمعشون دور افتاده ام...هزار ويک دلمشغولي رو ميبينم که از پرداختن بهشون وامانده ام...محبت پدر و مادر که فرسنگها ازش دورم...گرماي جمعهاي خانوادگي که سرماي غربت جاشو گرفته...
غرض هم صحبت نيست که فراوانند آدمهايي که ساعتها با تو گفتگو کنند غرض همدل است که نيست ٫حرف از سخن گفتن نيست که زبان دانستن کاري از بيش نميبرد سخن از حرف دل گفتن است که نميشود...براي همدلي تنها زبان آلماني و انگليسي و فرانسه و...را دانستن کافي نيست... پشت هرکلمه دريايي از فرهنگ و تاريخ و مذهب و...قرار دارد و اينها بايک و دو و ده جلسه بدست نميايد...
وقتي نگار ميگويد عشق قلبم ميلرزد اما براي ترجمهء عشقي که کريستيانه به زبان مياورد بيش از يک لغت نامه لازم دارم...ارکيده که از ايران ميگويد انگار از دل من سخن گفته باشد اما براي دانستن منظور سونيا از اسلام بحث چندين ساعته لازم است...
غرض دانستن ارزش گردنبندي است که با هم از يک دستفروش خريده ايد يا خواندن کتابي که توي مدرسه قدغن بوده يا پياده رويهاي توي خيابون ولي عصر يا جلسات فيلم حوزهء هنري يا کوهپيماييهاي درکه و...
ميفهميد چه ميگويم؟ حرف از نبودن آن چيزي است که هستيم براي دستيافتن به آن چيزي که ميخواهيم بشويم...
نميدانم قسمت بعدي سريال چه ميشود؟آيا کري به نيويورک برميگردد و دوباره نوشتن مقالاتش رو دربارهء زندگي در نيويورک از سر ميگيرد يا اينکه به اميد ساختن آينده اي با مرد مورد علاقه اش زندگي حالِش را فراموش ميکند...
اما ميدانم که من همچنان و هرروز صبح بهنگام از خواب بلند شدن اين سوال را تکرار ميکنم که آيا از بين بردن خوشيهاي امروزم بهاي دستيابي به خوشبختي فرداست؟


*به تقليد از نام اين قسمت از سريال:An american Girl in Paris

بايگانی وبلاگ