پنجشنبه، اردیبهشت ۸

دلتنگی

دلتنگی

دلتنگی میتونه رنگ برگ چنارای جلوی دانشگاه باشه که خیابون ولی عصر رو یاد آدم بیاره...میتونه هم آواز گنجشگها باشه که کوچه پسکوچه های درکه رو تو ذهنت مجسم کنه...میتونه شکل آرشیو وبلاگ سایه باشه که شبای بیخوابی تابستون سه سال پیش رو برات زنده کنه...
میتونه مزهء آلبالو خوشگل باشه و با مزهء شور اشک قاطی بشه...میتونه یک کلمه باشه یا یک قطعه شعر...نوای موسیقی یا...
شکل هرچی باشه فرقی نمیکنه فقط میدونم که میاد و مثل مار قلبتو نیش میزنه و هیچی هیچی هم نمیتونه دردشو آروم کنه....

جزیره

من همون جزیره بودم
خاکی و صمیمی و گرم
واسه عشق بازی موجها
قامتم یه بستر نرم
یه عزیز دردونه بودم
پیش چشم خیس موجها
یه نگین سبز خالص
روی انگشتر دریا

تا که یک روز تو رسیدی
توی قلبم پا گذاشتی
غصه های عاشقی رو
تو وجودم جا گذاشتی
زیر رگباره نگاهت
دلم انگار زیرو رو شد
برای داشتن عشقت
همه جونم آرزو شد
تا نفس کشیدی انگار
نفسم برید تو سینه
ابرو بادو دریا گفتن
حس عاشقی همینه

اومدی تو سرنوشتم
بی بهونه پا گذاشتی
اما تا قایقی اومد
از من و دلم گذشتی
رفتی با قایق عشقت
سوی روشنی فردا
من و دل اما نشستیم
چشم به راهت لبه دریا

دیگه رو خاک وجودم نه گلی هست نه درختی
لحظه های بی تو بودن میگذره اما به سختی
دل تنها و غریبم داره این گوشه می میره
ولی حتی وقت مردن باز سراغتو میگیره
میرسه روزی که دیگه قعر دریا میشه خونت
اما تو دریای عشقت باز یه گوشهای می مونم

چهارشنبه، اردیبهشت ۷

تصادف

تصادف

ديدي يه موقعي ميشي يه قسمتي از يه فيلمي که دوست نداري؟يا يه داستاني که تصادفی توش گیر افتادی؟بعد مجبور میشی همینطوری ادامه بدی و هیچکس هم به حرفت گوش نمیده وقتی میگی من مال اینجا نیستم!!!بدترش اما وقتیه که خودتم باهمهء اونای دیگه همدست میشی تا رلی که بهت واگذار کردن باهنرمندی تمام اجرا کنی و اصلآ هم دیگه فکر نمیکنی که بابا تو که اصلآ هنرپیشه نیستی....

سه‌شنبه، اردیبهشت ۶

افسانهء محبت

افسانهء محبت

از خواص غربت یکی هم اینکه دلت برای شنیدن آهنگهای مرضیه با صدای مامان خودت تنگ میشه...

به زماني که محــبت شـــده همچون افسانه

به ديــــــــاري کــه نيـــابي خبـــــري از جانانه

دوشنبه، اردیبهشت ۵

قاعده

قاعده




*روباه گفت: -آدم فقط از چيزهايی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد. انسان‌ها ديگر برای سر در آوردن از چيزها وقت ندارند. همه چيز را همين جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نيست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست... تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن!
شهريار کوچولو پرسيد: -راهش چيست؟
روباه جواب داد: -بايد خيلی خيلی حوصله کنی. اولش يک خرده دورتر از من می‌گيری اين جوری ميان علف‌ها می‌نشينی. من زير چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هيچی نمی‌گويی، چون تقصير همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زير سر زبان است. عوضش می‌توانی هر روز يک خرده نزديک‌تر بنشينی.

فردای آن روز دوباره شهريار کوچولو آمد.
روباه گفت: -کاش سر همان ساعت ديروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بيايی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بيش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بيايی من از کجا بدانم چه ساعتی بايد دلم را برای ديدارت آماده کنم؟... هر چيزی برای خودش قاعده‌ای دارد...

* شازده کوچولو ترجمهء احمد شاملو

جمعه، اردیبهشت ۲

پیغام وبلاگی

پیغام وبلاگی

ديوونه جون شما هرجا بری ما دنبالت میاییم فقط لطفآ قبلش خبر بده!!!

چهارشنبه، فروردین ۳۱

دوست

دوست

فتانه با ديدن اشکهام سردرد گرفته...مریم با نگرانی از حالم میپرسه...نگار آف لاین میگذاره که من برگشتم توکجایی!!!...ارکیده میگه دختر خوب چرا نمینویسی!!!حامد میگه هرچی خدا بخواد همون میشه...کریستیانه میگه امروز کلاس و تعطیل میکنیم و میریم یه جایی که تو دوست داری...مونا ایمیل میزنه که بابا یه علامت زنده بودن از خودت نشون بده!!!مریم نوشته مطلبت تو همشهری چاپ شده برات نگه داشتم برای وقتی که برگردی...خانوم خانوما میگه پس کجایی؟؟
بعدش صبح از خواب پامیشم و میبینم شقایق برام نوشته...

"نبینم توی اون شهر غریب دلت گرفته باشه! نبینم چشمهای قشنگت به اشک غم آلوده باشه.
می دونم که می دونی وسط توی این روزهای پر هیاهو و شلوغ پلوغ که آدمادیگه حتی وقت ندارن به خودشون هم فکر بکنن، من بهت فکر می کنم با خودم حساب می کنم که الان توی اون شهر غریب ساعت چنده و دوست جونم چی کار میکنه؟
می دونم که می دونم هر شب و هر شب روی هر ستاره برات کلی یادداشت می ذارم. امشب اگه به ستاره ها نگاه کنی دست خطم رو می بینی که برات نوشتم:
حافظ سلام می رسونه تازگی ها یه کمی افسرده شده ولی این روزا کی دیگه افسرده نیست.
می دونم که می دونی تا ته این شهر شلوغ که بیایی نرسیده به راه مستقیم یه بغل گنده ی گنده هست که می تونی توش گم بشی.
همش تقصیر این بهار لعنتیه که حال آدم رو می گیره مخصوصاً اون آدمایی که به اندازه چند تا خشکی و یه عالمه آب از هم دورند ولی دلاشون هنوز انگارکنار هم می زنه.
می دونم که می دونی اینا برات نوشتم که بگم دلم برات تنگ شده. بگم که پارسال توی غلغله نمایشگاه کتاب یه جای خلوت اون بالای ردیف صندلی های روبه استخر گیر اوردم و روی زمینش نوشتم: من و ما کم شده‌ایم ... اما هنوزخسته از هم نشدیم.
می دونم که می دونی امسال هم می رم همون جا و باز هم می نویسم.
برات پونه می فرستم که شبها زیر بالشت بگذاری.
برات تمام خبرهای مسخره ی عالم را می نویسم که صدای زنگ خنده هایت یخ های دوریمان را بشکند.
برایت تمام فیلمها و مجله هایم را می فرستم که شبها تا صبح چراغ اتاقت راروشن نگه داره و دیگر هیچ سایه ی تاریکی نتونه از گوشه و کنار سرک بکشه.
می دانم که می دونی فقط همین ها از من بر می آید.
یه دوست خیلی خیلی قدیمی که خیلی خیلی دلش برات تنگ شده..."

خوشبختی که میگن همینه نه؟که تو دل دوست داشتنی ترین آدمای دنیا یه جایی مخصوص خودت داشته باشی...هرچقدر هم که از هم فاصله داشته باشید...و هرقدر هم که دیداراتون سال به سال بیفته...

دوشنبه، فروردین ۲۹

درد

درد

شبها يادت مثل ماري به درون بسترم ميخزد و به قلبم نيش ميزند...روزهايم زهر آلود درد است اين روزها...

بايگانی وبلاگ