چهارشنبه، فروردین ۱۰

تعلق

تعلق

آدری هیپرن* گربه هه رو همون زیر بارون رها کرد و برگشت رو به فرد و گفت: ما به هیچکس تعلق نداریم و هیچکس هم به ما تعلق نداره...میفهمی؟ ما هم هیچ وقت بهم تعلق نداشتیم...هیچ آدمی به هیچ کس وهیچ جا تعلق نداره...
فرد به رانندهء تاکسی گفت نگه داره و بعد پیاده شد و قبل از اینکه در رو ببنده گفت میدونی؟! تو مث یک پرنده اي ...از قفس بدت میاد...نمیخوای زندگی رو اونجوری که هست قبول کنی...اما باید بدونی که زندگی همینه...آدمها عاشق میشن...آدمها بهم تعلق پیدا میکنند...چون این تنها شانسشون برای اینکه بتونند خوشبختی واقعی رو تجربه کنند...

آدری هیپرن ایستاده وسط پیاده رو و بارون پائیزی نیویورک با اشکهاش قاطی میشه و صورت منو هم خیس میکنه...

*"صبحانه در تيفاني"

یکشنبه، اسفند ۳۰

قبلنا عید و لحظهء سال تحویل همیشه یکجور میگذشت...بدو بدو های آخرین دقیقه...هفت سین چیدن و آخرین جزئیات خونه تکونی... و بعدشم لباس پوشیدن و کنار هفت سین نشستن وانتظار که بهار باز از راه برسه...
اما این چند سالی که اینجام فهمیدم که میشه موقع تحویل سال سر کلاس باشی...یا درحال دویدن از این کلاس به اون کلاس...میتونی سرکار باشی...یا حتی خواب خواب...میتونی تو بیمارستان باشی...یا یا یا...
مهم اینه که این لحظهء خاص رو یادت باشه و هرجایی که هستی سرت رو رو به آسمون بلند کنی و آمدن بهار رو خیر مقدم بگی و دعا کنی...برای همه...که سال نو برای همه مون لبریز از عشق ، موفقیت ،شادی و سریلندی باشه...دوستتون دارم...

شنبه، اسفند ۲۹

توی این ساعتهای آخر سال...توی این آخرین شب سال باید در مورد یک موضوعی جدی فکر کنم و تصمیم بگیرم...یک موضوعی که مدتها از فکر کردن بهش طفره میرفتم...تصمیمی که مسیر زندگیمو عوض میکنه...راه زندگیمو تغییر میده...زندگی اما پر از موضوعاتی هستند که باید بهشون فکر کرد و تصمیماتی که باید اتخاذ بشن حتی اگر ناخوشآیند باشند...برام دعا کنید...که نتیجهء تصمیمم خیر باشه...

دوشنبه، اسفند ۲۴

حسهای شیشه ای

حسهای شیشه ای

من اينجا نشسته ام،دختر خاله هه پنج هزار کیلومتر اونورتر پای کامپیوترش نشسته و پسر اونیکی خاله هه هم دور از چشم مامانش اینا اونورتر آن لاین شده و مسنجر یاهو هم شده آشپزخونهء خونهء پدربزرگم یا اتاق خواب خاله کوچیکم یا چمیدونم پله های زیر زمین خونهء مامان جونم همونجاهای دنجی که توی مهمونیهای فامیلی،تو عروسیها،تو شبای محرم،شب جمعه ها یا شب یلدا با بقیهء بچه های فامیل جمع میشدیم و تو سرو کلهء هم میزدیم و جوک تعریف میکردیم و ادای بزرگترها رو در میاوردیم و خلاصه باهم خوش میگذروندیم!
وب کم من کار نمیکنه و گوشی پسر خاله هم بقول خودش اشغال میزنه بنابر این شکلکهای یاهو باید هم لبخندهای محجوبانهء دخترخاله هه رو نشون بدن...هم تیکه های پسرخاله هه رو مصور کنند و هم قهقهه های بی پایان من رو...
اینجا ساعت یازده شبه و توی تهران یک ساعت و نیم از نیمه شب گذشته...هر سه تامون فردا دانشگاه داریم اما هیچکدوم نمیتونیم دل بکنیم...درست مثل همون شبهایی که تا دم صبح زیر پتو باهم پچ پچ میکردیم و میخندیدیم و تا صدای مامانامون بلند میشد ساکت میشدیم و بعد باز روز از نو...
این اینترنت خوب چیزیه...گفته بودم تا حالا؟کلی حسهای خوبمو تو همین پنجره های شیشه ای تجربه کردم... پشت این پنجره ها گریه کردم و خندیدم...دردو دل کردم و سبک شدم...عاشق شدم و به اوج رسیدم...
دیشب این اتاقک محقر یاهو یاد روزای خوش بچگی رو برامون کلی زنده کرد...

شنبه، اسفند ۲۲

افسردگی بهاره

افسردگی بهاره

يکموقع بهار نوشته بود: سختترين قسمت قضيه آنجاييست که بايد پذيرفت هر چقدر هم غمگين و بيچاره باشي، لباسهايي هستند که هر روز کثيف مي‌شوند، آشپزخانه‌يي هست که بوي گند مي‌گيرد اگر رسيدگي نشود، قبضهايي هستند که هر ماه بايد پرداختشان کني و کسراي کوچک ۱۱ ساله‌يي که پژمرده مي‌شود با اين همه غم اگر حواسش پرت نشود، تفريح نداشته باشد.
سختترين قسمت قضيه آنجاييست که مي‌بيني زندگي، سخت در جریان است...

حالا حکایت من است.هرقدر هم که خسته باشم و بی حوصله بازهم هزارتا کار است که آخر هفته ای میریزد روی سرت...لباسهایی که باید شسته بشن ،اطاق بهم ریخته ای که باید جمع و جور شود،ظرفهای نشسته ای که توی آشپزخانه رویهم تلمبار شده،تحقیق که نصفه نیمه مانده و همین روزها موقع تحویلش است ووو...و هیچکدام هم نمیفهمند که بیخوابی و خستگی یکماهه یعنی چی..که تو همهء هفتهء گذشته را از این کلاس به آن دانشکده و از این دفتر به آن موسسه دویده ای!!!که حتی نرسیده ای لباسهایی که در طول هفته عوض کرده ای را جمع کنی...که دلت باز هوای ایران را کرده...که خسته شده ای...که دلت یکساعت ناقابل میخواهد برای خود خود خودت...هوممممممم افسردگی بهاره که میگویند همین است؟؟؟

بايگانی وبلاگ