شنبه، آذر ۹

امروز من کلاس نداشتم( يعني راستش رو بخواهيد اين استاد ما رفته فرانکفورت مخ بچه هاي اونجا رو بريزه تو فرغون و برگرده) اما از آنحا که ترک عادت موجب مرض است و منهم توي اين دو-سه هفته عادت کردم شنبه ها اتوماتيک ساعت هفت صبح بلند شم و ساعت هشت ونيم دانشگاه باشم امروز هم بجاي کلاس اومدم اينترنت....
آقا اين ميل باکس پسرها هم مثل اطاقشون هميشه بهم ريخته و درهم برهم است...پر از Spamو آگهيهاي تجاري بيخودي اعم از ريش تراش و ماشين و غيره... امروز که اومدم صفحهء اي ميل Yahoo را باز کنم ديدم ميل باکس يک بندهء شلختهء خدا جلوي روم باز شد من هم که فضول ٫گفتم يک نظر حلاله ببينم تو In Box اش چه خبره!!! ديدم صد رحمت به کمد آقاي ووپي...فقط ۵۷ تا Bulk mail ٫بقيه هم آگهي هاي رنگ و وارنگ٫محض نمونه يک دونه ايميل درست و حسابي نداشت منهم که وسواسي و بيکار برداشتم تمام اسپمهاش رو Block کردم و In boxeاش رو هم حسابي خانه تکاني کردم فکر کنم دفعهء ديگه که ايميلش رو چک کنه حسابي تعحب کنه که عجب هکر کدبانويي به پستش خورده(تازه پيش خودمون باشه ميخواستم رنگ صفحه اش رو هم عوض کنم که In boxآش يکذره دلباز بشه اما نميدونستم چه رنگي رو دوست داره!!!)...

پنجشنبه، آذر ۷

راستي دعواي من و آقاي عزيز باعث شد که اون هم بالاخره وارد گود بشه و به خيل عظيم وبلاگ نويسان عزيز بپيونده...اگر قولش راست باشه بعد از اين نوشته هاي بچم در همين مکان شريف بابليش خواهد شد...

اينکه آدم کامل باشه...موفق باشه...پولدار باشه...خوش هيکل باشه...معروف باشه...محبوب باشه و....خيلي خوبه اما ميدونيد بنظر من بهترش اينه که آدم ببينه که اول راهيه که به هر کدوم و يا همهء اينها ختم ميشه...اونوقت آدم ميبينه چه فرصت
گرانبهايي داره براي اينکه خودش رو بسازه و چقدر جا براي پيشرفت داره...و چه ماجراحويي عظيمي در پيش روش قرار داره...

يک مرسي آبدار!!! به احسان پريم عزيز براي انتخاب خودموني بعنوان وبلاگ هفته...
اينکه نويسندهء يکي از قشنگترين و صميمي ترين وبلاگها که هر روز نوشته هاشو ميخوني و از سبکش لذت ميبري از نوشتهء آدم تعريف کنه احساس خوبي به آدم ميده...از احسان عزيز نه تنها بخاطر نظر لطفي که به نوشته ام داشته بلکه بخاطر احساس قشنگي که بهم هديه کرد ممنون ...در عوض منهم اميدوارم که دفاعيه پروژه اش موفقيت آميز باشه و زحمتش نتيجهء خوبي داشته باشه....

اون شب که از ترس نموندنش تا صبح توي تخت بخودم پيچيدم...اون صبح که تا ظهر منتظر شنيدن زنگ تلفنش شدم...اون ظهر که تا عصر به اميد ديدن اسمش تو ميل باکسم هزار بار پله هاي دانشگاه رو بالا و بائين رفتم...فکرش رو نمي کردم که هنوز غروب نشده به دنيا بازم چهرهء مهربونشو رو ميکنه و بازم اسمش توي ميل باکسم بهم چشمک ميزنه و شب صداي مهربونش از اونور دنيا دلمو ميلرزونه که: ديوونه!!! فکر کردي من تو رو ترک ميکنم؟؟؟دخترّ خل من عاشقتم....
و بازم من ديوونهء خودشم...ديوونهء اخم کردنش...ديوونهء خنديدنش...هنوزم دوستم داره ...
و بازم مثل هميشه صبحها زنگ ميزنه که صداي خوابآلودمو بشنوه و قربون صدقم بره...که صداشو بشنوم و دلم مثل هميشه براش ضعف بره...براي هميشه....

سه‌شنبه، آذر ۵

salam be hame man farshad
bebkahsid ke english type mikoanam man avalin bare ke inja hastam va nemidonam farsi chejorie
mikham hamatom bedoni ENGHADAR DOSESH DARAM KE BEKHATERESH HAME KARI MIKONAM
dost dashtam hamon moghay ke da'vamon shod behesh godftam bego mano mikhay yana migoft are na in ke bege badan behet migam khodesh khob midone cheghadar dostesh daram on behtarine mane hich kas nemitoone jay ono begire emroz ba'd az on majara behesh zang zadam vali nabood mikhastam begam mano bebakhsh...
joloy hame shoma azash mazerat mikham
dostet daram
farshad

ميگه عوض شدي...ميگه حرفامو گوش نميکني...ميگه اگه منو نميخواي بهم بگو از زندگيت ميرم بيرون...
صبح زنگ زد مثل هميشه...مثل همه صبحهايي که با صداي زنگ تلفنش از خواب بيدارم ميکنه که صداي خواب آلودم رو بشنوه و قربون صدقم بره...که صداش رو بشنوم و هنوز بعد از سه سال دلم براي صداش...براي قربون صدقه رفتنهاش ضعف بره ...درست مثل سه سال پيش وقتي براي اولين بار صداش رو شنيدم...که اولين بار ديدمش...که دلم براي خنده هاش...براي اخمش...حتي براي دعوا کردنش ضعف ميرفت...حتي وسط بدترين دعوا ها هم ميدونستم که نيم ساعت هم طاقت دوري ازش رو ندارم...غم رو تو صورتش نميتونستم تحمل کنم...اما امروز وسط دعوا شک کردم...به لحن حرفاش...به آهنگ صداش...هميشه تو بدترين موقعيت هم عشق تو صداش بود ...اما امروز بدجوري ازم دور شده بود...خودش نبود...اون پسر قد بلند درشت هيکلي که که روز اول اونجوري منو عاشق خودش کرد امروز خيلي منو ترسوند ...ديگه ميترسيدم باهاش حرف بزنم...کسي که سه سال تموم نزديکترين کسم بود ٫امروز صبح يکدنيا ازم دور شده بود...کلماتش حرفاي عاشقانه اي نبود که هميشه توي گوشم زمزمه ميکرد...
عوض شده بود...حرفامو گوش نميکرد...حتي اگر بخوامش هم داره از زندگيم ميره بيرون...
نميدونستم که دوري اينجوري عوضمون ميکنه...خودمونو...عشقمونو...

دوشنبه، آذر ۴

خيلي وقت بود که ميخواستم در مورد اين نوشتهء شاهين بنويسم اما هر بار به دليلي جور نشد تا امروز که اتفاقآ روز جهاني مبارزه با خشونت عليه زنان است...مطلبم يکذره به مطلب شاهين ربط داره و يک کم به مناسبتي که امروز داره ولي در کل شخصيه ٫اگر خوشتون نيومد يا باهاش مخالف بودين ميتونيد راحت نديده بگيريدش:
نوشتهء شاهين خيلي به دلم نشست٫بنوعي شرح حال اغلب ماهايي است که اينقدر به اون دور دورها خيره شديم که خوشيهاي دور و برمون رو نديديم يا بهش اهميت نداديم...
اما الان که يکي دو ساله بدون نگاه کردن به حرف« خ » توي لغت نامه راست دماغمو گرفتم و اينور آبي شدم( آخه ما هم مثل خيلي هاي ديگه تو خونمون لغت نامه نداشتيم عوضش کتابخونمون بر ديکشنري بود)...
وقتي به خودم نگاه ميکنم قلب دو تکه اي ميبينم...توي يک تکه شهري است که توش به زندگي چشم باز کردم٫شهري که روزهاي کودکيم٫خاطرات نوجواني و سرکشيهاي جوانيم را در کوچه پسکوچه هاش جا گذاشتم....
شهري که هوايش از نفس شاداب همسن و سالهايم سرشار است٫شهري که فضايش انعکاس غم و شادي مردم وطنم است...شهري که توش عاشق شدم...که اميد و آرزوهام توش جوانه زد...که ترسها و دلهره هام رو تو خودش داره...
طرف ديگه سرزميني غريبه است با مردمي از فرهنگ ديگر...شهري است که کوچه پسکوحه هايش معبر عابراني است که از من فرسنگها فاصله دارند...هوايش از نفسهاي غريبه سرشار است و فضايش آرزوها و روياهاي ديگري را در خود دارد ...آسمانش دلگير است ...شهري که صداي نفسهاي عشقم را در خود ندارد...زوايايش از اندوه دوري او پر شده و دانوب زيبايش شاهد هق هق گريه هايم است....
يکسو سرزميني است با تمدن چند هزارساله که زنانش بي پناهترين بي پناهان هستند٫که تحقير ميشوند٫شکنجه ميشوند...که جوانانش به جرم جواني محکوم ميشوند که آزادي آرزوي گمشدهء نسلهايش است....
سوي ديگر لکهء کوحک و بي اهميتي است در نقشهء جهان که زنانش ناقص العقل نيستندکه از بدو تولد موجب شرمساري خاندان شمرده نميشوند...که جواني... شادي...سرزندگي جرم نيست...که خيابانهايش قلمرو مفلوکاني نيست که براي لقمه اي نان بدنشان را به دست نامردمان ميسپارند...
از اين سرزمين بهشت بريني در رويا نساخته ام چه بسار روزهايي که از غربت اشک ريخته ام و بسيار بوده اند مردماني که غريبه ام نگريسته اند و از موطنم جهنمي در سر ندارم چرا که هنوز قلبم به يادش ميطبد....
بيست و يک بهار را در سرزمين مادريم سبري کرده ام و دو زمستان طولاني و سخت را در سرزميني غريبه اما:امروز که به راه رفته ام مينگرم بعنوان يک دانشجو...يک جوان...يک زن...يک انسان اين خاک غريب را به سرزميني که در آن مزد گورکن از جان آدمي ارزنده تر است ترجيح ميدهم...

ديشب بعد از مدتها باز من بودم...سکوت شب بود و صداي فرامرز اصلاني:
ميدوني دل اسيره...اسيره تا بميره
ميدوني بدون تو دلم آروم نگيره
ميدوني دل تنگ تو ...نموده آهنگ تو
ولي بيهوده جويد...بسي بيهوده پويد...

هيچ وقت فکر نميکردم توي جايي به اين کوچيکي و با اين حجم اندک مخاطبانم مجبور به سانسور خودم بشم...چند روز بيش مطلبي در مورد تاثير اخلاقيات هر کس بر روابط جنسي اش نوشتم که بعلت سوء تعبير تعدادي مجبور به پاک کردنش هستم...
زماني فکر ميکردم وبلاگ و وبلاگ نويسي مثل خيلي کارهاي ديگه صزفآ سرگرمي جالبيه که به مرور زمان جذابيتش رو از دست ميده ولي حالا بعد از چند ماه ميبينم که وبلاگ نويسي من رو با خودم...خواسته هام...اطرافيانم و جامعه اي که درش زندگي ميکنم حساستر و آشناتر کرده ...وبلاگ نويسي براي من حرف زدن با دوستي شده که با علاقه و بدون بيشداوري دردودلم رو گوش ميده...وبلاگم دفتر خاطراتيه که سختيهاي زندگي در
غربت رو رو توش مينويسم....وبلاگم دفتر مشق احساساتمه وقتي به همه چيز و همه کس بد بينم...وقتي از خودم بدم مياد...وقتي از چيزي خوشم مياد......وقتي دلم تنگ ميشه...وقتي ديوونه ميشم...
مطالبي که مينويسم افکار...اعتقادات و احساسات من است و پاک کردنش به معني پاک کردن فکر و ذهم من است...و حالا ديليت کردن مطلبي که تا چند روز ديگر به آرشيو خواهد رفت و ديگر خوانده نخواهد شد برام خيلي سخته...اما همينجا به خودم قول ميدم که بعد از اين يا مطلبي را ننويسم و يا اگر مينويسم هيح وقت اجازه پاک کردن حتي يک کلمه اش را به خودم ندهم...

شنبه، آذر ۲

.....

راستي امروز بازهم با اون استاد از خودراضي مون کلاس داريم....جاتون خالي ايندفعه داره آمار مصاحبه ها و ميزگردهايي که تو کانالهاي مختلف داشته رو ميده...اگر کسي براي
پژوهش در زمينه نارسيزيسيزم يا عقدهء خود بزرگ بيني دنبال نمونه ميگرده کلاس ما با کمال ميل استاد مزبور را در جهت پيشرفت علم در اختيار پژوهشگران گرامي قرار ميدهد...

ميدونيد نه اينکه نظرم عوض شده باشه ها نه...هنوز هم ميگم اين دنيا جاي بديه...اما اگر پولتون رو خرد کنيد و دو تاپيتزا بخريد٫يکي براي خودتون و يکي هم براي اون پيرمرده که جلوي در دانشگاه بروشور بخش ميکنه...اگراون آقاهه که مسئول کامبيوترهاس نيم ساعت ديرتر بياد سروقتتون...اگر همهء کتاب دفترهاتون رو براي دو روز تمام کنار بگذاريد و مثلآ بشينيد دو دور City of Angels رو ببينيد...سه دور نوار گروه Michael learn to Rock را گوش کنيدو تازه بچه جونتون هم بالاخره از شمال اومده باشه و قرار باشه بهتون زنگ بزنه...بعضي وقتها توي همين دنياي بد هم ميشه احساس خوبي داشت....اما خوب فقط بعضي وقتها...

جمعه، آذر ۱

....

دنياي بديه...بعضي وقتها دلت يک چيزهايي ميخواد که نميتوني داشته باشي...چيزهاي خيلي کوچيک...دلم ميخواد وقتي دارم ميرم خونه سر راهم براي خودم پيتزا بخرم اما تو کيفم پول خرد ندارم...دلم ميخواد يکم بيشتر بشينم اينجا و وبلاگ بخونم و بنويسم اما الان مسئولش مياد و اينجا رو تعطيل ميکنه...دلم ميخواد برم يه جاکه هيحکس دور و برم نباشه...نه درس...نه کار...نه مسئوليت...

آقا واقَعآ عحب دنياي عجيبيه...
اونروزي که از ترس گشتاپوي دم در(همون ايست بازرسي هاي دانشگاه آزاد اسلامي) دستکش دستم ميکردم که به ناخنهاي لاک زدم گير ندن فکرشم نميکردم که دوسال بعدش جايي درس بخونم که رو ديوارش تبليغ اروتيک Celvin clain رو در ابعاد عظيم نصب کنند و دستشويي دختر وپسراش مشترک باشه!!!!

چهارشنبه، آبان ۲۹

پودينگ زرد!!!


وين يکجورايي گذرگاه فرهنگهاي مختلف است و آدم اينجا با آدمهايي از کشورهاي مختلف آشنا ميشه و صحبت ميکنه...بعد از صحبت در مورد آب و هوا و ترافيک رشته کلام
غالبآ به کشور متبوع طرف مکالمه کشيده ميشود...اگر طرف فرانسوي باشد موضوع صحبت نمايشگاه نقاشان امپرسيونيست در وين است ...باايتالياييها اغلب حرف از مافيا و پيتزا ميشود ...فرقي نميکند که بحث با آمريکاييها از کجا شروع شود چون در آخر هميشه به بوش و حماقتهايش ختم ميشود...
تا بارسال هرکس به ما ميرسيد و کاشف به عمل مياورد که ما از اهالي مملکت امام زمان هستيم يکدفعه قيافش ميرفت تو هم و اولين سوالش اين بود که: شما بايد اونجا پوشيه بزنيد؟؟؟حجابتون چه جوريه؟؟؟اين روسري سر کردن درد داره؟؟؟جاشم ميمونه و اين حرفها ...هر چي هم ما قسم و آيه ميخورديم که بابا شما اين عَربها و ترکها رو نبين ما مانتو-روسريمون اينجوري نيست و دخترها تو ايران از اينجا خيلي خوش تيپ تر و با کلاستر هستند و اينها کسي باورش نميشد و تازه بحث سياسي ميشد که حکومتتون چرا اينجوريه (يعني چرا اينقدر گله) ؟؟؟حرا رهبرتون اونجوريه ( يعني واي چه رهبر آقايي داريد )
... امسال از برکت بوفهء نيمروزي رستورانهاي ايراني در وين که ماشاءالله رشد سعودي دارند هرکسي دستکم يکبار مزهء غذاهاي ملي مان را چشيده و خلاصه تازگيها هرکس به ما رسيده و فهميده که ايراني هستم گل از گلش شکفته که وايييييييييي چقدر غذاهاي ايراني خوشمزه است و من کشتهء کباب شيشليکتون هستم و جک هفته هم اين بود که
يکي ميبرسيد :راستي اسم اون پودينگ زرده چيه؟!؟ ( گلاب به روتون طرف منظورش به شله زرد بود)...جاي همتون خالي از هفتهء پيش تا حالا دو تا از اين دوستاي شيکموي اطريشي بيدا کردم که قراره بعد از ماه رمضان با هم بريم رستوران ايراني....

بعضي از کلمات توي بعضي از زبانها مزهء خاصي دارند مثلآ توي کتاب فارسي دوم دبستان يک درس بود که هر وقت دوره اش ميکردم دلم به قار و قور ميفتاد همون که :کوکب خانم زن باکيزه اي است او ماست را در ظرف دربسته نگاه ميدارد و ...يادم مياد
هروقت درس به سکانس ميهماني کوکب خانم و سرو کردن نيمرو و اين حرفها ميرسيد آب از لب و لوچه نصف کلاس راه افتاده بود...يکجايي خواندم که حملات و کلمات عَاشقانه در زبان فرانسه از ديگر زبانها قشنگتر است...صبح بخير يا شب بخير به ايتاليايي هم خيلي خوش آهنگ است...
غرض از اينهمه عرايض اينکه آقا کلمه احمق(بي شعور ) در هيح زباني مثل آلماني مزه نميدهد...پس از اين به بعد هر وقت با يک آدم زبون نفهم طرف شديد که شديدآ اعصابتان را خط خطي کرد برگرديد بهش بگيد:مردک Idiot

دوشنبه، آبان ۲۷

سلام...
اصولآ ماه رمضان يعني افطاري و اگر قرار باشه آدم تنهايي بشينه و خودش با خودش افطار کنه اصلآ حال نميده...براي همين هم من پارسال اصلآ روزه نکرفتم چون پارسال کسي(ايراني )نميشناختيم که افطار دعوتش کنيم يا اينکه سرش خراب بشيم...حالا عوضش امسال چند تا دوست ايراني بيدا کردم که تلافي پارسال را سرشون دربيارم...
ولي خدائيش ماه رمضان تو ايران يه حس ديگه داره...صداي ربنا..حلوا...آش رشته...زولبيا باميه...نون پنير خرما...مهمونيهاي فاميلي...
آقا راستي اذان مغرب به افق وين ساعت چنده؟؟؟

شنبه، آبان ۲۵

سلام...
اصولآ امروز روز تعطيله و بنده طبق قرار قبلي نبايد بنويسم اما خوب اينجا هم بعضي وقتها قرارهاي قبلي بهم ميخوره...نمونه اش کلاس امروز منه که بصورت Blockveranstalltung يا همون کلاس فشردهء خودمون برگزار ميشه...از ساعت ۸:۳۰-۱۴:۳۰ با يک استاد از خودراضي و گنده دماغ (به کسر گ) سر و کار داريم که بجاي درس دادن فقط داره قرارهاي هفتگيش رو يادآوري ميکنه که آره من امشب براي يک برنامه زندهء تلويزيوني ميرم سوئيس و بس فردا صبح توي فرانکفورت با سگ در قصابي قرار دارم و هفتهء بعدش قراره با روح مرحوم آقاي بزرگ توي سانفرانسيسکو آبگوشت بزباش بخورم...اين جور آدمها شديدآ ميرند تو اعصاب آدم٫ حالا اگر بلد بود درس بده يک چيزي فقط بلده هي عکس و اسلايد نشون بده و بگه آره اين تکنيکش وايد انگل است و اون يکي لو انگل است...حالا اين وايد انگل و لو انگل چي هست خدا داند...هر کس هم سوال کنه جناب حواسش پرت ميشه و رشتهء کلام از دستش در ميره...جالب اين است که خيلي از خودش هم ممنون و متشکر است و برداشته براي خودش گروه فيلم برداري هم راه انداخته...
آخيشششششششششش يک کم غيبت کردم دلم باز شد...برم برم که الان کلاس شروع ميشه و از برنامه هفتگي آقا جا ميمونم...

پنجشنبه، آبان ۲۳

پارسال وقتي براي نخستين بار به اطريش آمدم دانشجوي روزنامه نگاري کله خشکي بودم که پدر و مادرم از ترس شرکت در تظاهرات وميتينگها و برنامه هاي گروههاي سياسي بقول خودشان از مهلکه دورم کردند...شب قبل از آمدن به حد مرگ گريه ميکردم و حاضر نبودم حتي يک قدم از ايران دور بشم...شديدآ به تغيير اوضاع و خاتمي و اين حرفها اعتقاد داشتم...به تغيير يکباره اوضاع...به دمکراسي يک شبه...
وقتي به اينجا آمدم کارم شده بود چرخ زدن توي سايتهاي خبري از گويا و سلام ايران گرفته تا کيهان سلطنت طلب و امروز...هر روز روزنامه ها را پرينت ميگرفتم و واو به واو ميخواندم...اگر راستش را بخواهيد بيشتر از خيلي از دوستان داخل کشورم از اخبار مطلع بودم...پارسال وقتي براي اولين بار در تمام عمرم از خانواده ام جدا شدم فقط دو بار گريه کردم و هر دو بار نه بخاطر مادر و پدرم بلکه بخاطر ايران بود و آنحه به سرش ميايد...
دوستي دارم که يکي دو سال پيش از من اين اوضاع را تجربه کرده بود و هر بار هيجان مرا در دريافت اخبار جديد از ايران ميديد ميخنديد که فلاني سال ديگه به وقتي که از دست داده اي غبطه ميخوري و به کارهاي امسالت ميخندي...
امروز بعد از حدود شش ماه بخاطر اخبار درگيري و تظاهرات دانشگاه کنجکاو شدم که به سايت گويا سري بزنم...تحصن...درگيري...سخنراني...انگار که اخبار کوي دانشگاه را ميخواندم...يا مطالب مربوط به دستگيري عبدالله نوري...نثر آشنا...کلمات تکراري...حملات تکراري...تصاوير تکراري...
نسبت به اوضاع ايران بي تفاوت نشده ام...هنوز هم از اسم ايران قلبم به طبش درميايد...امسال هم شب پروازم به حد مرگ گريه کردم... اسم خاتمي در حافظه تاريخي ام حاي ويژه اي دارد از آنحا که عشق به وطن را در ياد و خاطر نسل من زنده کرد...
اما حالا که باتجربهء دوسال زندگي و تحصيل در غرب سعي ميکنم از دريچهء تازه اي به دنيا...مردم و وطنم نگاه ميکنم...بدون ساده انگاري و بدون ايده آل گرايي...
دريافته ام که دموکراسي يک شبه بديدار نميشود و حکومت ايده آل سرابي بيش نيست...تلاش مردمم را براي برقراري دموکراسي ميستايم اما حسي در درونم ميگويد که اين راهش نيست....

خوبه که بعضي وقتها آدم بتونه احساساتش رو پنهان کنه...مثلآ وقتي بهت برخورده يا وقتي اعصابت بهم ريخته طوري وانمود کني که همه چيز عاليه و هيح اتفاقي نيفتاده...متاسفانه بازيگر خوبي نيستم...

چهارشنبه، آبان ۲۲

اندر احوال جناب Bin- Laden!!!

دوشنبه، آبان ۲۰

وقتي توي يکروز همش بدشانسي مياري و اوضاع بر وفق مرادت نيست اصلآ ناراحت و عصبي نشو...با اطرافيانت درگير نشو و به زمين و زمون هم بد و بيراه نگو ...فقط ده دفعه با خودت بگو امروز روز من نيست...امروز روز من نيست...امروز روز من نيست...امروز روز من نيست...امروز روز من نيست...امروز روز من نيست...امروز روز من نيست...امروز روز من نيست...امروز روز من نيست...امروز روز من نيست...همين...

شرط ميبندم که حالا حالت خيلي بهتره...

راه حل عملي


از يک طرف نيم ساعت ديگه يک کلاس دارم که استادش خيلي باحاله پس دلم نمياد دودرش کنم...بلا فاصله بعد از اونهم يک کلاس ديگّه دارم که از زيرش نميشه در رفت چون استادش هر حلسه به حد مرگ درس ميده...از طرف ديگه بايد براي يکي از درسام در مورد برنامه هاي احزاب در انتخابات آينده اطريش تحقيق کنم...از طرف سوم دلم ميخواد بشينم و يک عالمه وبلاگ بنويسم٫بنابر اين يک راه حل خوب پيدا کردم:
مطلب بعدي ام در وبلاگ مطالعه تطبيقي احزاب در اطريش و ايران است:

SPÖ,FPÖ,ÖVP,Grüne,KPÖ,LIF,Die Demokraten,Sozialistische Links Partei,Christliche Wählergemeinschaft.



اگر فکر ميکنيد که آدم براي مدل بودن بايد جوون و خوشگل و خوش هيکل باشه لطفآ يه سر به اينجابزنيد تا حساب کار دستتون بياد...

شنبه، آبان ۱۸

تفاهم فرهنگي
يک دوست ايراني دارم که يکسال است با دوست پسرش زندگي ميکنه...
دوست لهستاني ام در تعطيلات تابستان با *Boy friend اش زندگي ميکرد...
دوست کنگويي ام چندماهي است که با *Freund اش زندگي ميکند...
خانواده هرسه نفر از اين موضوع بي خبر و هر سه به حد مرگ با اين مساله مخالفند...
به اين ميگويند تفاهم فرهنگي!!!گور پدر هانتينگتون و تئوري برخورد تمدنها (;

*پ.ن : دوست پسر = Boyfriend = Freund

جمعه، آبان ۱۷

در راستاي اينکه تازگيها مد شده اشتراکي وبلاگ مينويسند ٫ آيت الله حسني هم به جمع بلاگرها پيوسته و با يکي از آيات عظام اشتراکآ زدند تو کار وبلاگ!!!

دو کلمه حرف حساب با ام.نايت .شيامالان!!!! چند روز پيش فيلم حس ششم را ديدم...بله و همچنان باران متلکهايي است که از اطاق فرمان به سر و روي اينجانب روان است که : نگاتيوهاي فيلمه در حال پوسيدنه و کارگردانه ۲تا فيلم هم بعد از اين فيلم ساخته و تو تازه ديديش؟؟؟ اما از آنجايي که ليسانس روزنامه نگاري بنده براي سر کوزه نيست و نخستين شرط روزنامه نگار شدن بقول استاد الستي«دامة الافاضاته» پررويي است پاسخ بزرگواران اطاق فرمان آماده در آستين بنده قرار دارد که: بابا مايه داري است و هزار دردسر٫ يکي مايه داره و هفته اي ۱۰تا فيلم جديد براش مياورند در خونه و جناب هفته به هفته وقت فيلم نگاه کردن نداره...اون يکي در آغوش شيطان بزرگ لميده و در Cinecomplex هاي آنچناني استکبار جهاني فيلمهاي مبتذل هاليوودي را ميبيند و يکي هم دانشجوي درمانده اي است که در قلب اروپا گير افتاده و راه بس و پيش ندارد و ترم پيش فقط دو تا واحد پاس کرده و اين ترم با گوشهاي مخملي زيبا در حال يورتمه رفتن است.... اين از مقدمه...و اما از فيلم بگويم: اگر ديده ايد که چشمتان روشن و اگرنه مگر آزارداريد که براي خودتان دردسر درست ميکنيد؟آخه اينجور فيلمها ديدن دارد؟؟اي جناب ام.نايت شيامالان(اخه اينهم شد اسم)مگر آزار داري که اينجور فيلمهاي بي ناموسي ميسازي؟؟ آخه مگر خودت خواهر و مادر نداري که بچه مردم را ميترساني؟؟ بجاي اينهمه روح و شبح برو دو تا سريال خانوادگي بساز که آمار ازدواج را در جامعه افزايش بدهي چه فايده از اينکه آمار ناراحتيهاي کليوي را بالا ميبري چون بچه هاي مردم از ترس گلاب بروتونشون رو نگه ميدارند؟؟؟؟آخه اينهم شد کار مرد حسابي؟؟؟

<b>دو کلمه حرف حساب با ام.نايت .شيامالان<a href="http://movies.yahoo.com/shop?d=hc&id=1800019667&cf=gen&intl=us"></a>!!!!</b> چند روز پيش فيلم حس ششم<a href="http://movies.go.com/movies/S/sixthsensethe_1999/index.html"></a> را ديدم...بله و همچنان باران متلکهايي است که از اطاق فرمان به سر و روي اينجانب روان است که : نگاتيوهاي فيلمه در حال پوسيدنه و کارگردانه ۲تا فيلم هم بعد از اين فيلم ساخته و تو تازه ديديش؟؟؟ اما از آنجايي که ليسانس روزنامه نگاري بنده براي سر کوزه نيست و نخستين شرط روزنامه نگار شدن بقول استاد الستي«دامة الافاضاته» پررويي است پاسخ بزرگواران اطاق فرمان آماده در آستين بنده قرار دارد که: بابا مايه داري است و هزار دردسر٫ يکي<a href="http://www.ehsan.blogspot.com"></a> مايه داره و هفته اي ۱۰تا فيلم جديد براش مياورند در خونه و جناب هفته به هفته وقت فيلم نگاه کردن نداره...اون يکي<a href="http://deltangestan.blogspot.com/"></a> در آغوش شيطان بزرگ لميده و در Cinecomplex هاي آنچناني استکبار جهاني فيلمهاي مبتذل هاليوودي را ميبيند و يکي هم دانشجوي درمانده اي است که در قلب اروپا گير افتاده و راه بس و پيش ندارد و ترم پيش فقط دو تا واحد پاس کرده و اين ترم با گوشهاي مخملي زيبا در حال يورتمه رفتن است.... اين از مقدمه...و اما از فيلم بگويم: اگر ديده ايد که چشمتان روشن و اگرنه مگر آزارداريد که براي خودتان دردسر درست ميکنيد؟آخه اينجور فيلمها ديدن دارد؟؟اي جناب ام.نايت شيامالان(اخه اينهم شد اسم)مگر آزار داري که اينجور فيلمهاي بي ناموسي ميسازي؟؟ آخه مگر خودت خواهر و مادر نداري که بچه مردم را ميترساني؟؟ بجاي اينهمه روح و شبح برو دو تا سريال خانوادگي بساز که آمار ازدواج را در جامعه افزايش بدهي چه فايده از اينکه آمار ناراحتيهاي کليوي را بالا ميبري چون بچه هاي مردم از ترس گلاب بروتونشون رو نگه ميدارند؟؟؟؟آخه اينهم شد کار مرد حسابي؟؟؟

دوشنبه، آبان ۱۳

Was haben Johannes Paul II ,Michael Jackson und Thomas Gottschalk gmeinsam?
World awards 2002
ديشب مراسم World awards 2002 در Hoffburg در وين برگزار شد...
اين مراسم يکي از برنامه هاي متعددي است که در اطريش برگزار ميشود...جشنهايي که در عين بين المللي بودن ساده و خودماني هستند و جو جالبي دارند...
مجري مراسم ميخائيل گورباحف رئيس جمهور اسبق شوروي سابق بود...ديدن آقاي تبل بامزه ءباوقاري که بنا به گفته ديگران به افسانهء کشورهاي بشت بردهء آهنين خاتمه داده کي از بهترين قسمتهاي مراسم بود...من يکي که شک دارم اين کارها از او بر بيايد از بس آقا و جنتلمن بود...
دريافت کننده هاي جوايز طيف وسيعي را در بر ميگرفت از Michael Jackson تا Johannes Paul II کل مراسم حيزي همانند جايزه نوبل است اما اختصاصآ براي آقايان والبته در مقياسي به مراتب جمع و جورتر و خودماني تر...نکته جالب مراسم جو بسيار انساني آن بود که بطور مثال جايزه مرد سال به دبير تاريخ دبيرستاني در آلمان داده شد که حند ماه بيش در جريان قتل عامي که يکي از دانش آموزان دبيرستان براه انداخته بود با شجاعت در مقابل قاتل ايستاده بود و از وسعت يافتن ماجرا و کشته شدن تعداد بيشتري از دانش
آموزان جلوگيري کرده بود...
ديگر برندگان World awards 2002 به شرح زير است:

World Actor Award: Jeremy Irons
World Artist Award: Herbert Grönemeyer
World Business Award: Bernie Ecclestone
World Social Award: Karlheinz Böhm
World Actor Award for Lifetime Achievement: Christopher Lee
World Entertainment Award: Thomas Gottschalk
Wold Fashion Award: Tom Ford
World Arts Award: Michael Jackson
World Health Award: Craig Venter
World Achievement Award: Roman Polanski
World Media Award: Bild Zeitung
World Future Award: Prof. Dr. Kurt Wüthrich
Wolrd Toleance Award: Papst Johannes Paul II.
Man of the Year: Rainer Heise
Special Award: Louis J. Pearlman

سلام !!!
کجائين بابا پيداتون نيست ؟؟؟
بخشيد صحيح ميفرمائيد بنده پيدام نبود...جانم براتون بگه که از خدا پنهان نيست از شما چه پنهان که بنده در خوابگاه سلطتنتي فاقد موجود شريفي بنام اينترنت هستم بله در نتيجه شنبه و يکشنبه با تأسي به رسم و رسومات مملکت کفر همه کرکره اين مکان شريف پائين است... در باب روزهاي ديگر هم بايستي به اطلاع حضار محترم حاضر در مجلس برسانم که اين بندّه کمترين بنا به گفته شاهدان عيني گلاب به روتون براي درس خواندن به اين مکان غريب ارسال شده ام وگرنه وبلاگ نوشتن توي خانهء پدري و با کامپيوتر شخصي و اينترنت 56k اهدائي از طرف مقامات عاليه بيشتر کيف دارد...

بايگانی وبلاگ