یکشنبه، مهر ۲۹

آیدا

آیدا

یکی از سرگرمیهای وبلاگی بنده از همان ایام دور این بود که وبلاگهای مخفی این خانوم رو پیدا کنم...کلآ بنظر من پروسهء وبلاگخوانی بدون خواندن آیدا به لعنت خدا هم نمیارزه!!!
خلاصه اینکه خواستم در این مکان مقدس اعلام کنم که همین الان پس از یک جستجوی ده دقیقه ای وبلاگ جدیدشان شناسایی شد :)
حالا میتونم با خیال راحت این کاست دلخوشیهای بهمن باشی رو بذارم و برم سر شله زرد درست کردن که تو هوای ابری امروز و وسط پیپر نوشتن به شدت میطلبه!!!

پانوشت: از فونت و شکل و قیافهء فعلی وبلاگم هیچ جوری راضی نیستم اما یک کم وقت لازم دارم که شکل آدمیزادی اش کنم...خلاصه به خوبی خودتون ببخشید

شنبه، مهر ۲۸

زمستان

زمستان

صبح تا دیر وقت توی تخت لمیده بودم و دلم نمیومد از خواب ناز بیدار شم! تازه وقتی هم که بیدار شدم اینقدر دور خودم چرخیدم و به بهانهء مرتب کردن اتاقم هی وقت کشی کردم تا ظهر شد بعدش کتابهامو زدم زیر بغلم که برم کتابخونهء دانشگاهمون که از اول اکتبر شنبه ها هم تا شش عصر بازه درس بخونم...توی کتابخونه هم هر نیم ساعت یکبار پامیشدم میرفتم هی فیس بوک رو چک میکردم که بعد از وبلاگ و ارکات و فلیکر بهش معتاد شدم!!!
بعد ساعت شش که بالاخره کتابخونه تعطیل شد اومدم بیرون و تازه فهمیدم که این بی قراریم مال فصلیه که باز شروع شده...مهی که روی شهر ریخته بود و بوی زمستون که هوا رو پر کرده بود بی قرارم کرده بود اینقدر که دوسه تا ایستگاه رو همینجوری توی نم نم بارون پیاده اومدم...بعدش هم اومدم خونه شمع روش کردم , یه آهنگ ملایم گذاشتم, چای نعنای محبوبمو درست کردم و نشستم به خوندن اخبار اقتصادی روزنامه انگار که همهء اینها مقدمات انجام یه مراسم عبادی باشه!!! یادم رفته بود که غروبای مه آلود و سرد این شهر رو چقدر دوست دارم...

دوشنبه، مهر ۱۶

پائیزی

پائیزی

خاصیت این حال و هوای پائیزیه فکر کنم که آدم یک میل عمیق داره به سکوت و قدم زدن و نگاه کردن...این رخوتی که در طبیعت هستش به آدمها هم تسری پیدا میکنه و همه یکجورهایی توی خودشون هستند و دیگه از شور و شادی تابستان کمتر خبری هست...دلم برای تابستان تنگ شده از همین الان!!

شنبه، مهر ۱۴

روزمره

میخوام توی رزومه ام یک پاراگراف باز کنم که من متخصص بیخوابیهای طولانی و روزهای کاری بیست و چهارساعته و از اونطرف هفته ها تنبلی و وقت کشی هستم...با این سیستم من عمرآ بتونم یک کارمند معمولی و نرمالی بشم که صبح به صبح میره اداره و عین بچهء آدم تا عصر خمیازه میکشه و آخر هفته هم به شاپینگ و هایکینگ و بایکینگ میگذرونه!!! هر قدر به پایان تحصیلات نزدیکتر میشم بیشتر به این فکر میکنم که در بهترین حالت من باید توی پروژه هایی کار کنم که یکی دوماه تموم مجبوری هرروز تا نصف شب کار کنی و وقت سرخاروندن هم نداشته باشی و از اونطرف دوهفته مرخصی میگیری که بری یک دل سیر بخوابی و مقاله های سیاسی مورد علاقه تو که توی اون دوماه جمع کردی رو بخونی و فیلم ببینی و عکس بگیری و خلاصه زندگی کنی و باز دوباره روز از نو روزی از نو :)

چهارشنبه، مهر ۱۱

روزمره

روزمره

از اونجایی که دستگاه آدم کپی کنی هنوز اختراع نشده مجبور شدم پریشب تا خود صبح بیدار بمونم که بتونم درس بخونم بعدش همدیروز صبح بلند شدم رفتم بانک و بقیهء کارای اداری و بعد از اونهم دوباره کتابخونه تا ساعت یازده که امتحان داشتم...بعد از امتحان رفتم خرید برای خونه بعدش یه دونه ساندویچ نون و پنیر و خیار و گوجه درست کردم برای خودم و بعدشم رفتم تلافی دوشب بیخوابی رو درآوردم و چهار پنج ساعت خوابیدم...بهترین قسمت دیروز اما موقعی بود که از خواب پاشدم و دیدم خواهر کوچیکه برام کوکو سیب زمینی درست کرده, جدا از اینکه صد سالی بود کوکوسیب زمینی نخورده بودم و خیلی بهم چسبید, اینکه یه نفر آدمو لوس کنه و به آدم فکر کنه خیلی خوب بود!!
امروز هم باید برم دنبال کارای بیمه ام که بهم ریخته و بعدش باز کتابخونه و درس برای امتحان فردا...

دوشنبه، مهر ۹

مثل حیوانات

مثل حیوانات


گذشته از کل سفر امسال به اسلوونی که کلی خوش گذشت و به شدت خاطره انگیز ناک بود, مسیر برگشت با قطار از لوبیانا به وین خیلی چسبید...چسبیدنش یک کم بخاطر هوای سرد و بارونی اول پائیز و جنگلهای مه گرفته ای بود که قطار از دلشون میگذشت یک حس هری پاتری خوبی داشت! یک قسمتش هم بخاطر کتابی بود که دوست همسفرم به اصرار به خواندنش تشویقم کرد...
مثل حیوانات عنوان کتابی است از ولف هاس نویسندهء رمانهای پلیسی اتریشی و ماجرای قاتلی است که با پخش کردن بیسکویت هایی که داخلش سوزن جاسازی کرده موجب مرگ چندین سگ در شهر شده , ماجرا وقتی بغرنج تر میشود که یک زن جوان هم در این بین به قتل میرسد...شهر محل وقوع ماجرا وین است و برای کسانی که در این شهر زندگی میکنند حس جالبی است خواندن رمانی که داستانش توی کوچه و خیابونهایی میگذره محل رفت و آمد روزانه شون است و کاراکترهاش آدمهایی هستند که همه جای شهر میشه نمونه هاشون رو دید...خیابانهای مثل میدان سوئدی ها "Schweden Platz" یا پارک پراتر و کاراکترهایی مثل زنهای بازنشسته توی پارک یا جوونهایی که توی خیابون برای پروژه های مختلف تبلیغ میکنند ...اما نکته جذاب در مورد کتاب سبک خاصی است که ولف هاس برای نوشتن به کار میبرد یعنی استفاده از لحن عامیانهء وینی...برای کسانی که با آلمانی به عنوان زبان دوم سروکار دارند یادگیری زبان یک مسئله و یادگیری لهجه های مختلف زبان آلمانی(وینی, تیرولی, اشتایرمارکی, بایرنی و غیره) یک مسئله دیگر است. خواندن کتابهایی از این دست که زبان عامیانه و گفتاری را به کار میگیرند برای بهبود زبان و یادگیری لهجه های مختلف خیلی مفید است.

بايگانی وبلاگ