دوشنبه، اسفند ۱۰

کازاا!!

کازاا!!

قديمها مردم مسجد میساختند و مدرسه و بیمارستان وقف میکردند و حالا توی قرن بیستم برنامهمینویسند و سایت مجانی درست میکنند و کاری میکنند که آدم بعد از هر آهنگی که دانلود میکنه و هر فیلمی که سرچ میکنه برای همهء رفتگانشون صلوات بلند ختم کنه!!!

شنبه، اسفند ۸

شلختگیهای نسل سوم

شلختگیهای نسل سوم

شعر پست قبل رو توی کتاب شعر کوچکی از شل سیلورستاین دیدم و ازش خوشم اومد...اما از اونجایی که اغلب خواننده های وبلاگم آلمانی بلد نیستند و چون اصل انگلیسی شعر رو هم توی اینترنت پیدا نکردم فکر کردم که ترجمهء دست و پا شکسته ای به فارسی باعث میشه که شما هم در لذت من از این شعر کوتاه و ساده شریک بشید...نداشتن کیبورد فارسی و تنبلی ذاتی ام موجب شد که موقع تایپ کردن بند اول بجای درِ ، دره بنويسم و اين موجبات مباحثه ای را فراهم آورد که جزئیاتش در قسمت نظر خواهی نوشتهء قبلی موجود است...
اول فکر کردم که همین توضیح کوتاه بالا را در بخش نظر خواهی متذکر بشوم اما بعد دیدم که تنبلی و شلختگی ذکر شده تنها به این زمان و این نوشته محدود نمیشود بلکه یکجورهایی نه تنها در وجود من بلکه در میان بخش بزرگی از همسن و سالهای من نهادینه شده...
گشتی کوتاه میان همین وبلاگهای فارسی زبان که اغلب بوسیلهء بچه های بیست تا سی سالهء دانشجو و یا فارغ التحصیل نوشته میشود نشان میدهد که بسیاری از ما به رغم تحصیل دوازده الی هفده هجده ساله نه تنها با مشکلات جدی در زمینهء دستور زبان و آئین نگارش زبان مادریمان دست به گریبان هستیم که در برخی موارد حتی از دیکتهء صحیح لغات معمولی مثل قورباغه، انضباط ،تضمین و...ناتوان هستیم...و این ناتوانی هم در واقعیت نتیجهء مستقیم همان شلختگی و تنبلی است که در بالا ذکر خیرش بود...

راستش رو بخواهید مدتها بود میخواستم در مورد تفاوتهای نسل انقلاب و نسلهای قبل از اون بنویسم اما هی نشد تا اینکه کامنتهای نوشتهء قبلی ام و سوء تفاهمی که بر اثر یک اشتباه ایجاد شده بود بهانهء این کار رو فراهم کرد...
حتمآ از پدر و مادرها و احیانآ خاله و عمه ها و فک و فامیلی که دستکم ده پانزده سال از شمای بیست/سی ساله بزرگترند شنیده اید که واه واه شما دیگه چه نسلی هستید و این رفتارها رو از کجا یاد گرفته اید و غیره...
البته این تفاوت بین نسلها همیشه بوده و هست اما تفاوتی که بین نسل قبل و بعد از انقلاب است نه تنها در زبان بلکه در نحوهء نگرش به دنیاست...نسلی که بیست و چند سال است برخلاف همسن وسالهایش در سراسر دنیا که از همان دوران کودکی با عشق فراوان و توجه به کشور،زبان،پرچم و ...کشورشان بزرگ میشوند نه تنها از دنیا بلکه از تاریخ و گذشته سیاسی،فرهنگی،اجتماعی خودش هم دور نگه داشته شده...نتیجه اینکه علاقه و توجه بچه های این نسل مثلآ به پرچم آمریکا بیشتر از پرچم ایران و احساس و حتي اطلاعاتش در مورد به مایکل جکسون و دانیل استیل بیشتر از بنان و محمود دولت آبادی است...
کمتر کسی رو میشناسم از دوستان همسن و سالم که در مورد مطلبی کاملآ مداقه کنه یا اینکه ریشه های مسئله ای رو بشناسه و و با در نظر گرفتن تاثیرات ،حرکتی رو انجام بده...بچه های نسل من از ریشه هایشان دور نگه داشته شده اند و بهمین ترتیب عادت کرده اند تا همه چیز را همینطوری ببینند، بدون آنکه به ریشه ها و گذشتهء آن علاقه ای نشان بدهند...برای نسل من هر آنچه به گذشته تعلق داشت یک تابو تلقی میشد از مجلهء جوانان گرفته تا کتابهای ر.اعتمادی تا نوشته های صادق هدایت و بزرگ علوی و حتی خیلی از کتابهای دکتر شریعتی و استاد مطهری...بچه های انقلاب و بعد از آن اگر دستشان به این کتابها میرسید و فرصت خواندنشان را پیدا میکردند خودش کلی بود چه برسد دیگر بحث در مورد این نوشته ها و سبک شناسی و زبانشناسی این آثار که مصداق فعل حرام بود...
خواندن شاملو و اخوان ثالث فعل حرام بود...مجلات مد، آلت جرم بود و موسیقی، غنا...با این اوصاف همین که کسی همت میکردو دنبال این آثار میگشت هنر کرده بود و دیگر کسی وقت و انرژی آن را نداشت که حالا برود و تاریخچهء موسیقی پاپ و راک و رپ و فلان را پیدا کند ...
همهء اینها موجب رواج یکنوع شلختگی در میان بچه های نسل من شده که نسل قبل از ما از آن بشدت گریزان است...برای نسل پدر و مادر من که در هنگام جوانی میان چندین نوع موسیقی و کتاب و مدل لباس و حتی مشروب و غیره حق انتخاب داشتند سلیقهء من در انتخاب نوع پوشش و کتاب و موسیقی غیر قابل فهم است و نیز برای قاصدک مهربانم که با عشق و احترام به زبان فارسی پرورش یافته بیگانگی من با ظرایف نگارش فارسی غیر قابل تحمل است...نمیخواهم تنبلی خودم را درنوشتن دره بجای درِ توجیه کنم میخواهم بگویم که من در تمام سالهای مدرسه و دانشگاه هیچوقت بطور واقعی در مورد ظرایف زبان مادری ام توجیه نشدم...برای خیلی از معلمهای من و نیز همکلاسیهایم کلاسهای دستور زبان و انشاء و املا کمترین ارزش را داشت...و حتی من همیشه ازسوی دیگران بخاطر علاقه ام به کلاسهای فارسی مورد استهزاء قرار گرفته ام...نسل من با این شلختگی بزرگ شده...نمیگویم که استثناء وجود ندارد و نیز ادعا نمیکنم که همهء گناه به عهدهء دیگران است تنها معتقدم که نهادهای آموزشی در ایران از انجام وظیفه شان بشدت عاجزند...اینکه نسل من از اصول برقراری روابط اجتماعی بی خبر است...اینکه تفاوت میان پوشش زيبا و چشمگیر و لباس های بدن نما را نمیداند...اینکه از ادبیات جهان بیخبر است...اینکه تفاوت بین پاپ و راک را نمیداند...اینکه حتی دیکتهء صحیح لغات ساده و معمولی عاجز است همه و همه از نشانه های شکست نهادهای آموزشی مان است...
شلختگی از نحوهء نوشتن و صحبت کردنمان شروع میشه تا سبک پوشش و موزیکی که گوش میکنیم و غذایی که میخوریم و حتی نحوهء برقراری روابط اجتماعی مان درهمهء شئون زندگی خودش رو نشون میده...
دانش نسل من از هیچ زیربنایی برخوردار نیست...فکر میکنید چند تا از بچه های آلامد و با کلاس و خوش تیپ بیست-سي سالهءداخل ایران از تاریخچهء مد و دامن فلان و شلوار بهمان آگاهی دارند؟!چطور هم میتوانستند آگاهی داشته باشند؟در حالیکه دوستان اروپایی من میان صدها مجلهء مد و لایف استایل بین المللی سر در گم باقی میانند من و امثال من مجلات مثله شده خارجی را که با ترس و وحشت از زيرچشم ماموران گمرک گذرانده شده بود میبلعیدیم...
همسالان اروپایی من در حالی به کلاسهای گوناگون موزیک و باله میرفتند که من و ما در خانه هایمان صدای نوارهای کم کیفیت را از ترس همسایهء بغلی کم میکردیم...
ماهواره و اینترنت چند سالی است که این فضای بسته را اندکی تعدیل کرده و آنهم تازه به ظاهر وگرنه چند درصد از تماشاگران کانالهای متعدد آلمانی و فرانسوی و حتی انگلیسی زبان از گفتگوهای موجود در برنامه سر در میاورند؟؟
چند تا از مهمانان جوان پارتی های شبانه از راه و رسم نوشیدن آگاهند؟
چند تا از فارغ التحصیلان دانشگاهها واقعآ به رشته تحصیلی شان علاقه و یا در آن تبحر دارند؟؟؟
شلختگی مثل سرطان در همهء پیچ و خم زندگیمان ریشه کرده وهر از گاهی در جایی خودش را نشان میدهد...اینجا در غلطهای املایی و انشایی...جایی دیگر در سبک مدیریت...توی مهمانیها موقع بدمستی و دعواهای پس از میهمانی...توی جامعه در سبک زندگی و معاشرت و کار و رانندگی و...

پنجشنبه، اسفند ۶

Wieviel und Wieviele

Wieviel und Wieviele


?Wievielmal kann eine alte Fliegendraht-Tür"Peng!" machen und heil bleiben
.Das ist eine Frage von Knall,plus dein Alter,mal vier

?Und ein Brot?Ergibt wieviele Scheiben
.Das ist eine Frage von Schneiden,minus dick,geteilt durch Gier

?Und wieviel Gutes paßt in einen Tag
.Das ist eine Frage des Lebens

?Und wie Lange dauert es, bis dein Freund dich nicht mehr mag
.Das ist eine Frage des Gebens

"Shel Silverstein"




چقدر و چندتا

چقدر میشه یک در قدیمی دولته ای را تقی بهم زد در حالیکه دره بعدش سالم بمونه?
بستگی داره به شدت بهم کوبیدن در، بعلاوهء سن تو ،ضرب در چهار.
و نون چی؟به چندتا برش میشه تقسیمش کرد?
بستگی به نحوهء برش داره،منهای ضخامتش و تقسیم بر حرص و طمع.
و چندتا اتفاق خوب توی یک روز جا میگیره?
این بستگی داره به زندگی.
و چقدر طول میکشه تا دوستت دیگه دوستت نداشته باشه!?
این به میزان بخشایندگی آدم بستگی داره


"شل سیلورستاین"

چهارشنبه، اسفند ۵

قربون صدقه

قربون صدقه

آدم عاشق که میشه ادبیاتش هم عاشقانه میشه...نه اینکه حالا آدم همه اش حرفهاشو به شعرو نثر موزون بگه بلکه لحن آدم و کلماتی که بکار میبره یه جورایی لطیف میشن...زمخت ترین آدمها هم وقتی دل میبازند انگار که یه جور انقلاب در درونشون رخ میده و کلماتی که تا دیروز کلآ در گنجینهء لغاتشون نایاب بودند ترجیع بند جملاتشون میشن...کلماتی که با پیدا شدن یک آدم خاص توی زندگی آدم تازه مفهوم پیدا میکنند...کلماتی که وقتی به اون آدم خاص گفته میشه یا از اون شنیده میشه معنی پیدا میکنه...کلماتی که فقط ترکیب چند تا حرف نیستند بلکه تبلور احساسات دوتا آدم نسبت بهم هستند...برای به زبون آوردن این کلمات نمیشه از قبل تصمیم گرفت یا توی فرهنگ لغت دنبالشون گشت...خودشون پیداشون میشه...از رازو نیازهای عاشقانهء توی فیلمها یا کتابهای فراموش شده...از لابلای برگهای کتابهای شعر دوران نوجوانی...از گوشه کنارهای حافظهء آدم یواش یواش پیداشون میشه و اونوقت وقتی صدای گرفته شو از پشت تلفن میشنوی...وقتی صدای منظم نفسش در گوشهایت جاری میشود...وقتی توی گرمای نگاهش آب میشی...وقتی گونه هاش موقع خندیدن چال میفته...یا حتی وقتی اخمهایش را در هم میکشد آنوقت است که همهء کلمات عاشقانهء دنیا برای ابراز حست بی اختیار برزبانت جاری میشوند...

یکشنبه، اسفند ۲

THE ROSE

THE ROSE




Some say love it is a river
That drowns the tender reed.
Some say love it is a razor
.That leaves your soul to bleed

Some say love it is a hunger
An endless, aching needI say love it is a flower,
.And you it’s only seed

It’s the heart afraid of breaking
That never learns to dance
It’s the dream afraid of waking
That never takes the chance

,It’s the one who won’t be taken
Who cannot seem to give
And the soul afraid of dying
.That never learns to live

And the night has been too lonely
.And the road has been too long
And you think that love is only
.For the lucky and the strong

Just remember in the winter
Far beneath the bitter snow
Lies the seed that with the sun’s love,
.In the spring, becomes a rose

LeAnn Rimes

شنبه، اسفند ۱

بالله که شهر بی تو مرا حبس می شود...

نوستالژی پنجره ها





این وب کم بددردیه به خدا...خدا از سر تقصیرات مخترعش نگذره که اینجوری دودمان آدم رو به باد میده و غم غربت رو برمیداره عدل میگذاره توی دل آدم...
از موقعی که میشینم پای کامپیوتر این صفحهء وب کم تهران رو هم مینیمایز میکنم و میگذارم این گوشه و هر یکی دوساعت یک نگاه بهش میکنم...اما این چهارتا پنجرهء فسقلی فقط ترافیک تهران رو نشون نمیدن...ازتوش میشه همهء زندگی رو دید...میشه برفی رو که اینهمه ازش تعریف میکنند ببینی وقشنگی خیابونهای شهر رو تصور کنی...میشه یه تیکه از آسمون تهران رو ببینی و قشنگی غروب آفتاب رو تو ذهنت تصویر کنی...

یه تیکه از میدون انقلاب رو میبینی و بقیه اش رو تو ذهنت بازسازی میکنی...توی خیالت میری جلوی دانشگاه... توی بازار کتاب گشت میزنی...میری بزرگمهر و گوتنبرگ و انتشارات بهار رو زیرو رو میکنی و یادت میاد که نصف لذت کتاب خریدن به همین کتابفروشیهای قدیمی و خاک گرفته و دوست داشتنی بود... از دونات فروشی های بالای میدون یه پیراشکی داغ میگیری و قدم زنون خیابون امیر آبادرو میری بالا...هرقدر پاهات یاری کرد میری وقتی خسته شدی هم یک تاکسی میگیری مستقیم تا جلوی موزهء هنرهای معاصر که میگن تازگیها توی حوض روغنی اش آب ریخته اند...میتونی بری کافی شاپش بشینی و یه قوری چایی سفارش بدی و همهء بعد از ظهر رو از پنجره های قدی اش به منظرهء برفی روبروت خیره بشی یا اینکه پاشی بری برنامهء نمایش فیلمش رو از دفتر موزه بگیری و نم نمک به موازات دیوارهای کوتاه پارک لاله قدم برداری و سر راهت سری به گذر فرهنگ و هنر بزنی که مابین خرت و پرت فروشیهای فراوانش همیشه چند تا مجسمهء قشنگ دست ساز و صنایع دستی و تابلوی اوریجینال پیدا میشه...

از اونیکی پنچره هه هفت تیر رو میبینی از همون جایی که ورودی اتوبان است بعدش همینجوری تو خیالت مفتح رو میگیری و میری بالا و دم پمپ بنزین میپیچی تو کوچهء مژده اینا...میری زنگشون رو میزنی و میری تو همون خونه کوچیک وجمع و جوری که اغلب روزها بعد از دانشگاه پاتوق بود...مثل همون وقتا که یه دفعه دلت تنگ میشد و شال و کلاه میکردی و سرتو مینداختی بدون قول و قرار قبلی میرفتی دنبال مژده و بعدم همینجوری پای پیاده راه میفتادید و میرفتید ولی عصر و ویلا و ...یا عصرای پنج شنبه که خیابون حافظ رو سرازیر میشدید به سمت حوزه هنری تا دوسه ساعتی توی اون سالن کوچیک و جمع و جور حوزه بهترین فیلمهای عمرتون رو باهم ببینید...

با اینکه پنجرهءاتوبان همت یک چند روزیه بسته است اما میدونی که همینجوری اتوبان رو که بگیری و به سمت غرب بری...پل عابر پیادهء دومی رو که رد کنی و بپیچی سمت چپ و همینجوری ادامه بدی یه بغل گنده و یه عالمهء چهرهء مهربون و دلباز ترین آپارتمان هفتاد متری دنیا منتظرته...یه دوستی که به روزترین منبع فیلم و موزیک و کتابه با یه عالمه حوصله برای پرحرفی های تو و یه عالمه خبرهای دست اول از اقصی نقاط آمریکا...


سرتو از اونیکی پنجره هه داخل کنی و یک کم به سمت چپ بچرخونی پمپ بنزین ولنجک معلومه...سربالایی رو که بری بالاو تابلوی بلوار دانشگاه رو که ببینی کافیه تا دلت هری بریزه...از میدون دانشگاه به اونور هر قدمش خاطره است...درکه بهشت خاطرات من است...

تا از کوچه پسکوچه های پشت زندان بری به سمت غرب قلبت میاد توی دهنت...به میدون کاج که برسی و از میدون که به پایین سرازیر بشی پردهء اشک خیابونها رو تار میکنه ...کوچهء ششم رو حتی توی خواب و با چشمای بسته هم پیدا میکنی...نیمی از قشنگترین روزهای بیست سالگی ام را توی همون محوطهء ورودی و پاگرد اول ساختمان جا گذاشته ام...

جمعه، بهمن ۳۰

جواب عقلم را خودم خوب میدانم تو بگو چطور جواب دلم را بدهم؟!؟

پنجشنبه، بهمن ۲۹

برانچ پارتی

برانچ پارتی




جونم براتون بگه که تازگیها اینجا برانچ Brunch مد شده اساسی...طرف میخواد قرار بزاره میگه بریم فلانجا برانچ بخوریم...برای جشن تولد برانچ میدن...برای جشن فارغ التحصیلی به صرف برانچ دعوت میکنند و کم مونده براي ختنه سوران و حنابندون وغيره برانچ پارتی بگیرن ...هیچی هم فکر اون ملتی رو نمیکنند که تازه ساعت سه و چهار صبح توی رختخواب میرن و از اون طرف ساعت دوازده ظهر تازه لای چشمشونو باز میکنند تا ببینند چقدر دیگه از روز باقی مونده!!!

سه‌شنبه، بهمن ۲۷

پز

پز

يه قرمه سبزیییییییییییییي پختم که خبرش تا لس آنجلس هم رفته!!!

دوشنبه، بهمن ۲۶

کدوم عشق؟!؟

عشق







کدوم عشق؟!؟

شنبه، بهمن ۲۴

لبـریـزم از عـشــق تــو و
سـرشــارم از هــوای تــو

پرسه های شبانه

پرسه های شبانه

توي شبهاي مه آلود و سرد وين يک جادویی هست که آدمو وسوسه میکنه از خونهء گرم و نرم دل بکنه و شال و کلاه کنه و خودشو توی کوچه پسکوچه های باریک و یخ زدهء شهر گم گور کنه...دستاشو بکنه تو جیبش و همینجوری بره و بره و با Dido زمزمه کنه :

I haven't ever really found a place that I call home
I never stick around quite long enough to make it


بعدش هروقت دیگه پاهاتو توی نیم چکمه های پوستی حس نکردی و نوک دماغت از شدت سرما مث لبو قرمز شد سرتو میندازی و میری تو اولین کافه ای که از همه گرم و نرم تر بنظر میاد و به گارسون که از دیدن قیافهء سرمازدهء آموندسن-اسکاتی* تو کاملآ متعجب شده یک لبخند گنده تحویل میدی ویک نگاه خریدارانه به دوروبرت میندازی و میری یک گوشهء دنج و قشنگ رو برای خودت انتخاب میکنی و بعدش یه مجلهء زردِ زردِ زرد میگیری دستتو همینجوری که چای نعناتو مزه مزه میکنی قشنگ همه جای کافه رو از نظر میگذرونی تا ببینی واقعآ به همون گرمی و راحتی و دلنشینی که از بیرون به نظر میرسه هست یا نه....
در راستای کافه گردی امشب هم یک عدد کافهء فرانسوی خوشگل و شیک و پیک کشف کردیم که البته ادیت پیافش خیلی بیشتر از چای نعناش چسبید...
باحالترین قسمتش اسم کافه یعنیLe Bol بمعني کاسه است و بهمین دلیل هم خیلی از سفارشات اعم از خوردنی و نوشیدنی در کاسه سرو میشود...از این گذشته انواع شیرینی ها و دسرهای فرانسوی از توی ویترین بدجوری چشمک میزنند!!بهتر از همه هم مواد غذایی اوریجینال فرانسوی مثل انواع مارمالاد و شیرینی و شکلات و البته شراب فرانسوی است که میتونید بصورت جداگانه خریداری کنید و بسته بندی اش بقدری خوشگله که میتونید مثلآ برای ولنتاین به دوستاتون هدیه بدید...


*آموندسن و اسکات کاشفین قطب جنوب
پ.ن:هومم دارم با خودم فکر میکنم که این کنار یه لینک راهنمای کافه/ رستوران بذارم تا دستکم از این گردشهای شبانه و خراجیهای گاه و بیگاه فایده ای عاید جماعتِ خواننده شود!!!

جمعه، بهمن ۲۳

هوم سیک





هوممم هرچی خواستم نگم نشد...من دلم برف ميخواد...من دلم تهران ميخواد...من دلم تهران برفي ميخواد!!!

پ.ن. اگر شما هم مثل من دلتون تنگ شده برید به این آدرس و با عکسهای قشنگ این آقاهه از ایران و ترکیه و آسیای مرکزی یک کم دلتون رو خوش کنید!!

چهارشنبه، بهمن ۲۱

Hello Stranger

Hello Stranger






راستش رو بخواهيد هنوز اينقدر از ديدن Closer منگم که نوشتن درباره اش برام سخته...دیدن فیلمهایی که با این ظرافت و عمق به عشق...خیانت...فداکاری و در یک کلام به زندگی میپردازند مثل دیدن یک شیء نورانی در تاریکی است که روشناییش در وهلهء اول چشم آدم را کور میکند و باید صبر کرد تا چشم به نور عادت کنه و بعد تازه جزئیات رو میشه تشخیص داد... Closer هم مثل Lost in Translation و Dogville عميق و صريح است...به صراحت خود زندگی...از آن فیلمهایی که آدم باید چندین بار ببیندشان...طوری که ته ذهن آدم ته نشین بشن و تازه اونموقع است که میشه مزه مزه شان کرد و از جزئیاتشان لذت برد...
میشه Closer را بخاطر بازی هنرمندانهء ناتالی پورتمن دوست داشت دخترک خوشقیافهء فیلم لئون که با اینکه بزرگ شده هیچ از معصومیت فرشته وارش کم نشده ... یا بخاطر نقش دوست داشتنی جود لاو که رل یک Loserتمام عيار (معادل فارسی اش چیست؟) را به زیبایی ایفا میکند...یا میشود به جولیا رابرتز تبریک گفت که بجای آن لبخند خشک و بیروح همیشگیش غم قشنگی در چشمانش نشانده بود ...

میشود چشمها را بست و فقط از موسیقی زیبا و غمگین Damien Rice لذت برد که نیمی از بار معنایی فیلم را با آن گیتار محشرش بدوش میکشد وقتی با همهء وجود فریاد میزنه که نمیتونم ازت چشم بردارم...نمیتونم ازت دل بکنم!!!

و میشه همون روی صندلی سینما توی خودت جمع بشی و ببینی که آدمها چقدر عشق رو ارزون میفروشند...اینکه کلمات چقدر راحت میتونند احساسات رو تحت الشعاع قرار بدن...اینکه خیلی اوقات احساساتمون رو دستکم میگیریم...اینکه چقدر راحت آدمهای اطرافمون رو آزرده میکنیم...چقدر راحت دلشون رو میشکنیم به خیال اینکه عشق همیشه دم دست است...اینکه مدام مشغول دنیای فانتزی خودمون هستیم و از عشقی که ما رو احاطه کرده غافلیم...عشقی که اینقدر بهمون نزدیکه که نمیبینیمش...اینکه مدام به سراب چشم دوخته ایم...اینکه عاشق شدن رو خوب بلدیم ولی از راه ورسم عاشق موندن بیخبریم...اینکه تازه وقتی میفهمیم که دیگه خیلی دیر شده...
نزدیکتر از اون فیلمهاییه که باید ببینید اگر به عشق در نگاه اول ایمان دارید...باید ببینیدش اگر عاشقید...و باید ببینیدش اگر در عشقتون شکست خورده اید...نزدیکتر رو باید ببینید...


پ.ن:اينهم وبلاگ ناتالی پورتمن

سه‌شنبه، بهمن ۲۰

نميتونم ازت چشم بردارم!

نميتونم ازت چشم بردارم!


Closer


نزدیکتر رو دیدم و الان فقط منگم...تا موقعی که بتونم درموردش بنویسم اینجا کلیک کنید و کلیپ آهنگش بنام "The Blower's Daughter" رو که Damien Rice خونده ببینید...

And so it is
Just like you said it would be
Life goes easy on me
Most of the time
And so it is
The shorter story
No love, no glory
No hero in her sky
I can't take my eyes off of you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off of you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off you
...I can't take my eyes

یکشنبه، بهمن ۱۸

ما فقط باید بخواهیم یا خواستن توانستن است!!!

ما فقط باید بخواهیم/خواستن توانستن است!!!


Wir sind helden


تا اونجایی که یادم میاد تا بحال متن آهنگهای آلمانی مورد علاقه ام رو اینجا نگذاشته ام...البته بیشتر ملاحظهء اون دسته از خواننده ها رو کردم که آلمانی بلد نیستند ولی خوب موسیقی زبان بین المللیه و برای لذت بردن ازش لازم نیست دیکشنری دستتون بگیرید و از طرف دیگه وقتی دیدم آهنگهای بند تنبانی آلکس خوانندهء فوق العاده گمنام آلمانی توی ایران اینهمه طرفدار پیدا کرده گفتم حیفه که گروههای از قبیل Wir sind Helden ( ما خدائیم) گمنام باقی بمونند مخصوصآ که از معدود گروههای راک آلمانی هستند که هم ریتم موزیکشون وهم متن آهنگهاشون هردو فوق العاده است و ظرف یکی دو سال موج جدیدی رو در موزیک پاپ/راک در حوزهء کشورهای آلمانی زبان ایجاد کرده اند...
اغلب آهنگها یکنوع اعتراض و سرکشی نسبت به وضع موجود نسل جوان اروپایی است...یکنوع اعتراض نسبت به رخوت و سکون و بی تحرکی در جوامع مرفه کنونی و بالاخص جامعهء آلمان...بیشتر آهنگها تم اجتماعی دارند وبرخلاف میان انبوه آهنگهای عاشقانه و دلبرانهء آلمانی که کپی ناقص آلبومهای پرفروش انگلیسی زبان هستند به شدت گل گرده اند و با کمال تعجب حتی طرفداران بسیاری در میان تین ایجرهای آلمانی دارند که معمولآ خریدار سی دی های بریتنی اسپیرز و جنیفر لوپز هستند...
این آهنگی که اینجا میگذارم اسمش هست ما فقط باید بخواهیم و متنش هم در مورد اینه که ما قادر به انجام هرکاری هستیم به شرطیکه خودمون بخواهیم...از پس هر کاری برمیاییم و میتونیم غیرممکن ترین کارها رو انجام بدیم فقط باید بخواهیم...ما میتونیم هر کاری رو مثل آدمهای اتو کشیده و آدم حسابی انجام بدیم فقط باید بخواهیم...
والبته وقتی کلیپ آهنگ رو ببینید متوجه میشید که همهء اینها در حقیقت شوخی است و اصلآ واقعیت نداره!!!

Müssen nur wollen


Müssen nur wollen
Wir müssen nur wollen
wir müssen nur wollen
Wir müssen nur
müssen nur wollen
Wir müssen nur wollen
Wir müssen nur wollen
Wir müssen nur

Muss ich immer alles müssen was ich kann
eine Hand trägt die Welt die andere bietet Getränke an

ich kann mit allen 10 Füßen in 20 Türen
und mit dem 11. in der Nase Ballete aufführen

Aber wenn ich könnte wie ich wollte würd ich gar nichts wollen
ich weiß aber dass alle etwas wollen solln

Wir können alles schaffen genau wie die toll
dressierten Affen wir müssen nur wollen

wir müssen nur wollen
wir müssen nur wollen
wir müssen nur wollen
wir müssen nur
(müssen nur)
müssen nur
müssen nur

Muss ich immer alles müssen was ich kann
eine Hand in den Sternen
die andre am Hintern vom Vordermann

Das ist das Land der begrenzten Unmöglichkeiten
Wir können Pferde ohne Beine rückwärts reiten
Wir können alles was zu eng ist mit dem Schlagbohrer weiten
können glücklich sein und trotzdem Konzerne leiten

Wir können alles schaffen genau wie die toll
dressierten Affen wir müssen nur wollen
wir müssen nur wollen
wir müssen nur wollen
wir müssen nur wollen
wir müssen nur
(müssen nur)
müssen nur
müssen nur

Wir können alles schaffen genau wie die toll
dressierten Affen wir müssen nur wollen
Wir können alles schaffen genau wie die
toll dressierten Affen wir müssen nur wollen
wir müssen nur wollen
wir müssen nur wollen
wir müssen nur wollen
wir müssen nur
(müssen nur)
müssen nur
wir müssen nur wollen

by Wir Sind Helden

album: Die Reklamation (2003)

پنجشنبه، بهمن ۱۵

پسر خاله

پسر خاله

یک آدمهایی هستند که آدم برای اولین بار میبیندشون و فکر میکنه هزار ساله که میشناسدشون...یکسری هم هستند که آدم وبلاگشون رو باز میکنه و حتی با تمپلیت صفحه شون هم احساس پسر خالگی میکنه!!!
وبلاگ وسوسه رو قبلآ میخوندم و بعدش گمش کردم!!امشب باز تو وبگردیهام کشفش کردم کلي با نوشته هاش حال کردم:

آدم بعضی وقت‌ها تنها می‌شود. بعضی وقت‌ها خسته. بعضی وقت‌ها ناتوان... آدم بعضی وقت‌ها دلش می‌گیرد. آدم بعضی وقت‌ها آن‌چنان کلافه می‌شود که بدون فکر کردن حرف می‌زند. آدم‌ بعضی وقت‌ها احمق می‌شود. بعضی وقت‌ها کارهايی می‌کند که بعدها از کردنشان پشيمان می‌شود. آدم بعضی وقت‌ها دلش می‌خواهد برگردد و اشتباهاتش را درست کند. آدم بعضی وقت‌ها راه را اشتباه می‌رود. گاهی به بن‌بست می‌رسد. بعضی وقت‌ها گم می‌شود. بعضی وقت‌ها می‌خواهد برگردد... بعضی راه‌ها برگشت ندارند و پشيمانی بار سنگينی است.
اما اين «بعضی وقت‌ها» هم می‌گذرند و آدم یاد می‌گيرد.
دارم یاد می‌گیرم!

چهارشنبه، بهمن ۱۴

گاهی چقدر زود زمان دیر میشود...

بايگانی وبلاگ