چهارشنبه، مهر ۱

ايرانگردي!

يارم رفته به کاشان٫ منو کرده پريشان:(

سه‌شنبه، شهریور ۳۱

کيف دستي تان چقدر ميارزد؟؟؟

اگر از شما بپرسند که محتويات کيف دستي تان رويهم چقدر ميارزد چه جوابي ميدهيد؟؟
نتايج يک تحقيق در انگلستان نشان ميدهد که ارزش وسائل محتوي کيف دستي خانمها بطور متوسط برهشتصدو چهل وهشت يورو بالغ ميشود!! از اين مقدار هفتادو دو يورو بصورت پول نقد و نيز لوازم آرايش به همين ارزش - عينک آفتابي به ارزش تقريبي هفتادوسه يورو -عطر در حدود پنجاه و هشت يورو وسرانجام يک برس کوچک به قيمت تقريبي پنج يورو ارزانترين عضو اين مجموعهء گرانقيمت است!!!لازم به ذکر است که دستگاه موبايل به ارزش تقريبي دويست و نودو دو يورو گرانقيمت ترين شي موجود در کيف خانمهاست!!!

جالبتر آنکه ازميان هزارودويست زني که در اين تحقيق که به سفارش يک شرکت بيمه انجام شده شرکت کرده اند اغلب آنها ارزش محتويات کيفشان را کمتر از دويست يورو حدس ميزده اند!!!

امــــــــــــــــــــــــروز

من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه بر مي‌خيزند
من اگر بنشينم
تو اگر بنشيني
چه كسي برخيزد؟
چه كسي با دشمن بستيزد؟
چه كسي
پنجه در پنجه‌ي هر دشمن دون
آويزد
كوه بايد شد و ماند،
رود بايد شد و رفت،
دشت بايد شد و خواند
در من اين جلوه‌ي اندوه زچيست؟
در تو اين قصه‌ي پرهيز كه چه؟
در من اين شعله‌ي عصيان نياز،
در تو دمسردي پاييز - كه چه؟
حرف را بايد زد!
درد را بايد گفت!
سخن از مهر من و جور تو نيست
سخني از
متلاشي شدن دوستي است،
و بحث بودن پندار سرور آور مهر
آشنايي با شور؟
و جدايي با درد؟
و نشستن در بهت فراموشي ـ
ـ يا غرق غرور؟!
سينه‌ام آينه‌اي است
با غباري از غم
تو به لبخندي از اين آينه بزداي غبار
آشيان تهي ‌دست مرا،
مرغ دستان تو پر مي‌سازد
آه مگذار، كه دستان من آن
اعتمادي كه به دستان تو دارد به فراموشي‌ها بسپارد
آه مگذار كه مرغان سپيد دستت
دست پرمهر مرا سرو تهي بگذارد
من چه مي‌گويم، آه...
با تو اكنون چه فراموشي‌ها؛
با من اكنون چه نشستن‌ها، خاموشي‌هاست
تو مپندار كه خاموشي من،
هست برهان فراموشي من
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه بر مي‌خيزند

دوشنبه، شهریور ۳۰

من يک کم از قافله عقب افتادم اما از قديم گفتن: ماهي رو هر وقت از آب بگيري تازه ست!!!

شنبه، شهریور ۲۸

دريچه

ما چون دو دريچه، رو به روى هم،
آگاه ز ِهَر بگومگوي هم.
هر روز سلام و پرسش و خنده،
هرروز قرار روز آينده.
عمر آينه‏ى بهشت، اما... آه
بيش از شب و روز تير و دى كوتاه

اکنون دل من شكسته و خسته‏ست،
زيرا يکي از دريچه‏ها بسته است،
نه مهر فسون، نه ماه جادو كرد،
نفرين به سفر، كه هر چه كرد او كرد

يه روز دلگير آفتابي

با خودم ميگم: شايد اگر عاشق نبودم...اگرپدر و مادرم از اون آدمهايي بودند که زندگي رو به آدم زهر ميکنند...اگر توي ايران اينهمه آدم مهربون و صميمي رو نداشتم که بودن هرکدومشون برام مثل يه معجزه است...اگر توي اون آب و خاک بزرگ نشده بودم...اگر به آفتاب پائيزي تهران عشق نميورزيدم...اگر فقط يک سر سوزن بيخيالي و بيرگي قاطي کروموزومهام بود...اگر...اگر...اونوقت امروز ميشد يه روز قشنگ وآفتابي و ميتونستم برم و زير نور طلايي آفتاب بشينمو فکر شهري رو نکنم که چندين هزار کيلومتر ازش دور شدم...فکر اون آدمهاي مهربونيو نکنم که تعطيلاتمو به قشنگترين روزهاي زندگيم بدل کردند...
اما من...عاشقم...مهربونترين مامان و باباي دنيا رودارم...بهترين دوستايي که هرکسي فقط ميتونه آرزوي داشتنشونوبکنه...از يکي از قشنگترين کشورهاي دنيا ميام و به فصلهاي رويايي شهرم عشق ميورزم...و دور شدن از همهء اينها امروز رو به يکي از دلگيرترين روزهاي سال تبديل کرده...
مامان و باباي مهربونم...فرشاد عزيزم...خواهر گلم...شقايق..نگار...مژده...ندا...آزاده...زهرا...پرستو بخاطر بودنتون خدا روشکر ميکنم و خيلي خيلي زود پيشتون برميگردم...

پ.ن: از همه تون که با پست قبلي نگرانم شديد ممنون بخاطر همين مهربونيهاست که هرجاي دنيا که باشم چشمم عاشقانه دلواپس و نگران گربه ايه که روي نقشه دنيا بهم چشمک ميزنه...

پنجشنبه، شهریور ۲۶

بالاخره وقتش شد:(

چهارشنبه، شهریور ۲۵

ميخندم اما خنده ام تلخه ميدوني
ميگريم اما گريه از درده ميدوني

تعريفش را همه مان کم و زياد و راست و دروغ فراوان شنيده ايم...صفحات روزنامه ها و مجلات مختلف هم انباشته از داستانشان شده...اما به چشم ديدنشان شوکي است که هربار دلمان را ميلرزاند و درديست که تا مغز استخوان نفوذ ميکند...
توي تاريکي کوچه که ميپيچيم روسري و کتاني هاي سفيدش در نور ماشين ميدرخشد...چهرهء سرگرداني است در محاصرهء اتوموبيلهايي که مثل گرگهاي گرسنه احاطه اش کرده اند...نگاه سردرگمش بيشتر روي ماشينها ميگردد تا راننده ها حتمآ هرچه مدل بالاتر درآمد بيشتر...برندهء ميدان رقابت پرايد سواري است که پس از سوار کردن دخترک دور ميزند و توي اولين فرعي گم ميشود...و من تماشاگر سکانسي کوتاه از نمايش هرروزهء زندگي در شهري هستم که آدمها در آن براي يک لقمه نان هرکاري ميکنند...از خودم بدم آمده...تمام مسير به چهرهء سردرگمي فکر ميکنم که در تاريکي گم شد...به موجود نحيفي که براي ادامهء اين زندگي نفرين شده به پيشواز گلهء گرگها رفته... ورِِ احساساتي مغزم دنبال مجرم ميگردد دخترک که تن فروشي را پيشهء خود کرده...گرگهايي که دندانهاي تيزشان آمادهء دريدن دخترکان است...شهري که مردمانش مدتهاست در خواب رفته اند...
ور منطقي ذهنم دخترک را تبرعه ميکند که آخر تو چه ميداني شايد احتياج است که با ناداني توام شده...فقراقتصادي است که با فقر فرهنگي همراه شده و دامنش را آلوده کرده...گرگها چه تقصير دارند که خويشان از ازل همين بوده و هست...هيچ جاي دنيا هم گرگها را بخاطر بودنشان دربند نميکنند اما محدوده مشخص ميکنند و ضوابط...مردمان شهر هم عذرشان پيشاپيش خواسته است...مگر تو چه کرده اي که بقيه را سرزنش کني...مگر هزاران بار از هر کس نشنيده اي که بايد کلاهت را محکمتر بگيري و چشمت را بروي مسايل دوروبرت ببندي...پس تکليف اينهمه کلاهي که دوروبرمان به هوا رفته...تکليف اينهمه آدمهايي که از روز ازل کلاهي بسر نداشته اند چه ميشود؟؟؟

سه‌شنبه، شهریور ۲۴

باهم خنديدن

در يک رابطه مهم است که بتواني حرفت رابزني ...تفاهم داشتن از آن مهمتر...احترام گذاشتن به نظر طرف مقابلت...علاقمند بودن...درک متقابل...
اما از من بپرسي با هم خنديدن...شوخيهاي هم را فهميدن...با هم شاد بودن از همه اش مهمتر است...

دوشنبه، شهریور ۲۳

کرمها

چند روزي بود که کامپيوتره را داده بودم رفت و روب کنند!اينقدر که انواع و اقسام کرم و ويروس توي سوراخ و سنبهء فايلهايش جا خوش کرده بودند... کامپيوتره رو که تحويل گرفتم ديدم خير اين کرمها و ويروسها بيشتر از همه توي فايلهاي مغز من جاگرفته اند جايي را سراغ نداريد که مغز را رفت و روب کند؟فکرهاي بيخودي...خاطرات دست و پاگير و حرفهاي آزاردهنده را پاک کنند و بعدش هم يک فيلتر اساسي و ويروس کش براي پيشگيري از ورود دوبارهء فکر و خيالهاي مشابه نصب کنند؟؟

بايگانی وبلاگ