قدیما
همینجوری وسط درس و مشق و تحویل تحقیق و برگزاری کنفرانس و برنامهء سفر و اینها هستی و سرت به زندگی و آدمای دوروبرت گرمه که یه دفه یه آدمی از هزار سال پیش میادو میخواد با چهارتا خط حالیت کنه که مثلآ هنوز هست و بعد تو میبینی اینقدر از اون آدمی که هزار سال پیش بودی و اون طرز زندگی و فکر کردن فاصله گرفتی...تا دوسال پیش برای اون آدمی که اون بود دلم تنگ میشد و تا همین پارسال برای اون آدمی که خودم بودم...امروز میبینم باهردوتای اینها غریبه شدم اینقدر غریبه که حتی دلم نمیخواد دوخط جوابشو بدم...فقط اون چهارتا خط رو سرسری میخونم و دکمه دیلیت رو میزنم و همین...
دوشنبه، اردیبهشت ۳
قدیما
Labels: زندگی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر