شنبه، فروردین ۴

وایسا دنیا

تا اطلاع ثانوی من فقط وایسا دنیای رضا صادقیم میاد و بس...

سه‌شنبه، اسفند ۲۹

بهاریهء یک جهان سومی

بهاریهء یک جهان سومی

میگویم دپ نوروزی زده ام...دوست فلیکری ام* توی مسنجر مینویسد اینها همه اش تلقین است و روحیهء آدم دست خودش است...منهم برای اینکه نظریه اش را امتحان کنم از دیروز اصلآ اصلآ به این فکر نمیکنم که پنجمین عید بدون چهارشنبه سوری و هفت سین و عیدی و عید دیدنی و دور از پدرو مادرم را سپری میکنم...صبح ساعت هشت کلاس داشتم و تا هفت و هشت شب هم سر کلاس خواهم بود...بعدش با جمع دوستان ایرانی توی رستوران ایرانی جمع میشویم و گل میگیم و گل میشنویم و مثل شوهای نوروزی صادره از لس آنجلس از برگشتن به ایران جشن گرفتن در میهن پاک آریایی میگوییم و سعی میکنیم اصلآ اصلآ به این فکر نکنیم که سال به سال داره امید بازگشت ما به میهن آریایی اسلامی کمتر و کمتر میشه...در ادامهء این ماجراها تازه آخر هفته هم میریم یه جشن نوروزی دیگه و با هم میخوریم و مینوشیم و میرقصیم و سعی میکنیم اصلآ اصلآ به این فکر نکنیم که مهلت قطعنامهء بعدی شورای امنیت چند هفته دیگه سر میاد و گرهء طناب دور گردن گربه ای که زادگاه محبوب همگی مان است تنگ تر و تنگ تر میشه...
نه من اصلآ اصلآ دپ نوروزی نزده ام و کاملآ هم خوشبین و امیدوارم...ممکنه حتی یه گلدون سنبل هم بخرم و بذارم روی میزم تا اتاقم بوی بهار بگیره و حافظ رو هم دستم میگیرم و برای سال جدید فال میگیرم و باور میکنم که اوضاع بهتر از این میشه و تحریمها هیچ اثری نخواهند داشت و جنگی در کار نخواهد بود و سال پر از شادی و موفقیتی در انتظار همه مان خواهد بود...

*این دوستان فلیکری و وبلاگی و اینها هم در قالب همان جبر جغرافیایی جهان سومی مان میگنجد که خودمان و هرکه دوست داریم و دوستمان دارد در گوشه وکنار دنیا پخش و پلا شده ایم..

دوشنبه، اسفند ۲۱

معجزهء نوشتن

معجزهء نوشتن

وقتی استرس کاری و درسی ام زیاد میشود...وقتی احساساتی میشوم...وقتی دلتنگ میشوم...وقتی خوابهایم آشفته میشوند فقط نوشتن است که آرامشم را به من برمیگرداند...تند و تند کاغذها را سیاه میکنم....از نگرانیهایم مینویسم, از آرزوهایم, از آدمها از مکانها...کلمات همینطوری از نوک انگشتهایم سر میخورند روی کاغذ و من آرام میشوم...افکارم منظم میشود و تمرکز از دست رفته ام را باز می یابم...بعد از سالها باز منظم مینویسم, برنامه های روزانه ام را توی تقویم کیفی ام و افکار و احساساتم را توی دفترچهء شطرنجی که ته قفسهء کتابها جا گرفته...آرامش این روزها را مدیون دقایق واپسین شب هستم که با فنجانی چای به رازونیازبا دفترچه ام مینشینم...

دوشنبه، اسفند ۱۴

پرست

پرستو






تمام مدت تصاویر اون شب جلوی چشمم است که باهم جلوی سید مهدی آش خوردیم و بعد رفتیم جمشیدیه توی اون مه معرکه پیاده روی...هی عکسهای خودم و تو و زهرا رو نگاه میکنم با پس زمینهء جمشیدیهء مه آلود و برفی...انگار هزارسال گذشته از دوهفته پیش...هی خبرهارو دوره میکنم و اشکهام سرازیر میشن...

پنجشنبه، اسفند ۱۰

جبرجغرافیایی

جبرجغرافیایی

این جناب محسن نامجو که با دوست جونم آهنگاشو تو پیاده رویهامون توی توچال گوش میکردیم یه آهنگی داره که وصف الحال همین الان منه مخصوصآ این مصرعی که میگه:
ای عرش کبریایی چیه پس تو سرت؟
کی با ما راه میایی, جون مادرت؟

بايگانی وبلاگ