شنبه، خرداد ۲۶

حسی که باد برد

حسی که باد برد

یه شبایی مث امشب وقتی بعد از یک روز پراز کارو درس وقتی سوار دوچرخه ام میشم و توی خیابونهای خالی میرونم و در حالیکه باد توی موهام میپیچه به برنامه های روز بعد فکر میکنم...وقتایی که میام خونه و یه لیوان شیر داغ میذارم کنار دستم و میشینم پای کامپیوتر تا به کارهای عقب مونده برسم...وقتی نصف شب در حالیکه چشمام از خواب میسوزه مقالهء درسیمو دستم میگیرم تا قبل از خواب بهش یک نگاه بندازم دلم برای اون آدمی تنگ میشه که قبلآ بودم...اون آدمی که اینقدر جدی و کسل کننده نبود...اون آدمی که میتونست دیوانه وار عاشق بشه ...همراه این بادی که الان بیرون پنجره هو هو میکنه یه چیزی هست که منو یاد اون دخترک ساده دلی میندازه که سه چهارسال پیش بودم...دخترکی که فکر میکرد نیروی عشق از هرچیزی برتر و بالاتره...اون دخترکی که به حسهاش اطمینان میکرد...اونی که هنوز یاد نگرفته بود چجوری ماسک بی تفاوتی رو روی صورتش بزنه و همیشه خوشحال و راضی باشه...دلم برای اون حس نابی که عاشقی دخترک داشت تنگ شده...اون حس نابی که باد برد...

پانوشت: اینهم آهنگ استاد رضا صادقی به احترام تمام حسهای ناب دخترکی که خیلی وقت است بزرگ شده!

جمعه، خرداد ۲۵

کورت والدهایم

کورت والدهایم

همراه با لیزا و فابیو توی کافه نشسته بودیم و مقالهء درسی مان را دوره میکردیم که اس ام اس میشائیل آمد با خبر کوتاه درگذشت کورت والدهایم ...
تا همین چند ماه پیش کورت والدهایم تنها عکسی بود و سرگذشتی در میان سرگذشتهای باقی دبیرکلهای سازمان ملل در کتاب نسبتآ قطوری که چند سالی است در کتابخانهء اتاقم در تهران خاک میخورد...از فوریه امسال و به یمن عضویت در یک فوروم دانشجویی در زمینهء سیاست خارجی که زیر نظر UNITED NATIONS ASSOCIATION OF AUSTRIA و در حقیقت زیر نظر کورت والدهایم فعالیت میکند از نزدیک با این شخصیت برجستهء تاریخی آشنا شدم.
پیرمرد خوش پوشی که با وجود کهولت سن هرروز ساعت ده صبح با لبخند وارد دفتر میشد و پس از سلام و احوالپرسی به دفتر کارش میرفت...
در این بین چندباری فرصتی دست داد تا با او صحبت کنم و حتی برای یک دورهء کارآموزی بوسیلهء شخص خودش مصاحبه شوم که برای من افتخار بزرگی محسوب میشود...
شایعات زیادی که در زمینهء عضویت وی در ارتش نازی و نقشش در جریان نسل کشی یهودیان وجود دارد بویژه در اروپا و آمریکا بر سایر خدمات وی در زمینهء صلح و تریج ارزشهای سازمان ملل سایه انداخته...
تاثیر این شایعات حتی در خبرهای پیرامون مرگ وی دیده میشود...برای کسانیکه اورا از نزدیک میشناختند اما کورت والدهایم مرد آرام و صلح طلبی بود که تا پایان عمر به ارزشهای سازمان ملل و برابری ملتها و فرهنگها معتقد بود...پیرمرد خوش مشربی که به جوانان و نقش آنان در آینده معتقد بود و هیچ فرصتی را برای ارتباط با آنها از دست نمیداد...

دوشنبه، خرداد ۲۱

اخبار روز

اخبار روز

طبق معمول در شلوغترین مواقع و زمانیکه به معنای واقعی کلمه هزارتا کار و برنامه روی سرم ریخته این مرض وبلاگنویسیم عود میکنه و تا چهارتا خط ننویسم ولکن نیست که نیست...
حالا هم نه اینکه حرف خاص و مهمی داشته باشم فقط یه کم خط خطی و گزارش این سه چهارهفته ای که نبودم...راستش این ترم خودمو خیلی درگیر کردم از یک طرف درس و دانشگاه واز طرف دیگه کلاس زبان و از اون یکی طرف! کارای داوطلبانه جورواجور...اینقدر که نفهمیدم چجوری این روزها گذشت...
مابین همهء این کارها این خواهر کوچیکه هم هست که تازه یه چهارماهه اومده پیشم اونم بعد از چهارسالی که فقط تابستونا هم رو میدیدم...اولش یه جورایی دودل بودم که نتونیم هم رو بفهمیم اما حالا میبینم که اتفاقآ خیلی هم خوب باهم کنار اومدیم و کلی رفیق گرمابه گلستان هم شدیم...
اینهمه ملت پز هوای شمال رو میدن منم یه کم پز هوای وین رو بدم که اینروزا به لطف طوفانهای تابستانی کلی هیجان انگیز شده و هرقدر هم موقع بیرون رفتن سعی کنی مناسب تغییر آب و هوا لباس بپوشی بازم غافلگیرت میکنه...امروز بفاصلهء نیم ساعت از آفتاب درخشان تبدیل شد به رگبار همراه با تگرگ و بعدش هم یه بارون بهاری ملایم...خلاصه که هوای این روزا رو عشق است...
تازگیها کمبود خواندن کتابهای غیر درسی را با فیلم دیدن جبران میکنم آنهم چه فیلمهایی: جیمز باند: کازینو رویال( که رسمآ عاشق جیمز باند جدیده شدم), بیست و یک گرم( که بازم بهم ثابت کرد باید دور فیلمهای محبوب منتقدان ایرانی را یک خط قرمز اساسی بکشم بعلت تفاوت ذائقه), یک فیلم ایتالیایی بامزه که در هفتهء فیلمهای ایتالیایی در سینمای محبوب من نمایش داده میشد و چندتا فیلم دیگه که یادم نمیاد...
در ادامهء فعالیتهای فرهنگی دیشب به تماشای یک فقره تئاتر با بازی یکی از دوست جانهامان نائل شدیم...جالبیش این بود که بجای سالن تئاتر کل ماجرا توی یک کارخانهء متروک بازی میشد و بجای اینکه صحنه عوض شود تماشاگران در پایان هر پرده جایشان را عوض میکردند و در گوشهء دیگری از سالن به تماشای پردهء بعدی مینشستند...
بارها گفته ام که اینترنت و وبلاگ زندگی مرا نه تنها در فضای مجازی بلکه در خارج از این فضا هم تحت تاثیر قرار داده و شاهدش هم دوستان و آشنایان ارزشمندی است که از طریق همین صفحات بدست آورده ام...جدید ترین مورد هم یکی از وبلاگنویسان محبوب من و یکی از جالبترین آدمهای وبلاگستان است که هفتهء گذشته در وین بود...یکی از خوبیهای این دیدارهای وبلاگی و آشنایی رو دررو با آدمهایی که چندین سال نوشته هایشان را میخوانی این است که میشود راحت از مناسبات معمول فاکتور گرفت و خیلی سریع با آدمها صمیمی شد و فراموش کرد که آنها را تنها چند ساعت است که میشناسی...
حالا که گزارش فشردهء دوران فطرت را رد کردم میتوانم با دلی آرام و قلبی مطمئن بقیهء پیپرم را ترجمه کنم...
تا گزارش بعدی خدا یار و نگاهدار شما...

بايگانی وبلاگ