سه‌شنبه، شهریور ۷

کنسرت پیرهن مشکی

کنسرت پیرهن مشکی

فکرش را بکن که بعد از سالها رضا صادقی اجازهء کنسرت گرفته باشد و محلش هم همین بغل گوش آدم باشد و آنوقت دونفر آدم پیدا نشود که باهاشان پاشی بری کنسرت و جواد بازی دربیاری و پیرهن مشکی رو با صدای بلند بخونی...

پ ن: از پریروز به هرکسی پیشنهاد داده ام گفته آخه آدم قحطه که بریم کنسرت رضا صادقی؟ من نمیدونم پس این آلبوم پیرهن مشکی رو فقط راننده تاکسی ها گوش میکنند؟

پ.ن ۲: جودی جان ما که کلآ شانس نداریم...وقتی هم که پایه پیدا کردیم دیدیم بلیطهای هر چهار روز تموم شده گویا راننده تاکسی ها تازگیها کنسرت برو هم شده اند!!

دوشنبه، شهریور ۶

تنهایی

تنهایی

بعد از مدتها امشب ساعتی زودتر از دیگران به خانه رسیدم...در سکوت شب به صدای جیرجیرکها گوش میدهم و به وبلاگهای مورد علاقه ام سرک میکشم...

یکشنبه، شهریور ۵

دل به دل لینک داره!

دل به دل لینک داره!

هیچ چیز جالبتر از این نیست که یک وبلاگ جدید کشف کنی که نوشته هاش حرف دل خودت باشه و بعد توی لینکهاش اسم وبلاگ خودت رو ببینی...اینهم وبلاگ دختر بودن که حرفاش حرف دل خیلی از دخترهاست:

دوست‌پسر= سوءتفاهم

قبل‌تر از اين خوشحال بودم که خانواده‌ام روشنفکر است و می‌پذيرد دوست‌پسرداشته باشم. قبل‌تر دوست‌پسرهايم را درست با همين عنوان معرفی می‌کردم و خب کمی هم راحت‌تر بودم برای بيرون رفتن، دير به خانه آمدن و مشکلات مسخره‌ای از اين دست. اما يکی دو ماه که می‌گذشت مشکل بزرگ ديگری سر بر می‌آورد. خانواده فکر می‌کرد اين آدم، آدمی است که برای آينده (ازدواج) در نظر گرفته‌ام و سخت‌گيری‌ها شروع می‌شد: چه‌کاره است؟ چند ساله است؟ خانواده‌اش؟ سطح سوادش؟ و... از من توضيح که اين فقط دوستی و در نهايت عشق است و قرار نيست کسی تشکيل خانواده بدهد و از آن‌ها ابراز نگرانی که: حالا که اين آدم قرار نيست تشکيل خانواده بدهد و خصوصيات فلان و فلان را هم دارد، پس، مناسب تو نيست و ارزش تو بيش از اين‌هاست و... بدتر از آن وقتی بود که به هر علتی رابطه به هم می‌خورد. بايد شرح آن اتفاق ناگوار را می‌دادی و گاه آخرش می‌شنيدی که: عاقبت روابطی که از اول برای آينده برنامه‌ای ندارد، همين است.

نمی‌دانم اين سوءتفاهم درباره دوست‌پسر در همه خانواده‌ها هست يا مختص به خانواده ماست. به هر حال موضوعی عذاب‌آور است. آن‌قدر که از دو سال پيش تصميم گرفتم کسی/دوست‌پسری را معرفی نکنم. بله. اصلاً شرايط خوبی نيست. گاه مجبور می‌شوی دروغ بگويی و گاه آن‌قدر روابطت را پنهان کرده‌ای که مجبور می‌شوی از خانواده فاصله بگيری. اما به نظرم اين‌طوری بهتر است تا اين‌که بخواهی مدام توضيح دهی: اين‌ها ارتباط‌های کوتاه‌مدت من است. شايد هيچ‌وقت نخواهم ازدواج کنم. شايد اين آدم نخواهد ازدواج کند. من از ارتباط‌های گسترده با آدم‌های مختلف لذت می‌برم و دليل ندارد همه آن‌طور که خانواده‌ام می‌خواهد هم‌شأن من باشند يا مثل من فکر کنند يا... و کسی توضيح‌های تو را نفهمد که غلط هم برداشت کند که با آن‌ها درگير شوی که ذهنت را اين "چرا" بگيرد: کسی در خانواده حرف مرا نمی‌فهمدد

سه‌شنبه، مرداد ۳۱

ایرانگردی

ایرانگردی

هفتهء اول مسافرتم به لطف زهرای عزیز و همراهی دو سه تا دوست مهربون دیگه راهی خلخال و اسالم شدیم...سفر زیبایی که از دامنه های سرسبز البرز شروع شد و با گذشتن از خط الراس البرز به دریای خزر و ساحل انزلی رسید...توی این سفر برای اولین بار خوابیدن در چادر وگذراندن شب در جنگل را تجربه کردم که فوق العاده بود...سفر سه روزه مان بقدری خاطره انگیز شد که تنها بفاصلهء دوهفته برنامهء مسافرت سه روزهء دیگری را گذاشته ایم...این بار مقصد عسل محله است در منطقهء مابین جنگل دوهزار و سه هزار که به گفتهء دوستان با تجربه تر منطقهء طبیعی بسیار زیبایی است...بعد از سفر خلخال بدلیل خرابی کامپیوترم عکسهای سفر بیات شد اما این بار سعی میکنم بلافاصله بعد از برگشتن عکسها را در فلیکر بگذارم...

تفاوت

یکی از بحثهای بی پایان من و مامان در مورد نحوهء لباس پوشیدنم در مقابل افراد خانوادهء نسبتآ مذهبی اش است...با اینکه من به هیچ وجه اهل لباسهای باز و تنگ و کوتاه نیستم و مامانم هم از این خانم های چادری یک چشمی نیست اما با اینهمه قیافهء نا امید وسرتکان دادن مامان وقتی که من برای سلام و علیک با مهمانها در جمع حاضر میشوم نشاندهندهء این است که سبک پوشش من همچنان با استانداردهای مورد نظر او فاصله دارد...

چهارشنبه، مرداد ۲۵

درد ولذت سفر

درد ولذت سفر

دوهفته ای که اینجایم به برکت خرابی کامپیوتر خانه از اینترنت بی بهره بودم امشب که بالاخره آنلاین شدم هرچه نوشتم نتوانست حس این روزهایم رابه خوبی این نوشتهءادوارد سعید که مریم در وبلاگش گذاشته منتقل کند:
... از نظر من هیچ چیزی دردناک تر و طرفه آن که خواستنی تر از آوارگی ها زندگی مرا رقم نزده است: آوارگی از کشوری به کشوری دیگر، از شهری به
شهر دیگر، از سکونتگاهی به سکونتگاه دیگر،از زبانی به زبان دیگر، از محیطی به محیط دیگر، از کویی به کوی دیگر، که در همه این سال ها نگذاشته اند جایی قرار بگیرم...

...در عین حال به کسانی که مانده و به سفر نیامده اند نیز غبطه می خورم، کسانی که در بازگشت می بینمشان، که چهره هاشان به علت اختلال یا به علت چیزی که ظاهرا تحرک اجباری است افسرده نشده است، کسانی که با خانواده هایشان خوش اند، خود را لای بارانی و کت و شلوار راحت پیچیده اند، و ایستاده اند تا همه تمایاشان کنند.
چیزی در نامریی بودن به سفر رفتگان و جای خالی و عدم حضور آن هاست، به علاوه آن حس حاد ، تکراری و قابل پیش بینی تبعید است که شما را از همه کسانی که می شناسید و با آن ها راحتید دور می کند، همه سبب می شود ضرورت رفتن را حس کنید و دلیل آن نیز نوعی منطق اولویت اما خود ساخته است، نوعی احساس وجد و سرخوشی است. اما در همه موارد، ترس بزرگ این است که عزیمت به مفهوم به خود رها شدن و متروک ماندن است، حتی وقتی این شمایید که می روید.

* برگرفته از "بی در کجا" نوشته ادوارد سعید- ترجمه علی اصغر بهرامی

بايگانی وبلاگ