دوشنبه، آبان ۱

تابستان خودرا

تابستان خودرا...

داشتم کاست صیاد علیرضا افتخاری( که دستاورد دیدار با علی قدیمی عزیز است) را گوش میکردم و به لطف تقویم گوگل برنامهء هفتگی و روزانه ام را دوره میکردم که به این نتیجه رسیدم با اینهمه کاری که من توی این دو سه ساعته بین دو تا کلاس امروز باید انجام بدهم وبلاگ نوشتن لذت بخش ترین و کم دردسر ترینشان است بهمین دلیل تصمیم گرفتم با سه هفته تاخیر بالاخره انشای تابستان خود را چگونه گذراندید امسال را بنویسم...
یک نکتهء مشترک تمام مسافرتهای ایران و البته بزرگترین تفاوت آن با مسافرت به دیگر کشورها این است که دستکم بعنوان دختر یک خانوادهء ایرانی برای سفرت هیچگونه برنامه ریزی نمیتوانی انجام بدهی...
برای هر سفر دیگری آدم برنامه میریزد که این جا را ببیند و آنجا را و وقتش را با این یا آن بگذراند اما هرگونه برنامه ریزی و نقشه کشیدن از همان لحظهء اول ورود به ایران محکوم به شکست است...علتها هم کاملآ متفاوت است: یا آدمی که برای دیدنش سراز پا نمیشناخته ای در این بین به آدم دیگری تبدیل شده ( که البته در جامعه ای به بی ثباتی و متغییری جامعهء امروز ایران امر بعیدی نیست)...یا جایی را که برای دیدنش نقشه کشیده ای در این بین خراب شده یا بسته شده یا تغییر کاربری داده شده ( انواع و اقسام کافی شاپهایی که به بوتیک تبدیل شده اند و مراکز فرهنگی که بسته شده اند و...)...و یا اگر آدم های مورد علاقه ات در این بین تغییر شخصیت و ماهیت نداده باشند و سقف محل مورد علاقه هم همچنان در جای خودش قرار داشته باشد آنوقت است که تازه پدرو مادر گرامی وظیفهء تربیتی شان یادشان میاید و فراموش میکنند که تو دیگر دختربچهء بی دست و پای سالهای دور نیستی...این ماجرا در سالهای گذشته به اندازه ای تکرار شده که دستکم در دوسال گذشته من هیچ برنامه ریزی دقیقی برای گذران اوقاتم در ایران انجام نمیدهم و به این ترتیب به اعصاب خودم و اطرافیانم خدمت میکنم...
اما سفر به ایران دستکم برای من همواره لذتبخش و خاطره انگیز بوده است و این نه بدلیل آنکه من خدای نکرده دچار خود آزاری و دگر آزاری هستم و یا زندگی در شرایطی که اختیارم بدست خودم است و به اصطلاح آقابالاسر ندارم را دوست ندارم بلکه به این دلیل ساده که اولآ قدر استقلالی که در زندگی کوچک دانشجویی ام دارم را بیشتر میفهمم و ثانیآ تواناییهایم را در برخورد با عقاید متفاوت و به اصطلاح لایف استایل متفاوت از سبک زندگیم به بوتهء آزمایش میگذارم...
از این گذشته به لطف آدمهای جالب و دوستان عزیزی که در این سفرها به شمارشان هم اضافه شده خاطرات و تجارب مربوط به سفرهایم به ایران در شمار شیرین ترین و زیباترین یادگارهایم هستند...

ادامه دارد...

یکشنبه، مهر ۳۰

روایت فتح

روایت فتح




تصادفی گذارم به این ویدیوهای برنامهء روایت فتح روی صفحهء افتاد...دیدنشان حس عصرهای دلگیر جمعه ها را زنده کرد و حال و هوای تلخ دوران جنگ را...کافی است دیالوگهای اش را با وضعیت امروز کشور مقایسه کنید تا ببینید که طی بیست و چند سال گذشته چه تغییر غریبی در جهان بینی و تفکر جامعهء ایرانی اتفاق افتاده!

پینوشت: سایه نوشته که روایت فتح پنج شنبه ها پخش میشده...راستش رو بخواهید من یادم نیست روزش رو فقط میدونم که صدای نریشن و تصاویر خاک گرفته اش من را یاد حس دلگیر عصر روزهای جمعه میندازه و شیشه های چسب خورده و صفهای شیر و کتهای سبز لجنی مدل آمریکایی و یه عالمه رنگ خاکستری که انگار همهء اون روزها رو پوشونده بود...

مهرآباد از نگاهی دیگر

مهرآباد از نگاهی دیگر



...فرودگاه امروزی، معروف به‌ترمینال 1، در چه سالی ساخته شد؟ معمار آن چه كسی بود؟ هیچ كس نمی‌داند...این ترمینال را، بین سال‌های 1333 و 1337 ساخته‌اند. دقت تاریخی از این بیش‌تر می‌خواهید؟ نه والله. مملكتی كه هفت هشت هزار سال تاریخ دارد كه برای چهار پنچ سال ناچیز، خون خودش را خراب نمی‌كند. می‌كند؟ خدا وكیلی؟ می‌كند؟

...وقتی به‌تهران مراجعت كردم، تهران و تهرانی عوض شده بودند. و فرودگاه مهرآباد هم، دیگر فقط فرودگاه نبود. تهرانی در آن دوران تفریحی نداشت و فرودگاه مهرآباد شده بود محل تفریح و مخصوصاً محل چشم چرانی بچه بورژواهای ندید بدید تهرانی. پرواز‌ها، مثل امروز شب‌ها انجام می‌شد. جماعت، شب‌ها به‌فرودگاه مهرآباد می‌رفتند و در مرحله‌ی اول، توی رستوران آن كه مشرف به‌باند بود، شامی‌ می‌زدند و نشست هواپیماها را نگاه می‌كردند. پیاده شدن مهمان‌داران و دید زدن آن‌ها، برایشان كلی حض بهینه داشت...

... ده سالی، در ایران نبودم. وقتی مراجعت كردم، تهران عوض شده بود. تهرانی را كه من ترك كردم، حد شمال‌اش ورزشگاه امجدیه بود (شهید كشوری امروزی) و یك روزی بعد از مراجعت‌ام به‌ایران، توی همین خیابان سهروردی و میدان 7 تیر گم شدم. خیابان كریم‌خان وجود نداشت و یك روز، من در آن سرگردان شدم. همان‌طور كه امروز در نیایش و اطراف شهرك المپیك گم می‌شوم. من، من كه این شهر را خوب می‌شناسم و دایم آن را عكاسی می‌كنم و در باره‌اش مطلب می‌نویسم!...

نوشته و عکسهای کامران عدل از مهرآباد قدیم با ادبیات خاص آن دوره حس و حال عجیبی دارد...

لینک از طریق حسن سربخشیان

پنجشنبه، مهر ۲۷

ماندن یا رفتن!

ماندن یا رفتن!

خانوادهء آرش سالها پیش به دلایل سیاسی ایران را ترک کرده اند و به اتریش مهاجرت کرده اند...دوری از فامیل و اقوام که در طول این سالها تنها توسط نامه و تلفن و نوارهای ویدیویی باهم در ارتباط بوده اند و دلتنگی ناشی از این جدایی باعث میشه که افراد فامیل یک ملاقات دسته جمعی در مکه را ترتیب بدهند...
این خلاصهء فیلم نیمه مستند یک ساعت و نیمه خانواده در تبعید است که آرش جوان مهاجر ایرانی با حضور خانواده اش ساخته است و این روزها روی پردهء سینماهای اروپا در حال اکران است.
تبعید,خانواده,هویت,وطن,سنتها و ریشه ها مضمون اصلی فیلم را تشکیل میدهند. خود آرش در توضیحاتش در مورد فیلم میگوید که وقتی من به اتریش وارد شدم تنها نه سال داشتم و تبعید برایم تنها یک کلمه بود...سالها باید میگذشت تا من به معنای واقعی این کلمه پی میبردم و این سوال را باخودم مطرح میکردم که آیا صرف زندگی کردن در یک کشور دیگر موجب میشود که من دیگر ایرانی نباشم؟
وازاین زمان بود که من سعی کردم به خانواده ام نزدیکتر شوم و بیشتر و بیشتر در مورد خودم وفرهنگ و مردمان کشوری که پشت سر گذاشته بودم بیاموزم...

فیلم خانواده در تبعید پر از صحنه های آشنا است...صحنه هایی که گاه اشک به چشم میاورد و گاه لبخند روی لبها مینشاند...ترس و اضطراب پدرخانواده که سالهایی از عمرش را بخاطر خواندن کتابهای ممنوعه در زندان گذرانده...دلتنگی مادر خانواده از دوری خانواده اش...رفتار خالهء بزرگ که به آمریکا مهاجرت کرده و سرنوشت خانواده اش را به سوپ اپراهای آمریکایی تشبیه میکند...بحث و گفتگوهای دختر خانواده که تربیتی اروپایی دارد با زنان سالمند فامیل که سرگرمی عمده شان خواندن قرآن و ادعیه است پر از نشانه های آشناست برای مردمی که سالهاست یا با سختی ها و مشقات زندگی در تبعید,تفاوتهای فرهنگی و شکاف نسلها دست و پنجه نرم میکنند و یادر طی سالها شاهد جدایی و دوری عزیزانشان بوده اند...

فیلم خانواده در تبعید اگرچه بازگو کنندهء سختی ها و مشقات زندگی ایرانیان در تبعید است اما چاشنی طنز فیلم باعث میشود که در ردیف فیلمهای سیاه قرار نگیرد و بقول خودآرش نگاه طنز آلود همان چاره ای است که خانواده اش در سالهای تبعید برای تحمل سختی ها برگزیده اند!

بايگانی وبلاگ