چهارشنبه، مرداد ۹

سلام...
راستي شما اهل گريه کردن هستيد؟
چه وقتهايي گريه ميکنيد؟اونوقت چرا؟؟؟؟
اصلآ آخرين باري که گريه کرديد کي بود؟
....خود من زياد اهل گريه کردن نيستم مگر اينکه خيلي نااميد بشم و يا اينکه خودمو توي
دنيا تک و تنها حس کنم اما وحشتناک تر از همه موقعي است که احساس حماقت ميکنم....دقيقآ مثل آخرين باري که حسابي گريه کردم:
تقريبآ چهار ماه پيش بود که توي کلاسMedien Paedagogik که درباره نقش رسانه ها در آموزش است براي انجام کار گروهي با چند نفر همگروه شدم و طي چند جلسه يک مقاله ۱۵-۱۰ صفحه اي را آماده کرديم...وسرانجام قرار شد که براي جمع و جور کردن و تغييرات و اينها روز يکشنبه بعد از ظهر خونه يکي از بچه ها در جنوب غربي وين جمع بشيم...از آنجا که خوابگاه و دانشگاه من در قسمتهاي شمال و مرکز شهر است به جاهاي ديگر شهر آشنايي چنداني نداشتم ولي خوب وين از اون شهرهايي است که تمام پسکوچه هاش هم توي نفشه مشخصه پس جاي نگراني نبود....
روز حادثه طبق معمول خيلي دير يعني حدودآ ۱۰دقيقه به قرار مونده راه افتادم غافل از اينکه از اين سر شهر تا محل قرار نيم ساعت راهه و تازه بايد دوبار هم مترو عوض ميکردم و بدتر از همه وقتي به استگاه مورد نظر رسيدم ديدم با کمال تاسف جا تره و نقشه و آدرس همراهم نيست...به يکي از بچه ها زنگ زدم و آدرس رو پرسيدم اونهم اسم خيابون و پلاک و طبقه را گفت...از روي نقشه مترو فهميدم که کارم در اومده و بايد ۵ تا ايستگاه هم با اتوبوس برم...انتظار براي رسيدن اتوبوس مزبور کشنده ترين انتظار دنيا بود هرچند که به ظاهر فقط ۷دقيقه ناقابل طول کشيد....بعد از طي ۵ ايستگاه جهنمي مزبور به خيابان فلان رسيدم و با خوشحالي پلاک ۳۶ را پيدا کردم حالا هرچي روي زنگها دنبال آپارتمان شمارهء ۱۹ ميگردم انگار که نه انگار...احمقها شمارهء ۱۷-۱۸-۲۰-۲۱و...داشتند اما دريغ از شمارهء ۱۹ ...با تعجب شمارهء بچهء مزبور را گرفتم و کشف خودم را به اطلاعش رساندم او هم با حيرت گفت که چنين چيزي ناممکن است و من حتمآ دقت نکرده ام...خلاصه زنگ يکي از شماره هاي نزديک را زدم و از مکان نامعلوم آپارتمان مزبور پرسيدم طرف هم با محبت تمام در ورودي مجتمع را باز کرد و بنده وارد راهروي ابتدايي شدم...دوستاني که در شهرهاي قديمي اروپايي مثل وين،برلين و ...مشرف شده اند حتمآ گذارشان به مجتمع هاي چندين طبقه تو در تويي که به زبان آلمانيWohngemeinde
مشهور است افتاده و از تو در تويي آن سرشان گيج رفته خلاصه خودتان را بجاي بيچاره اي بگذاريد که ۱ساعت از وقت قرار علمي اش با ۴تا آدم از خود ممنون اطريشي گذشته و تازه آپارتمان شماره ۱۹ کذايي را هم پيدا نکرده...
۱۵دقيقه بعدي داستان به بالا و پايين رفتن بيهوده من و سوال و جواب کردن از ساکنان مجتمع خر تو خري بود که همه به اتفاق پيرمرد سرايدار از سرنوشت آپارتمان کذايي بيخبر بودند....
براي چندمين بار شمارهءهمگروهي عزيز را گرفتم و سرکار عليه پس از سوال و جواب مبسوط اظهار داشت Ach so!!!Du bist auf eine andere Strasse...die Richtige Adresse ist so...يعني اينکه اوا !!! تو خيابون رو اشتباهي رفتي و آدرس درست فلانه!!!
خداجون دلم ميخواست سرم رو بکوبم به ديوار ....خيابوني که ميگفت ۲تا ايستگاه اتوبوس تا اونجا فاصله داشت و از لحاظ تلفظ شبيه تلفظ خيابون قبلي بود...
شانس يعني اين که تو ديار غربت،عصر دلگير روز يکشنبه خدا دو تا خيابون با اسامي شبيه هم رو در فاصله دو ايستگاه از هم قرار بده که تو اينجوري اشتباه کني و اينقدر احساس حماقت کني....اما نذاشتم اشکام بياد...
خلاصه وقتي به خونهءطرف رسيدم که نيم ساعت از پايان جلسه گذشته بود و همه رفته بودند....
موقع برگشتن احساس ميکردم گوشهام شديدآ مخملي شده و الانه که مثل پينوکيو کمرم شروع کنه به خم شدن....اما بغضمو خوردم...
وقتي برگشتم به خوابگاه به خواهرم هيچي نگفتم...لباسمو عوض کردم و رفتم آشپزخونه،اونجا بود که اشکام اومد مثل بارون هاي پاييزي که بند نمياد....هق هق ميکردم....
حرصم گرفته بود...
از اينکه من که همهء خيابونهاي تهران و مثل کف دستم ميشناختم اينجا توي روز روشن يه آدرس ساده رو پيدا نکردم...
از اينکه يدفعه اينقدر کودن و احمق شده بودم...
از اينکه الان بچه ها در موردم چي فکر ميکنن....
از اينکه اون خيابونه انقدر شبيه خيابون سهروردي بود و اينقدر بوي ميدون ونک رو ميداد...
از اينکه چرا من احمق بايد اينجا با اين زبون خرکي سرو کله بزنم ...
از اينکه چقدر اين دنيا آشغاله که من مجبور باشم براي تامين آينده ام از کشور خودم تبعيد بشم ....

یکشنبه، مرداد ۶

سلام...
آخي من هم دلم شمال ميخواد...خوش به حال همه اونايي که گروهي رفتن شمال...
آقاااااااااا منم شمال....آقاااااااامنم شمال

سلام...
رفتيم درکه،کلي شيطوني کرديم...دنبال هم دويديم...سياوش قميشي خونديم...
اينقدر بوسش کردم که...
وقتي داشتيم برميگشتيم حاج آقا جونم يه دفه برگشت پشت سرش رو نگاه کرد(آخه قربونش برم مثل آنتن ميمونه) آره وقتي برگشت ديد يه دختر پسره دارن همديگرو وسط جاده ميبوسند...بيچاره دختره اينقدر هول شده بود که نزديک بود پرت بشه تو دره(از مضرات مغازله در فضاي آزاد)...بعدش هم بيچاره ها از ما خجالت ميکشيدن و همش پشت سر ما ميومدن(غافل از اينکه ما هم ار علاقمندان به طبيعت!!!! هستيم...

سلام...
الان يکدفعه بارون ريز و تندي شروع شد که آدم از بوش مست ميشه...
عاشق بوي بارونم آخه شب اولي که با حاج آقا جونم يواشکي تلفني حرف زديم هم بارون ميومد....
توي ديار کفر آدم دلش براي خيلي چيزهاي ايران تنگ ميشه مثلآ همين آب زرشک يا آلبالو خوشگل يا مهمونيهاي خوانوادگي آخر هفته ها...ديدن فيلمهاي جشنواره فجر توي سينما فرهنگ...بوي خوش کفپوش موزه هنرهاي معاصر...منظره برفي ديزين...
واما بوي بارون اونهم وسط تابستون از اون چيزاييه که آدم رو حسابي ديوونه ميکنه مخصوصآ که ازش کلي خاطره داشته باشي....

پنجشنبه، تیر ۲۷

از اول عصر اينقدر خوش بودم كه حد نداشت...
كلي حرف خوب و شاد داشتم ...مثلآ اينكه اينقدر احسان اينقدر پز سيستمش را داد تا اينکه منهم وسوسه شدم رفتم يک سيستم خوشگل و ناز حسابي خريدم....
يا اينکه امروز با آقاي عزيز و يکي از دوست جوناي زمان دانشجويي رفتيم کوه و کلي آت و آشغال خوشمزه(آلبالو خوشگل...لواشک...شاتوت) خورديم...و کلي حرف زديم و خلاصه خيلي خوش گذشت....اما(از اين اما متنفرم که نميذاره يک روز توي روزهاي خدا آدم خوشيهاش کامل بشه) هنوز لبخند شادي ديدن وبلاگهاي مورد علاقم ذرست و حسابي روي لبام جا نگرفته بود که توي Comments بلاگ احسان تهديد اين حزب الهي رو ديدم البته اول گفتم شوخي کرده و يا اينکه خواسته از اين راه بازديد کنندگان بلاگشو زياد کنه و يا اينکه حسوديش شده که احسان رفته با Hoder و بقيه شام خورده و اين نبوده و از اين حرفا....اما بعدش ترسيدم...از اينکه Hoder رو اذيت کنن يا برن سراغ بقيه بجه ها مثل اين خونه هاي تيمي که هي آدرس از شون ميگيرن....بعدش حالم بد شد...خيلي بد
فکر اينکه توي اين مملکت گل و بلبل همينکه بخواهي خودت باشي...کار مورد علاقه ات رو انجام بدي...سرگرمي خودت رو داشته باشي...و دستکم اداي زندگي کردن رو در بياري محکومي....حس اينکه حتي براي نوشتن دفتر خاطراتت هم تهديد بشي(مگه نه اينکه اين بلاگها همه دفتر خاطراته)....
نمي دونم ...گيجم...گنگم...ميترسم
چرا؟؟؟جرا من که اينجارو اينهمه دوست دارم بايد بخاطر فرار از خشونت عده اي که خودشون رو در جايگاه خدا گذاشتند از اينجا برم؟؟؟؟
اصلآ جرا بايد بترسيم هان؟؟؟؟
چرا ميخواين مردم رو بترسونين؟؟؟؟
چرا من حق ندارم هر جور دلم ميخواد تو دفتر خاطراتم بنويسم؟؟؟؟؟
آخه چرااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

وزارت كار بايد از اين سايت بلاگر ياد بگيره كه چطور جماعت را مفت مفت سر كار گذاشته....

ماجراي وبلاگ نويسي ما جماعت ايراني ماجراي معروف قير و قيف و مامور مربوطه است...يک روز مطلب publish نمي شود...يکروز yaccsبازي درمي آورد...و وقتي هم که دوتاي اينها درست ميشود حال ما اينقدر از دست هردوشان گرفته است که هيچ چيز نمي نويسيم....

چهارشنبه، تیر ۲۶

سلام...
امشب حالم به دو دليل گرفته است پس اگر يکم چرت و پرت نوشتم دليل داره:
يکي اينکه ديروز توي حمام از پشت سر خوردم زمين والان گردنم به شکل خفني درد ميکنه...دوم اينکه حاج آقامون بلند شده با اهل و عيال رفته شمال و منو نبرده....
واما بعد:امشب خاله ام اينها(يعني با سه تا دخترهاش)خونمون بودند...تا عصر به حرف گذشت،عصر که براي قدم زدن رفتيم بيرون ديدم روسري دختر خالم بطور عجيبي جلو اومده و کلي حاج خانوم شده خلاصه کلي سربه سرش گذاشتم اما احساس کردم قضيه خيلي جديه...راستش رو بخواهيد اين مهسا جون من از اول نه تنها مذهبي نبود بلکه خيلي هم اهل آرايش و مهموني مد وغيره بود و با اينکه چهار پنج سال از من کوچکتره
ولي در امور ظريفه خيلي Profetionalتر از همسن و سالهاي من بود...
خلاصه اينکه شب بعد از خوردن قرمه سبزي عزيزم سر صحبت را باز کرديم وبرام تعريف کرد که چند ماهياست که احساس کرده خيلي مذهبي شده و خلاصه اينکه مدتهاست ديگه نه نوار گوش ميکنه نه فيلم ميبينه و نه حتي از خونه زياد بيرون ميره ... من نميدونم تو اين مملکت هر کي از هرجا کم مياره چرا به مذهب فشار مياره؟؟؟؟اين مذهبي بازي و حزب الهي بازي تو اين بيست ساله چه گلي به سر ما زده که دست از سرش بر نمي داريم؟؟؟ تا کي ميخواهيم بجاي اينکه خودمون فکر کنيم و خودمون در مورد زندگي،علايق و خواسته هامون فکر کنيم همه چيز رو از روي کتاب دعا و حرف خانوم جلسه ايها انجام بديم؟؟؟
ميگه احساس ميکنم از اول همينجوري بودم و الان باز به اصلم بر گشتم...ميگه آخه نوار گوش کردن گناه داره!!!!ميگه دوست دارم شوهرم مذهبي باشه...ميگه فيلم نگاه کردن گناهه...موهات اگه بيرون باشه گناهه...اگه آرايش بکني گناهه...اگه از وقتت لذت ببري گناهه....ميگه افسرده شده..از جامعه فراريه...ترسو شده...ميگه احساس ميکنم از اول همينجوري بودم و الان باز به اصلم بر گشتم....اينها نتيجه زندگي تو محيطيه که در اون احساس زندگي داشتن جرمه و لذت بردن از زندگي گناهه...

دوشنبه، تیر ۲۴

سلام...

یکشنبه، تیر ۲۳

آخ جون امروز يه عالمه وبلاگ بازي ياد گرفتم...
هر كي مشكل داره باد مجاني كمكش ميكنم...

واييييييييي
چرا اين بلاگر گير كرده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام..
بازهم طبق معمول بلاگر بازي درآورده...

.... سلام
بعد از يک ماه که وبلاگ دار شديم دو نفر بهمون سر زدن(مرسي تحويل)!!!!
يکيش که Ng نويسنده وبلاگ راز ما است که خيلي خوشگل مينويسه وتازه همسايه هم هستيم...
اما اي ميل دوم را امير نوشته و بزرگوارانه از پرباري وبلاگ ما تعريف کرده!!!؟؟؟؟
راستش رو بخواهيد ما (من و حاج آقاي مربوطه) از يک ماه پيش وبلاگ نوشتن رو شروع کرديم وتازه کلي هم اعلاميه سياسي صادر کرديم و خلاصه وسط امتحانها کلي به دنياي سايبر خدمت کرديم...اما در کمال ناباوري و تاسف هيچکس(به معناي دقيق کلمه هيچ احد الناسي نگفت خرتون به چند)البته اينکه ما همه چيز را همينجوري راست ودرست اينجا ميگيم اصلا کار درستي نيست و هيچ بقالي نبايد بگه ماست من ترشه ولي خوب چون ما با شما خودموني هستيم و از اين حرفها بينمون نيست اينه که همه چيو همينجا خودمون ميگيم...
اينکه تو جمله ها اينهمه ما ميبينيد سفارش حاج آقاي مربوطه است که ميگه :ما خيلي وقته ديگه بينمون من نداريم(يعني خيلي ندار و خودموني هستيم)...

چي شد که ما وبلاگ نويس شديم؟؟؟

نويسندگان اين وبلاگ يعني من و جناب حاج آقا هردومون دانشجو در بلاد کفر هستيم و فعلا براي تنفس در هواي آزادي جمهوري اسلامي...شرکت در راهپيمايي بر ضد آمريکاي جهانخوار...زدن مشت محکم...ديدن فيلمهاي سينمايي وطني و خوردن مقدار متنابهي قرمه سبزي جون و لواشک و آب زرشک و ترشي و کلي کار ديگه که فقط اينجا حال ميده(مثل درکه رفتن پنج شنبه جمعه ها...شمال رفتن...)اومديم زير سايه آقا...
اول من اينجا(بلاگستان عليا)را بواسطه عنصر معلوم الحال حسين درخشان ملقب به Hoder کشف کردم و خبرش رو با کلي شادماني و سرور بعرض حاج آقامون رسوندم و حاج آقا هم طبق معمول طي يک ضد حال اساسي که اثرش همچنان پس از گذشت يکماه باقي است ابراز مخالفت فرمودند اما طبق ضرب المثل معروف زن را داخل شيشه هم بندازي کار خودش را ميکند!!! بنده دست بکار وبلاگ نويسي شدم وتازه حاج آقا را هم شديدا وسوسه كردم تا جاييکه همين الان زنگ زد و گفت ميخواد براي وبلاگ مقاله اجتماعي بنويسه ....

پنجشنبه، تیر ۲۰

سلام...
چند روز پيش حدرمطلبي انتقادي در مورد فيلم سگ كشي
جديد ترين اثر بهرام بيضايي نوشته بود كه از قضا با تساهل و تسامح بسيار خوانندگانش روبرو شد!!!!!
فيلم مزبورروز
گذشته بطور كاملا اتفاقي بدستم رسيد و به اين ترتيب موفق شدم كه نظرات مخالفان و موافقان را مورد آزمون قرار دهم....

سلام...
سرانجام مشكلات وبلاگ بنده و حاج آقاي مربوطه مرتفع شد...

یکشنبه، تیر ۱۶

سلام...
اين چرا كار نمي كنه؟؟؟

بايگانی وبلاگ