نوستالژی های من
یکجورهایی دلم نمیاید بعد از این پست نوستالژیک آخری با تصویر تهران محبوب و خاک آلودم چیزی بنویسم...اما زندگی همچنان ادامه دارد...هرچند که من دلم میخواهد که زمان را توی ساحل شنی و داغ چابهار متوقف میکردم و یا توی صبح خنک پائیزی که توی بالکن خانه به منظرهء خاکی شهر مینگریستم و در پس زمینه صدای مادر و پدر و مریم حس خوب و امن خانه را در جانم میریخت...یا توی همان غروب شلوغ روزهای اول پائیز و پشت همان میزو صندلی های پلاستیکی همانطور که تو از خودت میگفتی و از زمین و زمان و من بازویت را نوازش میکردم...یا توی آخرین شب که از بالاترین نقطه شهر به دریای نور زیر پایم نگاه میکردم...یا...
اما زندگی ادامه دارد...درس و تحصیل و گرفتاریهای کوچک و بزرگ...آدمهای خوب و بد میایند و میروند...تکالیف کوچک و بزرگی که باید انجام بشند و باید جلو رفت هرچند که قلبت جایی بین روزهای داغ شهری خاک آلود و شلوغ مانده باشد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر