خوب خودمونيم اصلآ هم از اينکه تموم شد ناراحت نيستما ٫
اصلآ از اون اول هم نميدونم چجوري همه چيش جور شد...با اينکه يه جورايي جالب بود اما هيچ وقت احساس خوبي در موردش نداشتم...حتي يه وقتايي از خودم ميپرسيدم که چرا مثلآ الان خوشحال نيستم يا اينکه چرا ته دلم احساس خوبي ندارم٫بعدش خودمو قانع ميکردمو اسمشو ميذاشتم هيجان...
بعدش هر بار فکر ميکردم الانه که تلفنه زنگ بزنه و همهء ماجرا تموم بشه...
ولي خوب الان که تلفنه زنگ زد و ماجرا هم بالاخره تموم شد احساس خوبي دارم٫
انگاري يه بار سنگيني که مال يکي ديگه بوده و اصلآ هم به من ربطي نداشته بالاخره از روي شونم برداشته شده٫
باحالتر اينکه اصلآ هم برام مهم نيست که اين باره مال کيه و مقصدش کجاست٫
اما خوب از اول که اينارو بلد نبودم٫
يعني اگرهمين سه چهار ماه پيش بود کلي خرد ميشدم...اصلآ غرورم جريحه دار ميشد...
اما حالا ميفهمم جريان اصلآ هيجان و اين حرفهانبوده...
حالا که اينهمه احساساي جديد شناختم ميدونم که من اصلآ به اينجور حرفها نميخورم که کل قضيه به گروه خوني من نميخورده...انگار توي يه فاميلي باشي که به زبون غولها حرف ميزنند ٫خوب معلومه هزارسال هم که توشون باشي بازهم احساس راحتي و تعلق نميکني...اصلآ از کي تا حالا آدم ميتونه به خونوادهء غولها احساس تعلق کنه؟؟؟آدم فقط ميتونه اداشو دربياره بعدشم تو دلش به خودشو هفت جد و آبادش بدو بيراه بگه!!!
حالا ميفهمم که چقدر بزرگتر شدم توي اين دوسال ٫چقدر قويتر شدم...ديدين اين بچه پر رو ها رو که براي آدم شاخ و شونه ميکشن بعدش آدم يه نگاه عاقل اندر سفيه بهشون ميندازه که خودشون حساب کارشونو ميکنند اگه بدونين اونجوري نگاه کردن چه حالي ميده:)
ولي خوب براي اينکه بتونم به قضيه اينجوري نگاه کنم خيلي هم سختي کشيدما...
فکر نکنين همينجوري خودش با زمان اومده...اصلآ براي رسيدن به اين حسي که من الان دارم بايد سعي کني تو زمان نموني٫ بعدش زياد احساساتي هم نشي٫مهمتر از همه اينکه ظرفيتتو بالا ببري اونجوري که ماجراهايي از اين قبيل توي پروندهء ساليانه ات يه لحظهء کوچيک باشه و بس...
الانم ديگه ميدونم که اين برق غرور تو چشمام همينجوري الکي نيست کلي براش سختي کشيدم ...
بااينهمه کل قضيه ارزشش رو هم داشت بالاخره يه قطعه از اين پازليه که حالا حالا کار داره براي کامل شدن... کلي چيز ياد گرفتم٫ اينکه خودمو دستکم نگيرم ٫که يه جاهايي بايد ساکت باشم و نظاره گر ٫که ديدن خيلي چيزها به آدم ياد ميده ٫که بعضي وقتها بايد حسابي از اوني که هستي دفاع کني و خيلي وقتها بايد خودتو از يه قضايايي بيرون بکشي٫نه به اين خاطر که تو به اون قضيه نميخوري بلکه به اين دليل که اون قضيه هه براي تو يه وصلهء ناجوره همين...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر