شنبه، شهریور ۸




از امروز به مدت يک هفته براي گذراندن يک کلاس کوچولوي تابستاني در اينجا بسر ميبرم...

جمعه، شهریور ۷

سايت سکسي رفتن اونهم تو دانشگاه در حاليکه اين کامپيوترا همه پشت کلهء هم هستن و همه ميتونند از پشت سر صفحهء مونيتورتو ببينن از اون حرفاست!!!!
سايت سکسي چيني ژاپني نديده بوديم که اونهم به لطف اين مرتيکهء خرس گندهء آسيايي که تو رديف جلوي من نشسته زيارت شد!!!!!!!!
ب.ن: کمرم دردگرفت از بس کجکي نشستم که اين عکساي تهوع آوري که اين يارو روي مونيتور تماشا ميکرد رو نبينم ٫يارو خيلي خوش خوراکه عکسا رو به اندازهء مونيتور ۱۷ اينح بزرگ ميکنه عــــــــــــق!!!!!!!!!

بابا جان يه ذره فانتازيتونو بکار بندازين و ياد بگيريد که اين ملت چه
جوري پروفشنال و با رعايت کليهء اصول تبليغات و آگهي و غيره براي خودشون

تبليغي ميکنند که اولآ تبليغ بنظر نميرسه اما در واقع دست تبليغهاي Fa رو از پشت ميبنده...
اولش از اين آهنگاي رمانتيکنه خارجکي ميزارن تو وبلاگشون که بگن آره مام رمانتيکيمو اينها...
بعد دو روز بعدش همينجوري!!!!بدون انگيزه منگيزه و اين حرفها عکس تاپ لس شونو ميزارن تو ويترين که بابا ايــــــــــــنــــــــــــــــــــــه....
فرداشم شرايط فيزيکي و شيميايي و نحوهء پوشش و گويشو اندازهء دور کمر و قطر لب و
غيرهء عروس آينده را براي اطلاع داوطلبان گرامي با عکس و تفصيلات علني ميکنند...
آخرسر هم با تکرار اين حقهء قديمي ضمن تبريک به زوج خوشبخت آمادگي خود را براي پيروي از سنت حسنهء ازدواج اعلام ميکنند...
ب.ن:َ عکس سکسي تاپ لس مذکور بطرز مشکوکي مفقود شده... نديده ها ميتوانند شرحش را از ديده ها جويا شوند!!!

اينهم از نتايج ازدواج آقاي همسر با مشهورترين دختر بلاگر ايراني...



و نيز ازدواج مشهورترين چرندياتي وبلاگستان !!!!

آقا دو روز که آدم وبلاگ نمينويسه دستش خشک ميشه..اصلآ اين مخت هنگ ميکنه...ميايي ميشيني پاي اين صاحب مرده تا قبلشم يه عالمه حرف و حديث داشتي که بزنيها اما همينکه ميشيني اينجا اصلآ حرفت نمياد که نمياد که نمياد...تازه توي دفتر و دستک نوشتن هم فايده نداره خون هرحي که قبلآ نوشتي بعدش بنظرت تر و تازه و حالب نمياد...خلاصه آقا نميشه اين دستگاه فکر خواني رو که اين آبجيمون سفارش داده بود زودتر حاضرش کنيد؟؟؟؟ااااااا ملت کار و زندگي دارند ديگه....

اين نظر خواهي وبلاگ من ديوونه است و تعداد نظرات رو نشون نميده ولي اگر مخش يه ذره کار ميکرد ميديدين که پـــــــــــــــژمان جون اينجا نظر داده...

شايد اين امتحان آخرين تجربه مشترك ما باشه.شايد اين آخرين دلواپسي مشترك ما باشه.(ميدونم تو هم نگران اين امتحاني.من با توام.نگران نباش.)شايد اين آخرين باشه.....
شايد از اين ببعد هر كدوم راه خودمون رو بريم،بدون اينكه به پشت سر نگاه كنيم،يا براي حرف زدن با هم تلاشي كنيم،يا حتي دلتنگ هم بشيم.شايد ديگه هيچوقت منتظر هم نشيم.
ولي ميخوام بدوني كه اين تنبيه،تنبيه دور و جدا از تو بودن،بدترين تنبيه زندگيم بود.
ميخوام بدوني كه خيلي دوستت داشتم.
ميخوام بدوني كه....

فراموشش كن.اگه قرار باشه راههامون از هم جدا بشه،بهتره كه ندوني.
اگه راههامون يكي بود،يه روزي بت ميگم....


بعضي از نوشته هاي اين خانومي انگار از ته ته دل منه...دوست جون بخاطر نوشتنت ممنون...

دوشنبه، شهریور ۳



از هرچه بگذريم سخن يک همبرگر آبدار با نيم کيلو سيب زميني سرخ کرده و کچاپ فراوان خوشتر است!!!

خيلي خوبه که آدم هر وقت چيزي به ذهنش ميرسه روي کاغذ بنويسه اما بهترش اينه که يادش بمونه اون کاغذه رو کجا گذاشته!!!
*از يادداشتهاي نويسندهء کم حواس




توي اينترنت رومهاي دانشگاه ما هزار ماشاء الله بزنم به تخته چشم حسود کور تا چشم ميندازي پر از هموطنان عزيز هميشه در صحنه است...
قيافه هاي بعضي شون هم که شديدآ مشکوفه ٫يعني آقا انگار يارو رو از خود ميدون شوش سوار وانتش کردن و اووردن اينجا...حتي نذاشتن اين ته ريششو
بزنه!!! يا اين عرقگير تابلوشو دربياره!!!
حالا از روزي که شنيدم سفير سابق ايران در آرژانتين توي انگليس دانشجو بوده هر دفعه ميشينم پاي اينترنت کلي دست و دلم ميلرزه که نکنه يکي دو تا از اين برادرها و خواهران ديني مون دور و برم نشسته باشند و منو در حال ارتکاب عمل بيشرمانهء وبلاگنويسي دستگير کنند...آخه من که دور از جون شما عين آدم نميلاگم...يهو ديدي يکي از همين برادر خواهرها سفير سابق ايران توي کرهء جنوبي از آب دراومد و مثلآ از فحواي اين وبلاگ بي صاحاب خوشش نيومد...اومديم و يارو اين کاريکاتور به اين شيکي از حضرت امام رو نپسنديد اونوقت بايد خرو بيارن و جنازهء منو باهاش بفرستن تهران ديگه!!!


شنبه، شهریور ۱



خورشيد خانوم
شهرمون هم عروس شد...فکر کنم الان خيلي ها يه حس مشترک دارند
از يک طرف براش خوشحالند...خوشحالند که بالاخره نيمهء گمشده شو پيدا کرد...که توي اين راه دور و دراز زندگي همسفرشو پيدا کرده...
و از طرف ديگه نگران...خيلي نگران...نگران اينکه نکنه انتخابش درست نباشه...نکنه پشيمون بشه...نکنه اين نيمهء گمشده اش واقعي نباشه...نکنه اين نيمه هه قدر خورشيد خانوم شهر رو ندونه...آخه اي خورشيد براي ما خيلي عزيزه...اين خورشيديه که زندگيشو توي وبلاگش برامون تعريف کرده...برامون دردودل کرده...گريه کرده...دعوا کرده...
خورشيده که عادتهاشو ميدونيم...نگرانيهاشو ميدونيم...خنده هاشو دوست داريم...
اما خوب خود خورشيد خانوم هم ميدونه که هيچي توي زندگي گارانتي نداره...هيچ وقت آدم نميتونه از قبل بدونه ايا اين نيمه های گمشده از هم جدا ميشن يا نه ، يا کي ميادو يهويي با داس از هم جداشون ميکنه ...ياچطوري ميشه که خورشيداشون فرق ميکنه... آدم نميدونه چرا اين پيچکايی که خيلی هم تو هم پيچيده بودن يه دفعه يکيشون رشدش کم و کم تر شده و اون يکی رشدش زياد تر و از هم دور افتادن؟...آدم حتي فکرشم نميتونه بکنه که چه آفتايي ممکنه به اين پيچکايی بزنه ....خلاصه که خود خورشيد خانوم هم ميدونه که ازدواج مخصوصآ توي سرزمين ماچه ريسک بزرگيه...
اما خوب زندگيه مشترک راهيه که آدم تانره نميدونه چي در انتظارشه...نميدونه چي پيش مياد...نميفهمه اين راهه يا بيراهه بوده...
پس تنها چاره اش اينه که براش آرزوي خوشبختي کنم و اميدوار باشم بانيمهء پيداشده اش بلندترين و قشنگترين پيچک دنيا رو بسازه...

يواش يواش شروع ميشه...مثل يه سوزش خفيفه توي شقيقه هام... بعدش هي شديدتر و شديدتر ميشه...همهء بوهاي دنيا رو ميفهمم...صداها توي هم ميره...مردم بلند بلند داد ميزنند ...سرم ميشه مثل کوه...سنگين سنگين...بعدش دستشويي و بالا آوردن ...اشک از چشمهام سرازير ميشه ... تنم يخ ميکنه...ميلرزم...
دوباره ودوباره...پاهام قدرت تکون خوردن نداره...توي تخت ولو ميشم...
غلط نکنم ميگرن دارم...اين دفعهء سوم توي اين ماهه...
پاشم برم تا همين وسط ولو نشدم...

هركاري ميكنيد فقط ايميلهايي رو كه عنوانشون Thank You!, Re:Details, Re:That Movie, Re:approved باشه، يا براي محكم كاري حتي اگر فرستندشو نميشناسيد، اصلا اصلا اصلا باز نكنيد!
ميگم آقاي مهندس نميشد اين توضيحاتتو زودترمينوشتي همين الانه ايميله رو باز کردم و بعدش اومدم وبلاگ بخونم که ديدم اي داد و بيداد ايميلمون دلش درد گرفته و ما خبر نداريم...خلاصه دوستان و سروراني که از طرف ما کرم دريافت ميکنند حلال کنند بخدا من بي تقصيرم...

جمعه، مرداد ۳۱

ديروز که توي گوگل و ياهو دنبال کاريکاتور از امام و رهبري ميگشتم يک مطلب خيلي ذهنمو مشغول کرد اونهم اينکه بغير از اين سايت درب و داغون اپوزسيون خارج از ايران که از زور بدسليقگي مثل آبريزگاههاي بين شهريه و يا مثلآ سايت هادي خرسندي که کارش بيشتر طنز است تا کاريکاتور کمتر سايتي پيدا ميشد که کاريکاتوري از اين دوتا موجود داشته باشه و اونها هم که اصلآ هنري نيست بلکه يکسري کارهاي بچگانه است که هر آدم تازه کاري با دوتا عکس و نيم ساعت ور رفتن با فوتو شاپ از پسش برمياد
اپوزيسين مملکت رو برم که با اينهمه ادعا و دم و دستگاه نتونسته توي اين بيست و پنج سال دوتا آدم هنرمند و فهميده تربيت کنه که حرفشو نو بجاي فحش و دري وري با هنرشون ادا کنند تازه اين دومي موءثر تر هم هست...
کاريکاتورهاي سايتهاي خارجي هم اغلب مربوط به اوايل انقلاب است و از حال و هواي امروز ايران کمتر کاري ديده ميشه...
مطمئنم که کاريکاتوريستهاي داخلي اينهمه سوژهء داغ و اينهمه رهبران تابلو را توي اين بيست و خورده اي سال بي نسيب نگذاشته اند و هرکدومشون يک صندوق پر از اتودهاي ممنوعه دارند اما بعلت شرايط جوي تا انقلاب بعدي شانس ديدنشون رو نخواهيم داشت...
بنابراين ميخواستم پيشنهاد کنم که هرکس اگر کاريکاتوري٫طرحي٫اتود آبرومندي از خميني٫خامنه اي يا بقيه توي نشريات خارجي ديده و يا آدرسش رو داره به اين آدرس براي من بفرسته تا در وبلاگي که به همين منظور درست کردم قرارشون بديم...
ب.ن: شما رو به روح امام قسم برنداريد طرحهاي پسر کوچولوي زهرا خانوم همسايهء سرکوچه تون که تازه فوتو شاپ بازي رو ياد گرفته رو بفرستيد ها!!!...

منو بگو که ديروز دو ساعت توي اين گوگل دربدر شده گشتم براتون کاريکاتور با مصماي اوريجينال خارجي !! از حضرت امام پيدا کردم گذاشتم اين پايين اونوقت چطور دلتون اومد نظر نداده از در اينجا برين بيرون آخه؟؟؟؟
اونوقت ميگن چرا انقلاب بدست نا اهلان افتاد!!!خوب دليلش همين عدم مشارکته ديگه!!!بابا يه ذره مشــــــــــــــــــــــــــــــارکـــــــــــــــــــــــــــــــــت....

پنجشنبه، مرداد ۳۰




بنازم اين نوه نتيجه هاي بيامبر رو که وقتي بعد از هزارو چهارصد سال و با اونهمه ادعا
و اهن و تلپ سر کار اومدن توي فقط بيست سال ناقابل جوري انتقام جد اطهرشون
رو از اين مردم مادرمرده گرفتند که نه تنها روي همهء رهبران و حکومتهاي شکنجه گر و فاسد و مردم ستيز و جنايتکار جهان در طول تاريخ از همين رفيق استالين خودمون تا اون پل پوت مادر مرده رو سفيد کردند بلکه حتي اگر همين امروز خود هيتلر هم قيام کنه و به حکومت ايران برسه و تا خود روز قيامت هم زور بزنه بازهم نميتونه با رکوردهاي حکومت عدل علي در فساد و جنايت وبيرحمي برسه...

آدمي که بجاي رينگ تون موبايلش صداي جيرجيرک بذاره اينقدر هم خل و چله که بشينه وسط اينترنت روم دانشگاه و باآهنگاي سي دي مزخرفي که توي سي دي رايترکامپيوتر گذاشته هيکل گنده شو تکون تکون بده!!!!




ماهنامهء زنان:

اولين کافی‌نت مخصوص زنان، 14 بهمن، در زيرزمين فرهنگسرای بانو (سرو) افتتاح شد.
به گزارش خبرنگار زنان، در اين کافه، زنان می‌توانند بدون حجاب حضور داشته باشند و از غذاهای بوفة سبز استفاده کنند.


اين مرض تأسيس مراکز ويژهء زنان مثل مرض سارس داره همه جا رو پر ميکنه...اول اين حجاب کثيف رو اجباري کردند و حالا هم که روز بروز با صدور قوانين احمقانه و پر دردسر رفت و آمد در مکانهاي عمومي رو براي زنان ناممکن ميکنند و از طرف ديگه به بهانهء تأمين محيطي آرام و راحت (لابد زير نظر اين زينب کماندو هاي هميشه در صحنه) دارند روز بروز زنان رو بيشتر و بيشتر به پشت پرده ميفرستند و اگر نجنبيم تا چند سال ديگر دست کمي از عربستان و کويت نخواهيم داشت...اگر به من باشد ترجيح ميدهم توي گرماي ۴۰ درخه با چادر و چاقچور هم شده برم يک کافي نت لکنته مختلط که اتفاقآ خطشم دم به دقيقه قطعي داره تا اينکه با مايوي دو تيکه توي اين حرمسرايي که عَاليجنابان فرهنگسراي سرو پشت پرده هاي دست‌دوز زيبا به بهانهء تأمين آرامش و راحتي براي رنگ کردن مردم تهيه ديدند با DSL آن لاين بشم...

چهارشنبه، مرداد ۲۹

امم...
ايناي پايين رو براي دل خودم نوشتم...نه... براي دلگيري از اوني نوشتم که خيلي دوستش دارم...شايد هم براي سحر نوشتم که از من پرسيده بود مشکلم چيه!!!




پاي اينترنتم که زنگ ميزنه...صداي مهربونش توي گوشي ميپيچه...چه جادويي داره صداش که هنوز که هنوزه با شنيدنش مست ميشم...ميگه بوسم کن...ميگم بابا اينجا يک خروار آدم سبيل به سبيل بغل من نشستن و صدا هم از احدي در نمياد اونوقت من اين وسط تورو ماچ کنم مردم چي ميگن...اونوقت بد اخلاق ميشه و اون اخماي خوشگلش ميره تو هم حالا هرچي هم ماچش کنم دلش باز نميشه...آخه لعنت به اين دوري که دلشو به شک انداخته...که هروقت زنگ ميزنه ميخواد يه جوري مطمئن بشه که تنهام...آخه مگه نميدونه عشقش طوري جادوم کرده که هيچکس ديگه رو غير اون نميبينم...
بهش ميگم آن لاين بشيم مثل اون موقعها...آي ديش تو ياهو رو که ميبينم اشک تو چشمام پر ميشه...هزارسال بود با هم چت نکرده بوديم...اونهم مايي که دوستيمونو از اينترنت داريم...عشقمون قرن بيست و يکميه!!!
سه سال پيش اولهاي تابستون بود که باهم دوست شديم روز چهارده تير که سه روز از تولدم گذشته بود...همون روزي که نامهء پذيرشم هم اومد...هنوز صداش توي گوشمه وقتي اولين بار باهاش زنگ زدم...انگار هزارسال بود همديگرو ميشناختيم...
يک عالم باهم حرف زديم...بعدش برام اي ميل زد...
کلمه هاي اولين ايميلشم يادمه نوشته بود: اولآ صدات خيلي نازه و ثانيآ کادوي تولدتو کجا بيارم؟؟؟
بعدش آيندگان بود و ما...ما بوديم و ايران کليک...ياهو بود و ما...هرجا که يک اتاق چت درست حسابي برپا ميشد ما مشتريش بوديم...اما خوب آيندگان اصل کاري بود...هرچي باشه اولين بوسه هارو توي اتاقهاي سبز اون بي بي اس دوست داشتني و تو فضاي سايبر از هم گرفتيم...
تلفنهاي دور و دراز...رکورددار شده بوديم...شب...نصف شب...صبح...سر ظهر...دم غروب...فيشهاي تلفنمون تو اين دوران توي آرشيو خونوادگي جا داره...
بعدش قرا گذاشتيم...
قيافش هنوز جلوي چشممه...روز اولي که باهم قرار گذاشتيم...اونروز که جلوي در نمايشگاه بين المللي دوساعت توي بارون کاشتمش...همون روز که هرجا ميرفتيم يکدونه از اين دوربينهاي صدا و سيما جلوي پامون کاشته بودن ( فکريم که برم تو آرشيو صدا و سيما و فيلماي روز اول دوست پسر بازيمو ازشون بخوام )-همونروز که راه براه آشنا جلومون سبز ميشدند...
قيافهء ماهش...قد و بالاش...بازوهاش...انگار براي من طراحيش کرده بودند...همهء ساعت فکر ميکردم چطوري ميشه دستشو بگيرم...سه متر ازم فاصله گرفته بود...فکر کردم ازم خوشش نيومده...اما فقط خجالتي بود اينو بعدآ فهميدم...
خيلي چيزاي ديگر رو هم بعدآ فهميدم...مهربونيشو...مردونگيشو...خوش اخلاقيشو ...آروميشو... مني که با آدم و عالم دعوا داشتم رو رام خودش کرد...
بعدش مثل خواب بود...مثل يک روياي خيلي شيرين...بعدش ما بوديم...ما بوديم و سينما فرهنگ...ما بوديم و ميدون تجريش...ما و پاساژ قائم...ما و ميرداماد...ما و پاساژ ونک...اون آکواريومه و ما...ما و پارک کوچيکهء سر سيبويه...ما و آبزرشکيه ميدون رسالت...ما و آلبالو فروشهاي ميدون ونک...ماو هات داگهاي پاساژ گلستان...ما و پياده رويها تا سر ميرداماد...ما و راههاي پيچاپيچ درکه...ماوعکاسي آرام واولين بوسه هامون...
سر مستي از شراب عشق...دروغ گفتها...در رفتنها...دعواها...
براي يک لحظه ديدن هم...براي بودن با هم...براي لمس دستهايش...براي تکيه دادن به بازويش...براي غرق شدن در آغوشش...
بعدش من بودم و آينده اي نا معلوم...من بودم و پذيرش تحصيلي و اميد رسيدن به دست نايافتنيها در غربت...من بودم و تلخ ترين تصميم عمرم...
...من بودم و اشک...من بودم و غم دوري از ما...او بود و اميد...او بود و پيمان باهم موندن..
حالا ماييم و حسرت ديدار...ماييم و سنگهايي که در راه رسيدنمان افتاده...من که اينسوي در حسرت آغوشش هستم...اويي که در آنسو در انتظار است...
اما اميد است که توي قلبم روشنه و عشق است که نيرو ميده که دوري رو تاب بياريم...


سه‌شنبه، مرداد ۲۸

اين وبلاکه خيلي باحاله...هرچي ميخونم بيشتر باهاش حال ميکنم...تعجبم که چرا زودتر از اين گذارم بهش نيفتاده بود...

زنگ ميزنم... باباش تلفنو جواب ميده...ميگه نيست...يکجوري خواب ميده که انگار منو نميشناسه...که اولين بار صدامو شنيده...انگار نه انگار سه ساله که از بودنمون...باهم بودنمون خبر داره...جوري خواب ميده که از اين راه دور بخودم ميلرزم...هزار بار خودمو لعنت ميکنم که چرا با باباش حرف زدم...
زنگ ميزنم...مامانش برميداره...صداش مهربونه اما حرفاش نه... يه جوري حرف ميزنه...لابلاي حرفاش شک رو تو دلم جا ميده..شک به اينکه اون اينقدرها دوستم نداره ...که رابطمون يه دوستي ساده است..ميدونم که نيست... ميدونم که عاشقيم...ميدونم که ديوونه ايم...
بالاخره خودش زنگ ميزنه...بهش نگفتن که من زنگ زدم...بهش نگفتن که پيغام گذاشتم...بهم دروغ گفتن که با دوستاش بوده...با هم بحث ميکنيم...دعوا ميکنيم...همونجوري که مامان و باباش دلشون ميخواست...
اما چرا؟؟؟؟

ديوانه تر:
چيزی که برام قابل درک نيست اينه که چرا اينقدر از دادن حق و حقوق زنها می ترسند ؟! مگه اين استثمار چقدر براشون نفع داره که حاضر نيستند به اين راحتيها از دست بدنش ؟!



به گزارش سايت عزرائيل :
به اينوسيله از تمامي بازديدکنندگان محترم دعوت ميکنم تا در مراسم ختم اين بنده در تاريخ يکشنبه اول نوامبر سال دوهزارو هشتاد و دو ميلادي شرکت فرمايند...محل برگزاري مراسم متعاقبآ اعلام ميشود!!!




قبلآ خوندن بعضي از مجلات ياروزنامه ها براي من مثل عبادت بود...زمان داشت...مکان داشت و موقع انجامش بايد کاملآ متمرکزميبودم...مني که موقع تلفن زدن از يکطرف تلويزين تماشا ميکردم و از طرف ديگر ژورنال جلوي رويم را ورق ميزنم يا اينکه در حال بحث با مامانم اخبار رو از راديو پيگيري ميکردم و تازه مقالهء دانشگاهمو هم مينوشتم...اول هر ماه وقتي ماهنامه فيلم و ماهنامهء زنان منتشر ميشد توي خونه حکومت نظامي اعلام ميکردم...مامانم وقتي يکي از اين مجله ها رو توي دستم ميديد ديگه طرفهاي اطاق من پيداش نميشد...در اطاق رو ميبستم و ميرفتم مينشستم روي تختم و تا تهشون رو در نمي آوردم از اطاق بيرون نمي اومدم...البته هيچ وقت موفق نميشدم ماهنامه فيلم رو يکباره تا به آخر بخونم مطمئنم خود گلمکاني هم تا موقع انتشار نميتونست اونهمه پرونده هاي سنگين فيلمها و گزارشها و غيره را تا به آخر بخونه اما خوب تا عصر کم کم نصف بيشترش رو خونده بودم...بعدش تازه زنگ ميزدم و با مژده و ندا دربارهء مطالب شمارهء جديد بحث ميکرديم و تمام هفته هاي بعد فيلمها را ميديديم و نقدها را تحليل ميکرديم و همهء اينها هم تا شمارهء بعدي خوراک ذهني ما بود...
در مورد مجلهء زنان اما فقط با شقايق بحث ميکردم...دوست نازنيني که باهم هزارتا خاطره داريم...ودربارهء همه چيز ازشوهاي بک استريت بو يز و بريتني اسپيرز تا نقد فيلمهاي روز آمريکا که همزمان با آکران در آمريکا توي خونه شون بيدا ميشد باهم حرف ميزديم و بحث ميکرديم...بعضي وقتها يک بعد از ظهر صرف جدلهاي ما ميشد...بحث در مورد گزارشهايي که از جامعهء زن ستيز ما ارائه ميشد...داستانهاي تلخي با چاشني واقعيت...اخبار و غيره...
حالا از اون روزها دورم...خيلي دور...اما خاطرهءآن ماهنامهء فيلم ومجلهء زنان خواندنها بخش قشنگي از دورهء دانشجويي من باقي مانده است...امروز که توي گشتهاي وبلاگيم از طريق وبلاگ پرستو به نسخهء آن لاين مجلهء زنان رسيدم همهء اين خاطره ها برايم زنده شد...خواندن اخبارو گزارشهايي که از يکسو موجب خشم و ناراحتي از مشکلات جامعه است و از سويي خوشحالي از اينکه نشريه اي چنين وزين همچنان راهش را در دل جامعهء زن ستيز ما پيش ميراند...يکدنيا تبريک

ماهنامه زنان ؛ دکتر سيد محمود انوشه در نخستين نشست آسيب‌شناسي روابط دختر و پسر به همت بسيج دانشجويي دانشگاه پيام نور تهران: چيزي كه افكار پسرها را به هم مي‌زند و فايل آرشيو ذهني‌شان را خراب مي‌كند، صوت، صدا و مانوري است كه شما به‌طور ناخواسته داريد. اين موضوع اصلي‌ترين زمينه براي تشتت فكري پسران جوان است!!!!
خانمهاي محترمه در جهت حفظ ارزشهاي اسلام و انقلاب و جلوگيري از ترويج فساد در جامعه بطور اکيد از صحبت کردن ببرهيزيد...
پ.ن : حيف که کار احداث ديوار چين خيلي وقت است تمام شده چون بعضي از اين به اصطلاح کارشناسان و جامعه شناسان ما شديدآ بدرد لاي جرز ميخورند...


من عاشق ابرم...توي تهران بهترين سرگرميم ديدزدن ابرها توي آسمون بود...تهران قشنگترين آسمون رو داره...توي بهار بعد از يک بارون حسابي يا توي تابستون موقع طلوع يا غروب خورشيد...شکلهاي جور واجور ابرها...رنگهاي قشنگشون...نور خورشيد که از بين ابرها رد ميشه...باد که ابرها رو تکه تکه ميکنه...
اينجا آسمون اغلب يکنواخته...توي پائيز و زمستون بلند و سردش يکسره گرفته است وفقط توي يکي دوماه بهارو تابستون ميشه از تماشاي ابرها لذت برد...ابرهاي سفيد بنبه اي وسط آبي آبي آسمون...با نور خورشيد که از بينشون رد ميشه...اشعه هايي که از اطراف ابرها سرک ميکشه...شکلهاي بامزه اي که ابرها درست ميکنند...



از خواص زندگي توي خانهء مشترک دانشجويي يکي هم اين است که همخونهء آفريقايي آدم نصفه شبي هوس غذاهاي معطر وطن اش را ميکند و شما مجبور ميشويد که تا صبح از بوي غذاهاي چرب وچيلي آفريقايي سر درد بگيريد باحالترش اينکه کلي هم بهش برميخوره که شما با لباس خواب و چشمايي که از زور خواب باز نميشه بالاي سرش حاضر ميشيد و هود روروي درجهء آخر ميگذاريد!!!
خدا رحم کرده که توي آپارتمان ما از اين موجودات چيني و ژاپني خبري نيست وگرنه بايد با ماسک ضد گاز توي خونه رفت وآمد ميکرديم...


دوشنبه، مرداد ۲۷

جواد يواش

آقا من تا حالا جدي جدي فکر ميکردم اين جوادها بيچاره ها خودشون از حال خودشون خبر ندارند...فکر ميکردم خوب هيشکي تو فاميل و دوست و آشنا نبوده که بهشون يک ندايي بده و بگه : بابا جوادجون اين کارايي که ميکني خيلي ضايع است بخدا!!!
عقيده داشتم که اگه يه نفر آدم خير يک ساعت وقت ميگذاشت و براي اين موجودات توضيح ميداد که جواد بودن چقدر بده و آثارش از صد کيلومتري هم چراغ ميزنه اونوقت اينا ميرن يک فکري بحال خودشون ميکنن و حداقل ميشن جوادمخفي که کمتر تو چشم بزنن...اما با امروز با ديدن اين وبلاگ و اين يکي همهء اميدهام نقش برآب شد...
ُفکرشو بکنيد که دو سه تا جواد اونهم از نوع بين المللي با لهجهء فارسي از ته فلکه دوم جواديه يه ويزاي کانادا بگيرند و پاشن بيان اينور آب و دو سه تا وبلاگ گل گلي بزنن که بوي گلابش از همون دم در تو ذوق بزنه بعدشم با يک دوربين ديجيتال يکسري عکس با اين پزهاي مکش مرگما و جنيفر لو پزي بگيرند(دم ساحل...لب نهر...توي جاده...پيش آينه) که از هر ده تاش توي نه تاش Red Eye است و يک باسواد بينشون نبوده که اين ايراد رو اصلاح کنه ...بعد تصور کنيد که بشينند و يکي در ميون دوتا از اين نامه هاي عاشقانهء آبکي بنويسند و وسطش هم دو تا بحث تحليلي درمزمت جوادبازي بگذارند و تازه از همه بهتر در و ديوار تاکسي شون ببخشيد وبلاگشون رو هم مثل جشنوارهء شهدا عکسهاي با چشمان قرمز بچسبونند(فقط جاي اين قلبايي خاليه که از بالاي صفحه مياد بايين و جو رو کلي رمانتيک ميکنه)...
خوب خواهر من درسته که اينور آب آزاديه و استقلاله و اشتغال به انواع مشاغل هم منع قانوني نداره واز اين حرفها اما براي حفظ آبروي همکارانت هم که شده يکم يواشتر....حداقل يکذره بشين همون مقالات تحقيق خودت رو يک مروري بکن !!!بخدا ثواب داره ها...

مدل وبلاگنويسي آدمها به آدرس وبلاگشون بستگي داره مثلآ همين احسان هرچي اون وبلاگ قبليش شاد باحال و بامزه و پر رفت و آمد بود اين جديده مثل مسجد محله جدي و سوت وکورو دلگيره تا اونجايي که خودشم از دست وبلاگش به عذاب اومده...نمونهء جديدش هم اين يکي احسان است که اصلآ با عوض شدن آدرس وبلاگش يه آدم ديگه اي شده و از اون قالب شق و رق اش بيرون اومده ...کي باور ميکرد احساني که کمتر از هايکو هاي سنگين رنگين توي وبلاگش نمينوشت گزارش مستند ورم لثه اش رو توي وبلاگش بگذاره!!!
به اين ميگن تاثير آدرسي!!

شبکهء arte آلمان هفته گذشته برنامهء مستندي پخش کرد با عنوان Wer regiert im Weissen Haus? يا چه کسي بر کاخ سفيد حکومت ميکند؟ که در آن نقش مشاوران ودستياران روساي جمهور آمريکا در تعيين سياستهاي اين کشور در پنجاه سال اخير از زمان ترومن تا جرج بوش در سه قسمت بررسي ميشود...
قسمت دوم اين مجموعه به دوران کارتر و نيز انقلاب ايران ميبردازد...مطلبي که بنظرم خيلي جالب آمد ديدگاه مشاوران بلند پايهءامنيتي و سياسي کاخ سفيد و حتي رئيس سازمان سيا در آنزمان در بارهء شخص کارتر و نيز موقعيت سياست خارجي آمريکا بود..اينکه اغلب مشاورين کارتر را کشاورزي ساده!! و کاملآ بيخبر از فن سياست تشريح ميکردند که در نتيحهء بحران واترگيت و دلزدگي راي دهندگان آمريکايي از سياستمداران حرفه اي بر سر کار آمد...در جايي از برنامه هنري کيسينجر مشاور عاليرتبهء کاخ سفيد نطق معروف کارتر که در آن ايران را به جزيرهء آرامش تشبيه کرده بود بعنوان شاهدي بر اين ادعا مياورد که دستگاه سياست خارجي آمريکا در اين زمان عنصري بنام خميني را بي اهميت انگاشته بودند!!! و ايران را بواقع آرام و امن تصور نموده بودند...
اطلب اين مشاوران انقلاب ايران را نتيجهء بي اطلاعي و ساده انگاري سياستمداران در کاخ سفيد ميدانند...در حاليکه بيان اين مطلب با توحه به اهميت ايران در تعيين سياستهاي آمريکا در منطقهء خاورميانه و نيز با توحه به شمار فراوان مشاوران و متخصصان آمريکايي که در زمان مزبور در ايران حضور داشتند دور از واقعيت مينمايد...
...در ادامه در مورد تصرف سفارت آمريکا در ابتداي انقلاب بحث جالبي طرح شد که حکومت ايران در سال پنجاه و هفت هرگونه بحث بر سر آزادي گروگانها با دولت کارتر را مسدود ساخته و در عوض به گفتگو با مشاوران کانديداي رقيب در انتخابات رياست جمهوري تمايل نشان ميدهد که حکايتگر هدفگيري کاملآ حسابشدهء حکومت ايران در حمله به سفارت و مديريت بحرانهاي پس از آن است ... نتيجهء اين معامله سقوط دولت کارتر و پيروزي ريگان در انتخابات است که در پي آن تنها پس از نيم ساعت از اعلام نتايج انتخابات هواپيماي حامل گروگانها ايران را ترک ميکند در حاليکه همزمان هواپيمايي حامل محموله اي ناشناس از اسرائيل به مقصد ايران پرواز ميکند و در ادامه نيز سه ميليارد دلار از خزانهء دولت به حساب دولت ايران واريز ميگردد...

الحق و الانصاف که اين برنامهء انتخاباتي رهبر براي حکومت آينده نقص نداره!!!من که از الان يک راي براش رزرو ميکنم...

بعضي وقتها از دست مونا اينقدر حرصم ميگيره که دلم ميخواد سر مو با شدت تمام بکوبم به ديوار...متخصص گير دادنه...اصلآ فوق تخصص داره تو اين زمينه...مثلآ آدم قرار بوده يک کاري رو انجام بده يا فرضآ جايي بره و دست بر قضا وقت نميکنه يا يک برنامه اي چيزي بيش مياد يا اينکه اصولآ حوصله نداره و ...اونوقته که اين مونا خانوم ما دستاويز پيدا ميکنه که مخت رو تعطيل کنه که تو بي مسئوليتي و کارات هميشه نصفه نيمه است و اينها ...جالب اينجاست که خودش اصلآ پايبند به اين قانون نيست و هروقت ميلش بکشه يک کاري رو ميکنه و در غير اينصورت خودت رو حلق آويز هم بکني گوش بحرفت نميده که نميده...
مثلآ الان که من نشستم و دارم مثل آدم بعد از هزار سال وبلاگ ميخونم و مينويسم بغل دست من نشسته و توي سايتهاي جور واجور دنبال کار تابستوني براي من ميگرده چون خودش دوهفته ديگه داره ميره ايران هرچي هم بهش ميگم باباجون من امروز حوصلهء ايميل زدن و دنبال کار گشتن رو ندارم تو کتش نميره که نميره...دم به دقيقه هم ميگه وااااااااا چرا اينهمه وقتتو تلف ميکني بيا برو اين سايته که من برات بيدا کردم خوب...حالا خوبه يکسال از من کوچيکتره وگرنه خدا بايد به داد من ميرسيد ...

مژده مژده!! بالاخره اين اينترنت دانشگاه ما هم به قافلهء تمدن بشري پيوست و ويندوزش ايکس پي شد...مرديم از بس با ويندوز نودوهشت قراضه سر وکله زديم...

دوشنبه، مرداد ۲۰

نوشابه اميري هم از کشور خارج شد و به خيل نويسندگان و روشنفکراني پيوست که در چند سال اخير زندگي در غربت را به اسارت در خانهء پدري ترجيح داده اند... زور مداران و زر پرستان جمهوري اسلامي در اين بيست و چند ساله به اندازهء چند صد سال سرمايه هاي مادي و معنوي کشور را به نابودي کشانده اند...از سويي معادن و کارخانه ها و ذخاير زيرزميني را چوب حراج زده اند و پيشاپيش به فروش رسانده اند و سوي ديگر با مسدود ساختن فضاي جامعه موحبات فرار دسته جمعي اهل هنر و فرهنگ و دانش را فراهم آورده اند... از يک طرف مهاجرت روز افزون دانشپژوهان به خارج از کشور سبب گشته اند و از طرف ديگر به قلع و قمع و زنداني کردن جوانان به جرم دگر انديشي و آزادي خواهي کمر بسته اند... با دستي درهاي مراکز فرهنگي و ورزشي را سد ميکنند و با دستي ديگر انواع و اقسام مواد مخدر را در جامعه ترويح ميدهند... روزنامه را ميبندندو خانهء عفاف ميگشايند...دانشگاهها را زندان ميکنند...کوچه هاي شهر را به عشرتکده مبدل کرده اند و دختران و بسران را روسپي ميبسندند... فقر...ترس...خفقان...قافيهء زندگي نسل جوان شده است... آزادي و اميد در خاطره ها گم شده!! از وحشت مردابي که بنام جمهوري اسلامي سرزمين بدري ام را در خود ميبلعد بخود ميلرزم...اين کابوس تا کي ادامه دارد؟؟اين وحشت کي به پايان ميرسد؟؟؟

دوشنبه، مرداد ۱۳

دلتنگيهاي ارسطو

...داشتم مي گفتم، در دنياي امروز کاربر اصلا نبايد براش مهم باشه که پشت اين ماجرا SQL داره روي NT اجرا ميشه يا Orcale روي Solaris ، به عبارت ديگه ما نمي تونيم از يک کاربر متوسط انتظاري بيشتر از توانايي خوندن و فهميدن راهنماييهاي ساده اي که روي صفحهء نمايش مي بينه داشته باشيم. ببين مثلا تو ميري ساندويچي، اصلا به اندازهء نوک سوزن برات مهم نيست که اينا اجاقشون گازيه يا زغالي يا برقي، تو هر جا که همبرگرش ارزونتر و خوشمزه تر باشه رو انتخاب مي کني، نه اينکه حالا چون مارک اجاقشون فلانه حتما بهتره ، علاوه بر اين تو هيچ وقت نحوهء پخت و سسي که بايد براي ساندويچت استفاده بشه رو نمي دوني، يعني مي دوني، ولي اين وظيفهء تو نيست که بدوني، تو مي خواي غذا بخوري، و براي خريد فقط اسم غذات رو بدوني کافيه، که البته اون رو هم مي توني از تابلويي که روبروت قرار مي دن بخوني. بقيهء اطلاعات بايد بصورت انتزاعي و مجرد در سيستم ضبط شده باشه، و تو با استفاده از کلمه اي که به طور قراردادي سيستم رو راه اندازي مي کنه مي توني از محصول اين اطلاعات استفاده کني. ببين کلا بايد تا جايي که ميشه عناصر موجود در يک Integrated System رو به صورت گسسته و مستقل طراحي کرد، براي هر شي ء بايد يک interface کاملا ابتدايي و استاندارد طراحي کني که مطمئني با تبادل حداقل اطلاعات لازم بشه از تمام کارايي اون شي ء بهره برداري کرد. تمام اشياء ديگه در سيستم مي تونن به راحتي و به صرف آگاهي از استانداردهاي تعيين شدهء اون interface با هم صحبت کنن و با تبادل اطلاعات محصول نهايي رو در اختيار کاربر قرار بدن . ببين مثلا تو به دنيا مياي، درس مي خوني، کار مي کني و از دنيا ميري، و در تمام اين مدت تنها محصولي که از اين سيستم موردنظر تو بوده لذت از تمامي مراحل زندگي بوده. من به عنوان طراح اين جهان نمي تونم از يک کاربر عادي - مثلا توي نوعي - انتظار داشته باشم که نحوهء عملکردِ کليهء اشياء موجود رو بدوني و بتوني از تمام اونها استفادهء درست بکني. بنابراين براي تو به تعداد اشيائي که در اختيار داري استانداردهاي برقراري ارتباط تعيين مي کنم. تو، به عنوان يک عنصر خودگردان، به هيچ وجه نه مي توني و نه درسته که سعي کني از نحوهء کارکرد اشياء انتقاد کني يا نحوه‌ء عملکرد هر عنصري رو تحت کنترل بگيري. تو يک شيء کاملا مجرد و مستقل هستي که تمام آگاهي، توانايي، وظايف و مسووليتهات محدود به Scope خودت ميشه. هيچ کدوم از متغير ها و پارامترهايي که زندگي تو رو متاثر مي کنن براي اشياء ديگه - انسانها يا موجودات اطرافت - تعريف شده نيستن. اگر واقعا مي خواي از محصول اين سيستم لذت ببري : - روشهاي ارتباطي رو ياد بگير، - دنبال هيچگونه اطلاعات اضافه اي که مربوط به عملکرد بقيه عناصر ميشه نباش، - وقتي اطلاعات لازم براي بهره برداري از يک شيء رو در اختيارش گذاشتي، به کارهاي ديگه ات برس و هيچ اصراري براي بهبود کارکرد اون شيء (‌البته از نظر خودت) و يا تسريع يا تغييرش نداشته باش تا خودش به تو جواب بده. فراموش نکن که تو هم هيچ کدوم از متغيرها، پارامترها و شرايط مسلط به عملکرد اون شيء رو نمي دوني. در کل طراحي هميشه بايد بر پايهء مينيمم تسهيلات موجود کار کنه. طراحي براي شرايط ايده آل منجر به آسيب پذيريِ بيش از حد راهکار و در نهايت انزوا و قطع رابطه با اشياء ديگهء سيستم ميشه. پس همين کار رو بکن، يک لايهء abstraction بين Client و Server اضافه کن و به کاربر اجازه بده بدون توجه به Backbone برنامهء تو بتونه از API ثابتي که در اختيارش ميذاري استفاده کنه...

غلط نکنم اين خورشيد خانوم داره بار وبنديلش و ميبنده و مياد اينور آب...آخه به تجربه ثابت شده که ما ايرانيها تا نامهء ويزامون مياد يکدفعه دچار يأس فلسفي ميشيم و همه چيز بنظرمون خوشگلتر ميشه و دنيا کلي رنگي ميشه و سعي ميکنيم از فرصتهاي باقيمانده کمال استفاده را بعمل بياوريم...

بالاخره خوابگاهمو عوض کردم!!از دو سه ماه بيش همش در تکاپو بودم که يک جايي وسطهاي شهر پيدا کنم کّه هم به دانشکده ام نزديک باشه و هم از لحاظ قيمت و کيفيت مناسب باشه...خوابگاه قبليم نسبتآ کم جمعيت و خيلي آروم و تر و تميز بود و مخصوصآ بحه هاي خيلي خوبي داشت اما اشکالش اينه که در قسمت شمال غربي وين و در نزديکي دانوب قرار داشت و مثلآ فاصله اش تا دانشگاه با مترو بيست دقيقه ميشد ...و از اونجايي که در شهرهاي قديمي اروپايي مثل وين اغلب ادارات و سازمانها در قسمت مرکزي شهر واقع است آدم مجبور ميشه هر روز کلي وقتشو توي مترو صرف بکنه ...اين خوابگاه جديدم اما تقريبآ وسط شهر واقع شده...تا دانشکده ام پياده پنج دقيقه راهه و تا دانشکاه اصلي ده پانزده دقيقه پياده روي داره...خوابگاه قبليم يک ساختمان چهار طبقه نسبتآ نوساز بود که يک آشپزخانهء بزرگ مشترک توي طبقهء همکف و يک اطاق تلويزيون خيلي خوشگل با مبلهاي گرم و نرم آمريکايي داشت و يکدونه از اين دوچرخه ثابتها که من مشتري ثابتش بودم...بعدش توي هر طبقه چند تا سرويس داشت... ولي اين جديده در اصل يک آپارتمان است با هفت هشت تا اطاق در هر طبقه که بهش( WG ( WohnGemeinde ميگن و منظور خونه هاي دانشجويي است...ساختمونش قديمي است اما همه چيزش رو بازسازي کرده اند و کلآ خيلي شيک و پيک است...اطاقم اينجا دو برابر اطاق قبليه و توي طبقه با هفت هشت نفر ديگه بطور مشترک يکدونه آشبزخانه و دوسري سرويس داريم اما خوب اشکالش اينه که نزديکه خيابونه و سر و صداش زياده :فرشاد امروز صبح به موبايلم زنگ زد و سر و صداي خيابون رو شنيد فکر کرد که وسط خيابونم... بعد از دوسال زندگي توي خوابگاه حالا دوباره توي آپارتمان زندگي کردن خيلي جالبه...عادتها و رفتارهايي که آدم توي هرکدوم داره و سيستمي که به هرکدومش حکمفرماست...آدم توي خوابگاه يکجورايي شلخته ميشه چون خوب هميشه يک مستخدم هست که همه جارو تر تميز ميکنه ...يکذره همچين بفهمي نفهمي وحشي ميشه عين آدمهايي که توّي جنگل زندگي ميکنند چون زياد با ديگران در ارتباط نيست...اما وقتي توي يک آپارتمان زندگي کني بايد مدام به رفتارت دقت کني... خلاصه خيلي خوبه که دوباره دارم اهلي ميشم!!!

بايگانی وبلاگ