جمعه، دی ۶

تا هفتهء پيش با خودم فکر ميکردم که چه آدم ضعيفي هستم و چقدر اخلاق و روحياتم متاثر از برخوردهاي ديگران است....امروز اينجوري نبودم...توي فقط يک هفته کلي خودمو اصلاح کردم....

دوشنبه، دی ۲

سه تا خرس گنده پا شديم رفتيم لابي هتل رجينا سه تا کوکتل سفارش داديم بعدش وسط اونهمه آدم با کلاس نشستيم خيلي شيک نون ببر کباب بيار بازي کرديم...
آي حال داد....

شب يلدا بدون انار٫هندوانه٫آجيل...شب يلدا تنها٫بدن مامان٫بابا٫فاميلها...شب يلدا باروني٫سرد٫بدون برف...شب يلدا دور از خونه...دور از او...شب يلدا بدون خنده٫شادي...
شب يلدا اما هميشه با فال حافظ که ميگه:

ديگر زشاخ سرو سهي بلبل صبور ... گلبانگ زد که چشم بد از روي گل بدور
اي گل به شکر آنکه تويي پادشاه حسن... با بلبلان بيدل شيدا مکن غرور
از دست غيبت تو شکايت نميکنم ... تا نيست غيبتي نبود لذت حضور
گر ديگران به عيش و طرب خرمند و شاد ... ما را غم نگار بود مايهء سرور
زاهد اگر به حور وقصور است اميدوار ... مارا شرابخانه قصور است ويار حور
مي خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسي...گويد تورا که باده مخور گو هوالغفور
حافظ شکايت از غم هجران چه ميکني
درهجر وصل باشد ودر ظلمت است نور

وقتي اخبار بازداشت ايرانيان مقيم آمريکا را شنيدم بنظرم اومد که بين اينهمه لقبي که
توي تلويزيون ايران موقع تظاهرات يا انتخابات به مردم ايران نسبت داده ميشه يکيش خيلي مناسبه اونهم ملت هميشه در صحنه است...
انگار اين ملت بيچاره هيچ جاي دنيا نميتونند از صحنه دور بشن و برن يک گوشه مثل همهء ملل ديگهء دنيا براي خودشون حال کنند هميشهء خدا اون وسط صحنه يکي داره ميچرخوندشون...

جمعه، آذر ۲۹

توي ولخرجي من ضرب المثل فاميلمون بودم...توي ايران البته ولخرجي خيلي راحت تر بود چون هرچي کم مياوردم مادر گرامي جبران ميکرد اما اينحا بايد هواي کرديت کارتمو داشته باشم.
از اونجايي که ترک عادت موحب مرض است و هنوز موفق نشدم که اين مشکل را درمان کنم براي خودم يک روش جديد ابداع کرده ام که برطبق اون مخارجم رو حايگزين ميکنم يعني اينکه مثلآ اگر قرار باشه اين هفته سي- چهل يورو براي خونه خريد کنم قيد يکي دو قلم از مواد غذايي رو ميزنم و بحاش يک CD ميخرم يا يک کتاب يا کارت تلفن ميخرم که تند تند به بحم زنگ بزنم...چند وقت به چند وقت يک چيز کوچولو هم شده براي خودم ميخرم يا مثلآ ميرم موزه ياسينما در حاليکه در حالت عادي( وبنا به نصيحت والدهء گرامي) بايد خوب غذا بخورم و خودمو تقويت کنم و حسابي درس بخونم اما خوب استدلال من اين است که کسي تا حالا از گشنگي نمرده ولي آمار نشون ميده که در دنيا اغلب خودکشيهاي بر اثر افسردگي صورت ميگيره...يک لباس جديد٫يک آهنگ قشنگ ٫يک فيلم جالب همه چيزهايي هستند که روح آدم رو تغذيه ميکنند...گيرم که اين هفته دو تا پيتزا کمتر بخورم در عوض يک فيلم جديد ديدم و کلي حرف تازه شنيدم...
توي برخورد با واقعيات زندگي يکذره فانتزي داشتن روحيه آدم رو تقويت ميکنه و تلخي روزمرگي رو حتي براي چند لحظه هم شده از بين ميبره...

من يک عادت بدي دارم و اونهم اينکه هيچ حرفي توي دلم نميمونه اگر از کسي حرفي بشنوم تا جوابشو ندم آروم نميگيرم ٫اين از مقدمه...
ماجرا از اين قرار است که چند روز بيش بنده خدايي يکعدد از اين فحشنامه هايي که فکر ميکنم براي اکثر وبلاگ نويسها آشنا باشه براي من فرستاده...منهم اينجا روي سخنم با اين دوست عزيز و دوستان عزيز همفکر اونه:
الف- گذشته از اکانت اينترنت و پول برق و تلفن و...آدم بايد کلي وقت بذاره که وبلاگي به گمنامي وبلاگ منو بيدا کنه بعدش بشينه مطالبشو خط به خط بخونه و تازه بعدش هم حوصله کنه که با خلاقيت تمام پونزده شونزده تا فحش پدر مادر دار رو توي يک ايميل چهار پنج خطي جا بده از اين بابت اين دوست گرامي حقيقتآ شايسته تقدير و تشکر مخصوص بنده است...
ب-براي اطلاع اين خوانندهء گرامي که بالاخره پس از بررسي فراوان وبا استفاده از دانش عميق روانشناسي و جامعه شناسي خود از لابلاي مطالب بنده اکتشاف بعمل آورده اند که نويسندهء اين سطور نديد بديد و خارج نديده و تازه به دوران رسيده و...تشريف دارد من در اين مکان اعلام ميکنم که حدس جنابعالي کاملآ ثائب است و من سال گذشته براي اولين بار در عمرم از مرزهاي ميهن اسلامي خارج شدم و برخلاف شما که خارجي بودن از سراپاي ايميلتان مشهود است!!! نديد بديد بوده و هنوز که هنوز است بااصطلاح خارج نديده هستم...و دقيقآ به همين خاطر است که توي وبلاگم از اين افه هاي خارجيها مثل کاپوچينو خوردن و آهنگ گوش کردن و...تعريف ميکنم آخه همونطوري که خودتان ميدانيد اين مرض نديد بديد بودن مثل خوره همهء وجودمو گرفته و درمان هم نداره...
ج -جناب آقاي خارجي متذکر شده اند که نوشته هاي بنده در وبلاگم موحب استهزاي من و انبساط خاطر ايشان و دوستان گرامي شان را فراهم آورده ام ٫اين مطلب بسي موجب خوشوقتي است چرا که در بين اينهمه وبلاگي که مدام از غم و درد و غصه ميگويند دستکم يک وبلاگ پيدا شده که به قيمت مسخره کردن خودش موجبات خوشنودي و انبساط خاطر خوانندگانش را فراهم مياورد...
د -در مورد ميزان غيرت و تعصب دوست پسر فابريک من(به زعم جناب خارجي) در مورد مطالبي که بنده در وبلاگ از قضا مشترکمان مينويسم پرسيده بوديد٫راستش را بخواهيد تصور من از تعصب و غيرت همواره با قتلهاي ناموسي قبايل عرب٫بدن کتک خوردهء زنان شوهر دار و چهرهء اشک آلود دختران کوچک خوانواده همراه بوده و از اين رو هيچگاه ملاکم در شروع و ادامه رابطه با او ميزان غيرتش نبوده چرا که شعور و فهم طرف مقابلم بسي ارزشمندتر است....
گذشته از اين هرچه فکر کردم رابطه اي ميان ميزان تعصب او و مطالب مندرج در وبلاگم نيافتم اما ميدانم که شعور٫معرفت٫محبت٫عشق و اعتمادش در کمتر کسي يافت ميشود و جواهري است که به هيح قيمت از دست نخواهم داد و بودنش حتي فرسنگها دور از من آتش عشقم را به او هميشه شعله ور ميکند...
ه -براي اطلاع جنابعالي و ديگر علاقمندان متذکر ميشوم که ايميل بنده و دوست پسر فابريکم(به زعم جناب خارجي) مشترک است و همهء ايميلها را ما مشترکآ ميبينيم... ولي اگر اختصاصآ با دوست پسر فابريک بنده صحبتي داريد ميتوانيد در قسمت عنوان نامه نامش را مرقوم بفرماييد...
-با تقدير وتشکر دوباره:نيوشا فرشاد
پ.ن:علاقمند بودم که اصل مطلب خوانندهء عزيز را در اينجا مياوردم اما دريغ که بنده از درج کلمات گهربار در وبلاگ شديدآ منع شده ام...

سه‌شنبه، آذر ۲۶

سردي هوا اينجا ديگه کارش از نامردي هم گذشته ناجوانمردي که جاي خود داره...



امسال اينجا کت و پالتو و کفش و کيف پوست مد شده...توي هر کوچه پسکوچه اي خانمها و آقايان گرامي رو ميبيني که پوست سمور بدبخت يا روباه بيچاره اي رو به تن کرده...اين ماجرا بحث جذابي است براي طرفداران محيط زيست که از قويترين گروههاي اجتماعي در اروپا هستند٫ در چند ماه گذشته شهرهاي اروپايي شاهد تضاهرات٫ تبليغات و تهيهء طومار با امضاي مردم عادي و افراد مشهور در مخالفت باطراحان مد و توليدکنندگان پوشاک است که با تهيه البسه از پوست حيوانات کشتار روز افزون آنها و صدمات غير قابل جبران به محيط زيست را موجب ميشوند...
جديدترين و جالبترين حرکت از اين نوع متعلق به گروه PETA (People for the Ethical Treatment of Animals )است٫اين گروه با هدف قرار دادن Gisele Bündchens مانکن برزيلي که بر خلاف اغلب مانکنهاي دنيا ( که با گروههاي طرفدار محبط زيست همصدا شده و با تهيه البسه از پوست حيوانات مخالفت ميکنند )٫به تبليغ براي طراحان و توليدکنندگان پوست پرداخته تصوير بالا را از Sophie Ellisbextor خوانندهء مشهورانگليسي رامنتشر کرده اند که در حالي که جسد روباهي که پوستش کنده شده را بالا گرفته خطاب به تاپ مدل روز آمريکا ميگويد:Hier's the rest of your fur Coat.

دوشنبه، آذر ۲۵

کسي ميدونه منظور پژمان از ;اينهايي که تو وبلاگش نوشته چيه!!!!؟؟؟؟؟؟يعني ديگه نميخواد بنويسه!!!!!؟؟؟؟؟



اين دوره از زندگيم رو خيلي دوست دارم...آرامشم...راحتي خيالم...تنها بديش دوري از او است... بعضي وقتها تو زندگي آدم ميبينه که مثلآ ازفلان موقعيت يا شانس استفادهء کاملي نکرده يا لذت کافي نبرده دورهء دانشجويي من در اينحا حکم همان موقعيت است که دوباره بدستم آمده٫بار اول که دانشجو شدم زياد در حال و هواي دانشجويي نبودم...دورهء دانشجويي ام يکي از پر رويدادترين دوره ها در تاريخ ايران و رشتهء روزنامه نگاري بود...سير تحولات دقيقه اي بود و روند وقايع فرصتي براي لذت بردن از يکي از قشنگترين و جالب ترين دوره هاي زندگي باقي نگذاشت... اينجا اما انگار زمان کش ميايد تا با خيال راحت با دوستانت در کافه بنشيني و در مورد فلان تمرين درسي بحث کني...توي تاريک و روشن سالن مطالعهء دانشگاه تا ديروقت غرق مطالعه بشي...در جلسات گفتگوي همسالانت شرکت کني تا با افکار جوانان اينجا آشنا بشي...که زندگي را تجربه کني و جواني را... ...اما اينجا از همه چيز بيشتر شبها را دوست دارم ٫وقتي همه خوابند وقتي که يواشکي لاي پنجره را باز ميکنم ٫يک ليوان کاپوچينوي داغ کنار دستم ميگذارم با دو سه تا کتاب و لغت نامه و کلي ورق چرکنويس...هدفون را روي گوشم ميگذارم و با صداي گيتار کارلوس سانتانا با مطالب درسي سر وکله ميزنم... حال خوب اين روزهامو با هيچ چيز عوض نميکنم...


"The Game Of Love"
(feat. Michelle Branch)

Tell me just what you want me to be
One kiss and boom you're the only one for me
So please tell me why don't you come around no more
Cause right now I'm crying outside the door of your candy store

[Chorus:]
It just takes a little bit of this
A little bit of that
It started with a kiss
Now we're up to bat
A little bit of laughs
A little bit of pain
I'm telling you, my babe
It's all in the game of love

This, whatever you make it to be
Sunshine set on this cold lonely sea
So please baby try and use me for what I'm good for
It ain't sayin' goodbye that's knocking down the door of your candy store

[Chorus]
It's all in this game of love
You roll me
Control me
Console me
Please hold me
You guide me
Divide me
Into what...

[Guitar solo]
Make me feel good, yeah

So please tell me why don't you come around no more
Cause right now I'm dying outside the door of your loving store

[Repeat Chorus]

It's all in this game of love
It's all in the game of love
Yeah, in the game of love

Roll me
Control me
Please hold me
(make me feel good, yeah)

صداي باريدنش رو شنيدم يا بوي خنکش رو حس کردم...نميدونم...فقط نصف شب که از تختم در اومدم و بي اختيار رفتم طرف پنجره ميدونستم که برف اومده... توي روشني چراغهاي خيابون تکه هاي درشت برف رو که تند تند ميباريد و زمين٫درختها٫خونه هارو رو سفيد سفيد ميکرد با لذت نگاه کردم... بالاخره زمستون...بالاخره برف...

شنبه، آذر ۲۳

هوا يخ...من منجمد... مترو تاخير داره...سوار که ميشم ته مترو دوتا ابروي قيطاني توي يک صورت بهن خميري بدجوري تو ذوق ميزنه... خسته ام...سردمه...تنها جاي خالي هم روبروي خانوم ابرو کماني است که روسري شل و ولش با تيپش اساسآ در تناقض است... مينشينم و سرم را به محتويات جزوهء درسي ام گرم ميکنم...شديدآ رفته توي نخ من :ترکه؟عربه؟ايرانيه؟؟؟؟ کيف پوست ماريش را باز ميکند و موبايلش را در مياورد(بابا اريکسون) -الو افشينم سلام!!!اوا خواب بودي؟؟؟واي خيلي حيف شد نيومدي...اينقدر فيلمش قشنگ بود...حالا برات ويديوش رو ميگيرم ضبط ميکنم...آره همه ازتو پرسيدن!!! ولي من گفتم که خسته بودي (تا اينجاي ماجرا من فکر کردم داره با بچه اش حرف ميزنه )...ولي بعدش شروع کرد به افشين جونش تکه انداختن و زير چشمي من رو برانداز کردن که مطمئن بشه هموطنيم!!!! بدشانسي افشين مورد نظر بدجوري حال خانوم ابروکماني را ميگرفت تا جائيکه يکي دو بار خودداري ايرونيشو از دست داد و گفت:وا!!!افشين چرا اينجوري حرف ميزني؟؟اگر ناراحتي قطع کنم... تلفنش که تموم شد به من که در تلاش مزبوحانه براي پنهان کردن نيش تا بناگوش بازشده ام داشتم چشم غره رفت که نشونت ميدم ...حالا وقتشه که تسلطش رو بر زبان آلماني نشون بده که خداي نکرده زبونم لال فکر نکنم بلد نيست خارجکي حرف بزنه(بابا آلماني)...بازهم موبايل کذايي :
Hallo!!!bist du zu Hause??...ja ich bin im Uban...ich komme am Halbstunde zu dir>!!! بحم تو نيم خط مکالمه دو تا غلط گراماتيکي داره... حالا ديگه نوبتي هم باشه وقت پز دادنه!!! بازهم افشين مزبور: -افشين من دوباره سلام...عزيزم من ميرم بيش دوستم قابلامه ها مو (دقيقآ با همين تلفظ) بگيرم آخه ميره مسافرت و من قابلامه ندارم... راستي افشينم بعدش نميرم خونه خودم ٫ ميام بيش تو !!!ميخوام از تنهايي درت بيارم(يک ابرو بالا ٫يک نگاه به من که ببينه شيرفهم شدم يا نه...اين ايستگاه ما امشب چه دور شده...) -آره ميدونم تنهايي بهت بد نميگذره ولي من ميخوام بهت خوش بگذره!!!(حالا هرچي افشين مربوطه قسم و آيه بخوره که بدون خانوم ابرو کمانيان هم خوابش ميبره طرف باور نميکنه)... -ميدونم که خوابت ميبره ولي من ميخوام زودتر خوابت ببره(يک زير چشمي به من که ايـــنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه...) -وااااااااا افشين چرا امشب اينقدر بحث ميکني تو که ميدوني من آخر سر کار خودمو ميکنم!!!!! همچنان در حال سرو کله زدن است که از جا بلند ميشم...فکر نکنم اينقدر سرد باشه که نشه يک ايستگاه رو پياده رفت....

جمعه، آذر ۲۲

چشمهاي خيره اش توي تاريک و روشن هوا وسط راهروي خوابگاه صورتمو ميکاويد...نگاهش تو چشمام خيره بود آروم گفت: پدرم مرد...خودشو کشت... ...صبح ديدمش که داشت از تو اطاقش ميومد بيرون...داشتم موهامو جلوي در حمام با حوله خشک ميکردم...گفتم : Hallo Doris...wie geht es dir!?! صبح خوبي بود امروز ...داشتم فکر ميکردم که امروز اگر وقت کنم برم خريد ...هزارساله که ميخوام برم خريد و نميشه... فکر نميکردم که جواب يک احوالپرسي ساده اينقدر وحشتناک باشه...نميدونستم بافاصله يک ديوار زندگي چهرهء ديگه اي داره... از صورتش هيچ چيز رو نميشه تشخيص داد٫خيلي صبوره...خيلي توداره...اينو پارسال فهميدم ٫ همون موقع که مادرش در اثر يک حادثه کاملآ فلج شد...وقتي خوانواده اش بر اثر اين ماجرا در حال از هم پاشيدن بود...زمانيکه ميگفت پدرش طاقتش تموم شده و ميخواد از مادرش جدا بشه...هر کدوم از اينها هر آدم سن وسال دار و جا افتاده اي رو خورد ميکنه چه برسه به دوست نوزده سالهء من که امسال تازه سال اول دانشگاه است... امروز وقتي که گفت پدرش بخاطر همهء سختيهاي اين چند وقته طاقتش تموم شد و خودکشي کرد بازهم نميشد هيح چيزي از توي صورتش خوند!!! نميدونم تو چشمهاي وحشتزدهء من...تو صورت متوحش من دنبال چي ميگشت ولي ميدونم چشمهاش که چهرهء منو ميکاويد و نگاه خيره اش به چشمهام فقط يک چيز رو ميتونست ببينه...اندوه و تاسف عميق من براي دوست عزيزي که در بهترين سالهاي عمرش بدترين پيشامدها رو تجربه ميکنه...آرزوي من براي صبرش بر همهء اين مصائب و اميد من براي آمدن روزهاي خوب و خوش به زندگيش....



به سبک کاپيتان هادوک: ...هوا بس ناجوانمردانه سرد است... ورژن آلماني:
Es ist Kalt...EisKa

پنجشنبه، آذر ۲۱

ديروز يکي از دوستام به مناسبت کريسمس يک جعبه شيريني کادو داد...اومدم خونه بامونا نصف جعبه رو خورديم هي به مونا گفتم چقدر اين مزه اش آشناست...اين شيرينيهاش چه خوشمزه است و... صبح بلند شدم يکدونه نارنگي خوردم بعدش يکدونه شيريني بعدش مثل همون موقعي که اون دانشمنده ( که اسمشو يادم رفته ) وزن حجمي رو کشف کرد همونجوري جيغم رفت هوا که مونا اين شيرينيهاش آلمانيه!!!!(همون شيرينيهايي که وسطش مارمالاد داره ) آخه من تو تهران عاشق شيريني آلماني بودم و مخصوصآ تمام تعطيلات عيد خوراکم نارنگي و شيريني آلماني بود ولي تمام ديروز اصلآ بفکرم نرسيده بود که اين چه شيريني است آخه مزه اش قاطي مزهء نارنگي يادم مونده بود!!!!

دل همه تون آب امشب مهمون دارم...ميخوام يک قرمه سبزي درست کنم که همه انگشتاشونو باهاش بخورند...جاي بچه ام خيلييييييييييييييييي خاليه.... پيام وبلاگي:نسيم ساعت هشت يادت نره ها!!!!

سه‌شنبه، آذر ۱۹

وبلاگ آدم مثل دوست صميمي آدمه...وقتي کارهايي که کردي ...فکرهايي که داري٫هدفهاتو٫آرزوهاتو براش تعريف ميکني بهت کمک ميکنه که خودتو بهتر بشناسي... يک موقع چيزهايي پيش مياد که اولش خيلي مهم بنظر ميرسه اما بعدآ وقتي موقع تعريف کردنش ميرسه ميبيني که اي بابا اين که اصلآ اهميتي نداشت!!! خيلي وقتها هم از کنارمسئله اي راحت ميگذري ولي بعدآ موقع فکر کردن به اينکه چطوري جمله بنديش کني که براي دوستت تعريف کني يا تو وبلاگت بنويسي ميبيني‌که چه راحت چشمتو بروي موضوع به اين مهمي هم گذاشتي و از کنارش به اين سادگي گذشتي!!!! ميدوني آدم با وبلاگش هم مثل دوست صميميش بايد روراست باشه وگرنه خوب وبلاگه هم مثل دوستت از کجا ميتونه بفهمه مسئله ات چيه که کمکت کنه!!!! ولي مهمتر از اين اينکه بعضي موقعها بايد موقع حرف زدن با دوست صميميت هم مثل وقت نوشتن تو وبلاگت يکذره جلوي زبونتو بگيري و بعضي چيزها رو نگي (اخه بعضي وقتها با نگفتن بعضي حرفها بهتر ميشه خودتو بشناسي)....


احسان يک مطلب جالب در مورد گداهاي تهران نوشته بود٫ ميخواستم توي کامنتش در مورد گداهاي اينجا بنويسم اما وقتي شروع کردم ديدم زياد شد و موقع پابليش کردن هي Error ميداداين شد که توي وبلاگ بابليشش کردم:

گداهاي با استعداد
اينجا گداها انواع مختلف دارند:
الف-توريستهاي گدا :
آدمهايي که دلشون شديدآ خوشه و هوس جهانگردي دارندو از مال دنيا فقط لباس تنشان و يک کوله پشتي دارند و مثل فيلمها مي ايستند سر جاده و اينقدر دستشونوبالا نگهميدارند تا يکي سوارشون کنه بعد توشهرهاي مسيرشون با ساززدن... گدايي...حرکات آکروباتيک و...خرج سفرشونو درميارند
ب-گداهاي مناطق توريستي:
اون سکانس فيلم از کرخه تا راين را يادتونه که يک دختر و پسر حرکات روبوتهارو تقليد ميکردند؟؟...مناطق توريستي شهر وين پر از آدمهايي است که خودشون رو به شکلهاي مختلف آرايش ميکنند و با تقليد حرکات روبوتيک توجه توريستها رو به خودشون جلب ميکنند (در حقيقت آدمهايي که مثلآ خودشون رو به شکل موتزارت٫بتهون و...درميارندخودشون به يکي از مناظر توريستي شهر تبديل شده اند )
ج-جوانان الکلي و يا معتادان به مواد مخدر که بقول معروف قيافشون تابلو است...روش اغلب اين افراد اين است که در ايستگاههاي مترو و يا داخل مترو به مردم نزديک ميشوند و خيلي گرم سلام و عليک ميکنند و بعدش مودبانه ازت غذا يا بول درخواست ميکنند...يکبار يکي از اينها توي مترو در حاليکه پيتزا ميخوردم به من نزديک شد و گفت که گرسنه است و براي غذا خوردن پول ميخواهد منهم مثل هميشه گفتم:متاسفم نميتونم کمک کنم...پسره يک نگاهي بهم کرد و در حاليکه دور ميشدگفت:دروغگو!!!! بعد از اون هيح وقت نتونستم عين آدم توي خيابون غذا بخورم...
د-گداهاي با استعداد:
توي پايتخت موسيقي اروبا گداها اغلب با استعداد٫هنرمند و خلاق هستند...
اونهايي که اينجا زندگي ميکنند حتمآ به يک گروه نوازندهء آمريکاي لاتين برخورده اند که با آهنگهاي شادابشون حال و هواي کريسمس رو عوض کرده اند...بغير از اين گوشه و کنار شهر جوانهايي هستند که با سازهاي مختلف آهنگهاي معروف و يا آهنگهاي ساختهء خودشون رو مينوازند مثلآ يکي سعي ميکنه با ساز دهني سمفوني نهم بتهون رو بزنه و...

دوشنبه، آذر ۱۸

پيشي خوشگلم...بچهء گوگوليم...عسل زنبور وحشي خودم ;)
ماه من...عشقم...زندگي من...سنگ صبور مهربونم...شریک تنهاييهام...بهترين من سلامممممم!!!!
فداي صدات بشم که شنيدنش همهء ناراحتيهارو از يادم ميبره...قربونت بشم که از اينهمه راه دور بهم اميد ميدي که خودمو نبازم...که هدفمونو يادم نره...که بازي رو نصفه رها نکنم...
خودت بهتر ميدوني که بودنت به زندگيم اميد و شادي ميده...که صداي گرمت بهم اطمينان و آرامش ميده...که نوشته هات عشقمونو يادم مياره...خاطرهء آغوش گرمت رو زنده ميکنه...ياد دستهاي مهربون و بازوهايي که هميشه تکيه گاهم بوده...نگاهي که بهم آرامش داده...سينه اي که اشکهاي بي وقفه ام را پذيرا بوده...
فرشاد من بخاطر بودنت ممنونم...

شنبه، آذر ۱۶


ديروز روز نيکلاس بود...کشيش مهربوني که به بچه ها شکلات واسباب بازي هديه ميداد و ديروز هم برام پشت در اطاق شکلات گذاشته بود!!!!

جمعه، آذر ۱۵


پنجم دسامبر جشن کرامپوس در اطريش...


اگر بدونيد با چه فلاكتي وبلاگمو آپ ديت ميكنم!!!!!

سلام... در اينكه هنوز حالم بده شكي وجود نداره...اينكه تودانشگاهمون هنوز هم سايت يا هو مسدود است هم از صندليهاي خالي سالن معلوم است...تحقيقم رو هم هنوز تحويل ندادم...هوا هم به گزارش خبرگزاريها مزخرفترين هواي وين در سي سال گذشته است!!!!!ديروز و امروز هم تا ساعت دوازده ظهر خوابيدم...اما همه اينها دليل نميشود كه آدم وبلاگشو به امان خدا ول كنه و بره.... نتيحه وبلاگي :اگر من يكذره از اين پشتكاري كه تو وبلاگ نوشتن دارم رو تو درس خوندن به خرج ميدادم الان توي هاروارد اصول تمپليت نويسي پيشرفته تدريس ميكردم...

سه‌شنبه، آذر ۱۲

ساعت نه شب...سالن خلوت اينترنت دانشگاه...صداي تق تق دکمه هاي کي بورد...وصداي خرت و خرت بادام زميني جويدن من که بغل دستي ام رو کفري کرده ;)....

وقتي قرار بشه مطلبي رو از آرشيو دو-سه ماه پيش روزنامه هاي خارجي پيدا کنيد علنآ بيچاره ميشيد چون اغلب مقالات پولي است و دم به دقيقه کد کرديت کاردتان راطلب ميکند...صد رحمت به روزنامه هاي ايران که همهء آرشيوشان مجانآ در دسترس است....

آهاي ملت!!!
احسان به صحنه بازگشت ...
به مناسبت اين ميلاد (ببخشيد اين رويداد) فرخنده از اين ساعت به مدت هفت شبانه روزجشن وسرور در ستون نظر خواهي وبلاگ آن عزيز يگانه برگزار ميشود...حضور شما خاري است در چشم فک و فاميل دشمن!!!!

دوشنبه، آذر ۱۱

مادر وبلاگهاي ايراني را به خانه برگردانيد...
بسيح عمومي براي بازگشت احسان به صحنه!!!
راهکارهاي عملي:
۱- دوستان( اعم از قبل از اعتياد و بس از اعتياد به وبلاگ)...آشنايان و اقوام(در درجات گوناگون) ياري کرده به سرعت هرچه تمامتر در نخستين فرصت (مثلآ به مناسبت عيد فطر )يک پارتي اساسي خوش آب و حوا براه انداخته و سبب آشنايي احسان با يکي از حواهاي مجلس شوند بصورتي که في الحال عاشق شده و از فکر کتاب و درس و امتحان فوق ليسانس غافل شده وپس از مجلس شوريده حال به بلاگستان پناه آورده و في الفور به بلاگيدن مبادرت ورزد طرفه آنکه اراين بس حضار محترم شاهد سريال مهيج قرن با نام وقتي احسان عاشق شد خواهند بود...
۲- بحاي خرج کردن اسکناسهاي بيزبان و لمباندن اطعمه و اشربه در چيلي و فست فود پولهايتان را جمع کرده بچه را يک سفر بفرستيد دوبي خدمت آيت الله عظمي پژمان يک وجبي... آنگاه خواهيد ديد که بر اثر معجزت کته هاي دم افطار آن فقيه يگانه روزانه به قدر نيم متر وبلاگ خواهد نوشت( شاهد براين مدعا قارون دو عالم امير ميليونر زاده اصل تهراني)
۳-در صورت افاقه نکردن دو راهکار قبلي ناچاريم که با امضاي طومار از وزارت محترم آموزش عالي سابق(ايلده اسم جديدش يادم رفته)درخواست کنيم که امسال کنکور فوق ليسانس را زودتر برگزار کنند تا به اين واسطه مادر وبلاگهاي ايراني هرچه زودتر به سر خانه و زندگيش بازگردد(الکي که نيست همه کار اين وبلاگستان خوابيده)...

هوا ابريه...بارون مياد...سردمه...
کاشکي ميشد يک دربست بگيرم تا دم در خونمون اونوقت مطمئن بودم که توي خونه گرمه ٫مامانم يک جايي ميگذاشت جلوم اونوقت منهم خودمو لوس ميکردم که دلم آش رشته ميخواد...
کاش ميشد يک آژانس بگيرم برم روبروي شرکتش...تو راه بهش زنگ ميزدم که با هم بريم بيرون...بريم دربند آش رشته بخوريم...
کاش ميشد آزاده زنگ ميزد که پاشو بيا اينجامامانم آش رشته نذري درست کرده ...

اونروزي که خدا ساعت بيولوژيک منو کار ميگذاشت:
يا يادش رفته توش باطري بگذاره... يا ساعته رو درست تنظيم نکرده...يا از دستش افتاده عقربش شکسته...فقط اميدوارم کلآ يادش نرفته باشه ساعته رو سر جاش بگذاره!!!!

از اين جوابيه(يا مانيفست يا هرچي که اسمش رو ميگذاربد)که پينکفلويديش نوشته خيلي خيلي خوشم اومد...خيلي
خوبه که آدم يک چنين شناخت کاملي از خودش داشته باشه...

شنبه، آذر ۹

امروز من کلاس نداشتم( يعني راستش رو بخواهيد اين استاد ما رفته فرانکفورت مخ بچه هاي اونجا رو بريزه تو فرغون و برگرده) اما از آنحا که ترک عادت موجب مرض است و منهم توي اين دو-سه هفته عادت کردم شنبه ها اتوماتيک ساعت هفت صبح بلند شم و ساعت هشت ونيم دانشگاه باشم امروز هم بجاي کلاس اومدم اينترنت....
آقا اين ميل باکس پسرها هم مثل اطاقشون هميشه بهم ريخته و درهم برهم است...پر از Spamو آگهيهاي تجاري بيخودي اعم از ريش تراش و ماشين و غيره... امروز که اومدم صفحهء اي ميل Yahoo را باز کنم ديدم ميل باکس يک بندهء شلختهء خدا جلوي روم باز شد من هم که فضول ٫گفتم يک نظر حلاله ببينم تو In Box اش چه خبره!!! ديدم صد رحمت به کمد آقاي ووپي...فقط ۵۷ تا Bulk mail ٫بقيه هم آگهي هاي رنگ و وارنگ٫محض نمونه يک دونه ايميل درست و حسابي نداشت منهم که وسواسي و بيکار برداشتم تمام اسپمهاش رو Block کردم و In boxeاش رو هم حسابي خانه تکاني کردم فکر کنم دفعهء ديگه که ايميلش رو چک کنه حسابي تعحب کنه که عجب هکر کدبانويي به پستش خورده(تازه پيش خودمون باشه ميخواستم رنگ صفحه اش رو هم عوض کنم که In boxآش يکذره دلباز بشه اما نميدونستم چه رنگي رو دوست داره!!!)...

پنجشنبه، آذر ۷

راستي دعواي من و آقاي عزيز باعث شد که اون هم بالاخره وارد گود بشه و به خيل عظيم وبلاگ نويسان عزيز بپيونده...اگر قولش راست باشه بعد از اين نوشته هاي بچم در همين مکان شريف بابليش خواهد شد...

اينکه آدم کامل باشه...موفق باشه...پولدار باشه...خوش هيکل باشه...معروف باشه...محبوب باشه و....خيلي خوبه اما ميدونيد بنظر من بهترش اينه که آدم ببينه که اول راهيه که به هر کدوم و يا همهء اينها ختم ميشه...اونوقت آدم ميبينه چه فرصت
گرانبهايي داره براي اينکه خودش رو بسازه و چقدر جا براي پيشرفت داره...و چه ماجراحويي عظيمي در پيش روش قرار داره...

يک مرسي آبدار!!! به احسان پريم عزيز براي انتخاب خودموني بعنوان وبلاگ هفته...
اينکه نويسندهء يکي از قشنگترين و صميمي ترين وبلاگها که هر روز نوشته هاشو ميخوني و از سبکش لذت ميبري از نوشتهء آدم تعريف کنه احساس خوبي به آدم ميده...از احسان عزيز نه تنها بخاطر نظر لطفي که به نوشته ام داشته بلکه بخاطر احساس قشنگي که بهم هديه کرد ممنون ...در عوض منهم اميدوارم که دفاعيه پروژه اش موفقيت آميز باشه و زحمتش نتيجهء خوبي داشته باشه....

اون شب که از ترس نموندنش تا صبح توي تخت بخودم پيچيدم...اون صبح که تا ظهر منتظر شنيدن زنگ تلفنش شدم...اون ظهر که تا عصر به اميد ديدن اسمش تو ميل باکسم هزار بار پله هاي دانشگاه رو بالا و بائين رفتم...فکرش رو نمي کردم که هنوز غروب نشده به دنيا بازم چهرهء مهربونشو رو ميکنه و بازم اسمش توي ميل باکسم بهم چشمک ميزنه و شب صداي مهربونش از اونور دنيا دلمو ميلرزونه که: ديوونه!!! فکر کردي من تو رو ترک ميکنم؟؟؟دخترّ خل من عاشقتم....
و بازم من ديوونهء خودشم...ديوونهء اخم کردنش...ديوونهء خنديدنش...هنوزم دوستم داره ...
و بازم مثل هميشه صبحها زنگ ميزنه که صداي خوابآلودمو بشنوه و قربون صدقم بره...که صداشو بشنوم و دلم مثل هميشه براش ضعف بره...براي هميشه....

سه‌شنبه، آذر ۵

salam be hame man farshad
bebkahsid ke english type mikoanam man avalin bare ke inja hastam va nemidonam farsi chejorie
mikham hamatom bedoni ENGHADAR DOSESH DARAM KE BEKHATERESH HAME KARI MIKONAM
dost dashtam hamon moghay ke da'vamon shod behesh godftam bego mano mikhay yana migoft are na in ke bege badan behet migam khodesh khob midone cheghadar dostesh daram on behtarine mane hich kas nemitoone jay ono begire emroz ba'd az on majara behesh zang zadam vali nabood mikhastam begam mano bebakhsh...
joloy hame shoma azash mazerat mikham
dostet daram
farshad

ميگه عوض شدي...ميگه حرفامو گوش نميکني...ميگه اگه منو نميخواي بهم بگو از زندگيت ميرم بيرون...
صبح زنگ زد مثل هميشه...مثل همه صبحهايي که با صداي زنگ تلفنش از خواب بيدارم ميکنه که صداي خواب آلودم رو بشنوه و قربون صدقم بره...که صداش رو بشنوم و هنوز بعد از سه سال دلم براي صداش...براي قربون صدقه رفتنهاش ضعف بره ...درست مثل سه سال پيش وقتي براي اولين بار صداش رو شنيدم...که اولين بار ديدمش...که دلم براي خنده هاش...براي اخمش...حتي براي دعوا کردنش ضعف ميرفت...حتي وسط بدترين دعوا ها هم ميدونستم که نيم ساعت هم طاقت دوري ازش رو ندارم...غم رو تو صورتش نميتونستم تحمل کنم...اما امروز وسط دعوا شک کردم...به لحن حرفاش...به آهنگ صداش...هميشه تو بدترين موقعيت هم عشق تو صداش بود ...اما امروز بدجوري ازم دور شده بود...خودش نبود...اون پسر قد بلند درشت هيکلي که که روز اول اونجوري منو عاشق خودش کرد امروز خيلي منو ترسوند ...ديگه ميترسيدم باهاش حرف بزنم...کسي که سه سال تموم نزديکترين کسم بود ٫امروز صبح يکدنيا ازم دور شده بود...کلماتش حرفاي عاشقانه اي نبود که هميشه توي گوشم زمزمه ميکرد...
عوض شده بود...حرفامو گوش نميکرد...حتي اگر بخوامش هم داره از زندگيم ميره بيرون...
نميدونستم که دوري اينجوري عوضمون ميکنه...خودمونو...عشقمونو...

دوشنبه، آذر ۴

خيلي وقت بود که ميخواستم در مورد اين نوشتهء شاهين بنويسم اما هر بار به دليلي جور نشد تا امروز که اتفاقآ روز جهاني مبارزه با خشونت عليه زنان است...مطلبم يکذره به مطلب شاهين ربط داره و يک کم به مناسبتي که امروز داره ولي در کل شخصيه ٫اگر خوشتون نيومد يا باهاش مخالف بودين ميتونيد راحت نديده بگيريدش:
نوشتهء شاهين خيلي به دلم نشست٫بنوعي شرح حال اغلب ماهايي است که اينقدر به اون دور دورها خيره شديم که خوشيهاي دور و برمون رو نديديم يا بهش اهميت نداديم...
اما الان که يکي دو ساله بدون نگاه کردن به حرف« خ » توي لغت نامه راست دماغمو گرفتم و اينور آبي شدم( آخه ما هم مثل خيلي هاي ديگه تو خونمون لغت نامه نداشتيم عوضش کتابخونمون بر ديکشنري بود)...
وقتي به خودم نگاه ميکنم قلب دو تکه اي ميبينم...توي يک تکه شهري است که توش به زندگي چشم باز کردم٫شهري که روزهاي کودکيم٫خاطرات نوجواني و سرکشيهاي جوانيم را در کوچه پسکوچه هاش جا گذاشتم....
شهري که هوايش از نفس شاداب همسن و سالهايم سرشار است٫شهري که فضايش انعکاس غم و شادي مردم وطنم است...شهري که توش عاشق شدم...که اميد و آرزوهام توش جوانه زد...که ترسها و دلهره هام رو تو خودش داره...
طرف ديگه سرزميني غريبه است با مردمي از فرهنگ ديگر...شهري است که کوچه پسکوحه هايش معبر عابراني است که از من فرسنگها فاصله دارند...هوايش از نفسهاي غريبه سرشار است و فضايش آرزوها و روياهاي ديگري را در خود دارد ...آسمانش دلگير است ...شهري که صداي نفسهاي عشقم را در خود ندارد...زوايايش از اندوه دوري او پر شده و دانوب زيبايش شاهد هق هق گريه هايم است....
يکسو سرزميني است با تمدن چند هزارساله که زنانش بي پناهترين بي پناهان هستند٫که تحقير ميشوند٫شکنجه ميشوند...که جوانانش به جرم جواني محکوم ميشوند که آزادي آرزوي گمشدهء نسلهايش است....
سوي ديگر لکهء کوحک و بي اهميتي است در نقشهء جهان که زنانش ناقص العقل نيستندکه از بدو تولد موجب شرمساري خاندان شمرده نميشوند...که جواني... شادي...سرزندگي جرم نيست...که خيابانهايش قلمرو مفلوکاني نيست که براي لقمه اي نان بدنشان را به دست نامردمان ميسپارند...
از اين سرزمين بهشت بريني در رويا نساخته ام چه بسار روزهايي که از غربت اشک ريخته ام و بسيار بوده اند مردماني که غريبه ام نگريسته اند و از موطنم جهنمي در سر ندارم چرا که هنوز قلبم به يادش ميطبد....
بيست و يک بهار را در سرزمين مادريم سبري کرده ام و دو زمستان طولاني و سخت را در سرزميني غريبه اما:امروز که به راه رفته ام مينگرم بعنوان يک دانشجو...يک جوان...يک زن...يک انسان اين خاک غريب را به سرزميني که در آن مزد گورکن از جان آدمي ارزنده تر است ترجيح ميدهم...

ديشب بعد از مدتها باز من بودم...سکوت شب بود و صداي فرامرز اصلاني:
ميدوني دل اسيره...اسيره تا بميره
ميدوني بدون تو دلم آروم نگيره
ميدوني دل تنگ تو ...نموده آهنگ تو
ولي بيهوده جويد...بسي بيهوده پويد...

هيچ وقت فکر نميکردم توي جايي به اين کوچيکي و با اين حجم اندک مخاطبانم مجبور به سانسور خودم بشم...چند روز بيش مطلبي در مورد تاثير اخلاقيات هر کس بر روابط جنسي اش نوشتم که بعلت سوء تعبير تعدادي مجبور به پاک کردنش هستم...
زماني فکر ميکردم وبلاگ و وبلاگ نويسي مثل خيلي کارهاي ديگه صزفآ سرگرمي جالبيه که به مرور زمان جذابيتش رو از دست ميده ولي حالا بعد از چند ماه ميبينم که وبلاگ نويسي من رو با خودم...خواسته هام...اطرافيانم و جامعه اي که درش زندگي ميکنم حساستر و آشناتر کرده ...وبلاگ نويسي براي من حرف زدن با دوستي شده که با علاقه و بدون بيشداوري دردودلم رو گوش ميده...وبلاگم دفتر خاطراتيه که سختيهاي زندگي در
غربت رو رو توش مينويسم....وبلاگم دفتر مشق احساساتمه وقتي به همه چيز و همه کس بد بينم...وقتي از خودم بدم مياد...وقتي از چيزي خوشم مياد......وقتي دلم تنگ ميشه...وقتي ديوونه ميشم...
مطالبي که مينويسم افکار...اعتقادات و احساسات من است و پاک کردنش به معني پاک کردن فکر و ذهم من است...و حالا ديليت کردن مطلبي که تا چند روز ديگر به آرشيو خواهد رفت و ديگر خوانده نخواهد شد برام خيلي سخته...اما همينجا به خودم قول ميدم که بعد از اين يا مطلبي را ننويسم و يا اگر مينويسم هيح وقت اجازه پاک کردن حتي يک کلمه اش را به خودم ندهم...

شنبه، آذر ۲

.....

راستي امروز بازهم با اون استاد از خودراضي مون کلاس داريم....جاتون خالي ايندفعه داره آمار مصاحبه ها و ميزگردهايي که تو کانالهاي مختلف داشته رو ميده...اگر کسي براي
پژوهش در زمينه نارسيزيسيزم يا عقدهء خود بزرگ بيني دنبال نمونه ميگرده کلاس ما با کمال ميل استاد مزبور را در جهت پيشرفت علم در اختيار پژوهشگران گرامي قرار ميدهد...

ميدونيد نه اينکه نظرم عوض شده باشه ها نه...هنوز هم ميگم اين دنيا جاي بديه...اما اگر پولتون رو خرد کنيد و دو تاپيتزا بخريد٫يکي براي خودتون و يکي هم براي اون پيرمرده که جلوي در دانشگاه بروشور بخش ميکنه...اگراون آقاهه که مسئول کامبيوترهاس نيم ساعت ديرتر بياد سروقتتون...اگر همهء کتاب دفترهاتون رو براي دو روز تمام کنار بگذاريد و مثلآ بشينيد دو دور City of Angels رو ببينيد...سه دور نوار گروه Michael learn to Rock را گوش کنيدو تازه بچه جونتون هم بالاخره از شمال اومده باشه و قرار باشه بهتون زنگ بزنه...بعضي وقتها توي همين دنياي بد هم ميشه احساس خوبي داشت....اما خوب فقط بعضي وقتها...

جمعه، آذر ۱

....

دنياي بديه...بعضي وقتها دلت يک چيزهايي ميخواد که نميتوني داشته باشي...چيزهاي خيلي کوچيک...دلم ميخواد وقتي دارم ميرم خونه سر راهم براي خودم پيتزا بخرم اما تو کيفم پول خرد ندارم...دلم ميخواد يکم بيشتر بشينم اينجا و وبلاگ بخونم و بنويسم اما الان مسئولش مياد و اينجا رو تعطيل ميکنه...دلم ميخواد برم يه جاکه هيحکس دور و برم نباشه...نه درس...نه کار...نه مسئوليت...

آقا واقَعآ عحب دنياي عجيبيه...
اونروزي که از ترس گشتاپوي دم در(همون ايست بازرسي هاي دانشگاه آزاد اسلامي) دستکش دستم ميکردم که به ناخنهاي لاک زدم گير ندن فکرشم نميکردم که دوسال بعدش جايي درس بخونم که رو ديوارش تبليغ اروتيک Celvin clain رو در ابعاد عظيم نصب کنند و دستشويي دختر وپسراش مشترک باشه!!!!

چهارشنبه، آبان ۲۹

پودينگ زرد!!!


وين يکجورايي گذرگاه فرهنگهاي مختلف است و آدم اينجا با آدمهايي از کشورهاي مختلف آشنا ميشه و صحبت ميکنه...بعد از صحبت در مورد آب و هوا و ترافيک رشته کلام
غالبآ به کشور متبوع طرف مکالمه کشيده ميشود...اگر طرف فرانسوي باشد موضوع صحبت نمايشگاه نقاشان امپرسيونيست در وين است ...باايتالياييها اغلب حرف از مافيا و پيتزا ميشود ...فرقي نميکند که بحث با آمريکاييها از کجا شروع شود چون در آخر هميشه به بوش و حماقتهايش ختم ميشود...
تا بارسال هرکس به ما ميرسيد و کاشف به عمل مياورد که ما از اهالي مملکت امام زمان هستيم يکدفعه قيافش ميرفت تو هم و اولين سوالش اين بود که: شما بايد اونجا پوشيه بزنيد؟؟؟حجابتون چه جوريه؟؟؟اين روسري سر کردن درد داره؟؟؟جاشم ميمونه و اين حرفها ...هر چي هم ما قسم و آيه ميخورديم که بابا شما اين عَربها و ترکها رو نبين ما مانتو-روسريمون اينجوري نيست و دخترها تو ايران از اينجا خيلي خوش تيپ تر و با کلاستر هستند و اينها کسي باورش نميشد و تازه بحث سياسي ميشد که حکومتتون چرا اينجوريه (يعني چرا اينقدر گله) ؟؟؟حرا رهبرتون اونجوريه ( يعني واي چه رهبر آقايي داريد )
... امسال از برکت بوفهء نيمروزي رستورانهاي ايراني در وين که ماشاءالله رشد سعودي دارند هرکسي دستکم يکبار مزهء غذاهاي ملي مان را چشيده و خلاصه تازگيها هرکس به ما رسيده و فهميده که ايراني هستم گل از گلش شکفته که وايييييييييي چقدر غذاهاي ايراني خوشمزه است و من کشتهء کباب شيشليکتون هستم و جک هفته هم اين بود که
يکي ميبرسيد :راستي اسم اون پودينگ زرده چيه؟!؟ ( گلاب به روتون طرف منظورش به شله زرد بود)...جاي همتون خالي از هفتهء پيش تا حالا دو تا از اين دوستاي شيکموي اطريشي بيدا کردم که قراره بعد از ماه رمضان با هم بريم رستوران ايراني....

بعضي از کلمات توي بعضي از زبانها مزهء خاصي دارند مثلآ توي کتاب فارسي دوم دبستان يک درس بود که هر وقت دوره اش ميکردم دلم به قار و قور ميفتاد همون که :کوکب خانم زن باکيزه اي است او ماست را در ظرف دربسته نگاه ميدارد و ...يادم مياد
هروقت درس به سکانس ميهماني کوکب خانم و سرو کردن نيمرو و اين حرفها ميرسيد آب از لب و لوچه نصف کلاس راه افتاده بود...يکجايي خواندم که حملات و کلمات عَاشقانه در زبان فرانسه از ديگر زبانها قشنگتر است...صبح بخير يا شب بخير به ايتاليايي هم خيلي خوش آهنگ است...
غرض از اينهمه عرايض اينکه آقا کلمه احمق(بي شعور ) در هيح زباني مثل آلماني مزه نميدهد...پس از اين به بعد هر وقت با يک آدم زبون نفهم طرف شديد که شديدآ اعصابتان را خط خطي کرد برگرديد بهش بگيد:مردک Idiot

دوشنبه، آبان ۲۷

سلام...
اصولآ ماه رمضان يعني افطاري و اگر قرار باشه آدم تنهايي بشينه و خودش با خودش افطار کنه اصلآ حال نميده...براي همين هم من پارسال اصلآ روزه نکرفتم چون پارسال کسي(ايراني )نميشناختيم که افطار دعوتش کنيم يا اينکه سرش خراب بشيم...حالا عوضش امسال چند تا دوست ايراني بيدا کردم که تلافي پارسال را سرشون دربيارم...
ولي خدائيش ماه رمضان تو ايران يه حس ديگه داره...صداي ربنا..حلوا...آش رشته...زولبيا باميه...نون پنير خرما...مهمونيهاي فاميلي...
آقا راستي اذان مغرب به افق وين ساعت چنده؟؟؟

شنبه، آبان ۲۵

سلام...
اصولآ امروز روز تعطيله و بنده طبق قرار قبلي نبايد بنويسم اما خوب اينجا هم بعضي وقتها قرارهاي قبلي بهم ميخوره...نمونه اش کلاس امروز منه که بصورت Blockveranstalltung يا همون کلاس فشردهء خودمون برگزار ميشه...از ساعت ۸:۳۰-۱۴:۳۰ با يک استاد از خودراضي و گنده دماغ (به کسر گ) سر و کار داريم که بجاي درس دادن فقط داره قرارهاي هفتگيش رو يادآوري ميکنه که آره من امشب براي يک برنامه زندهء تلويزيوني ميرم سوئيس و بس فردا صبح توي فرانکفورت با سگ در قصابي قرار دارم و هفتهء بعدش قراره با روح مرحوم آقاي بزرگ توي سانفرانسيسکو آبگوشت بزباش بخورم...اين جور آدمها شديدآ ميرند تو اعصاب آدم٫ حالا اگر بلد بود درس بده يک چيزي فقط بلده هي عکس و اسلايد نشون بده و بگه آره اين تکنيکش وايد انگل است و اون يکي لو انگل است...حالا اين وايد انگل و لو انگل چي هست خدا داند...هر کس هم سوال کنه جناب حواسش پرت ميشه و رشتهء کلام از دستش در ميره...جالب اين است که خيلي از خودش هم ممنون و متشکر است و برداشته براي خودش گروه فيلم برداري هم راه انداخته...
آخيشششششششششش يک کم غيبت کردم دلم باز شد...برم برم که الان کلاس شروع ميشه و از برنامه هفتگي آقا جا ميمونم...

پنجشنبه، آبان ۲۳

پارسال وقتي براي نخستين بار به اطريش آمدم دانشجوي روزنامه نگاري کله خشکي بودم که پدر و مادرم از ترس شرکت در تظاهرات وميتينگها و برنامه هاي گروههاي سياسي بقول خودشان از مهلکه دورم کردند...شب قبل از آمدن به حد مرگ گريه ميکردم و حاضر نبودم حتي يک قدم از ايران دور بشم...شديدآ به تغيير اوضاع و خاتمي و اين حرفها اعتقاد داشتم...به تغيير يکباره اوضاع...به دمکراسي يک شبه...
وقتي به اينجا آمدم کارم شده بود چرخ زدن توي سايتهاي خبري از گويا و سلام ايران گرفته تا کيهان سلطنت طلب و امروز...هر روز روزنامه ها را پرينت ميگرفتم و واو به واو ميخواندم...اگر راستش را بخواهيد بيشتر از خيلي از دوستان داخل کشورم از اخبار مطلع بودم...پارسال وقتي براي اولين بار در تمام عمرم از خانواده ام جدا شدم فقط دو بار گريه کردم و هر دو بار نه بخاطر مادر و پدرم بلکه بخاطر ايران بود و آنحه به سرش ميايد...
دوستي دارم که يکي دو سال پيش از من اين اوضاع را تجربه کرده بود و هر بار هيجان مرا در دريافت اخبار جديد از ايران ميديد ميخنديد که فلاني سال ديگه به وقتي که از دست داده اي غبطه ميخوري و به کارهاي امسالت ميخندي...
امروز بعد از حدود شش ماه بخاطر اخبار درگيري و تظاهرات دانشگاه کنجکاو شدم که به سايت گويا سري بزنم...تحصن...درگيري...سخنراني...انگار که اخبار کوي دانشگاه را ميخواندم...يا مطالب مربوط به دستگيري عبدالله نوري...نثر آشنا...کلمات تکراري...حملات تکراري...تصاوير تکراري...
نسبت به اوضاع ايران بي تفاوت نشده ام...هنوز هم از اسم ايران قلبم به طبش درميايد...امسال هم شب پروازم به حد مرگ گريه کردم... اسم خاتمي در حافظه تاريخي ام حاي ويژه اي دارد از آنحا که عشق به وطن را در ياد و خاطر نسل من زنده کرد...
اما حالا که باتجربهء دوسال زندگي و تحصيل در غرب سعي ميکنم از دريچهء تازه اي به دنيا...مردم و وطنم نگاه ميکنم...بدون ساده انگاري و بدون ايده آل گرايي...
دريافته ام که دموکراسي يک شبه بديدار نميشود و حکومت ايده آل سرابي بيش نيست...تلاش مردمم را براي برقراري دموکراسي ميستايم اما حسي در درونم ميگويد که اين راهش نيست....

خوبه که بعضي وقتها آدم بتونه احساساتش رو پنهان کنه...مثلآ وقتي بهت برخورده يا وقتي اعصابت بهم ريخته طوري وانمود کني که همه چيز عاليه و هيح اتفاقي نيفتاده...متاسفانه بازيگر خوبي نيستم...

چهارشنبه، آبان ۲۲

اندر احوال جناب Bin- Laden!!!

دوشنبه، آبان ۲۰

وقتي توي يکروز همش بدشانسي مياري و اوضاع بر وفق مرادت نيست اصلآ ناراحت و عصبي نشو...با اطرافيانت درگير نشو و به زمين و زمون هم بد و بيراه نگو ...فقط ده دفعه با خودت بگو امروز روز من نيست...امروز روز من نيست...امروز روز من نيست...امروز روز من نيست...امروز روز من نيست...امروز روز من نيست...امروز روز من نيست...امروز روز من نيست...امروز روز من نيست...امروز روز من نيست...همين...

شرط ميبندم که حالا حالت خيلي بهتره...

راه حل عملي


از يک طرف نيم ساعت ديگه يک کلاس دارم که استادش خيلي باحاله پس دلم نمياد دودرش کنم...بلا فاصله بعد از اونهم يک کلاس ديگّه دارم که از زيرش نميشه در رفت چون استادش هر حلسه به حد مرگ درس ميده...از طرف ديگه بايد براي يکي از درسام در مورد برنامه هاي احزاب در انتخابات آينده اطريش تحقيق کنم...از طرف سوم دلم ميخواد بشينم و يک عالمه وبلاگ بنويسم٫بنابر اين يک راه حل خوب پيدا کردم:
مطلب بعدي ام در وبلاگ مطالعه تطبيقي احزاب در اطريش و ايران است:

SPÖ,FPÖ,ÖVP,Grüne,KPÖ,LIF,Die Demokraten,Sozialistische Links Partei,Christliche Wählergemeinschaft.



اگر فکر ميکنيد که آدم براي مدل بودن بايد جوون و خوشگل و خوش هيکل باشه لطفآ يه سر به اينجابزنيد تا حساب کار دستتون بياد...

شنبه، آبان ۱۸

تفاهم فرهنگي
يک دوست ايراني دارم که يکسال است با دوست پسرش زندگي ميکنه...
دوست لهستاني ام در تعطيلات تابستان با *Boy friend اش زندگي ميکرد...
دوست کنگويي ام چندماهي است که با *Freund اش زندگي ميکند...
خانواده هرسه نفر از اين موضوع بي خبر و هر سه به حد مرگ با اين مساله مخالفند...
به اين ميگويند تفاهم فرهنگي!!!گور پدر هانتينگتون و تئوري برخورد تمدنها (;

*پ.ن : دوست پسر = Boyfriend = Freund

جمعه، آبان ۱۷

در راستاي اينکه تازگيها مد شده اشتراکي وبلاگ مينويسند ٫ آيت الله حسني هم به جمع بلاگرها پيوسته و با يکي از آيات عظام اشتراکآ زدند تو کار وبلاگ!!!

دو کلمه حرف حساب با ام.نايت .شيامالان!!!! چند روز پيش فيلم حس ششم را ديدم...بله و همچنان باران متلکهايي است که از اطاق فرمان به سر و روي اينجانب روان است که : نگاتيوهاي فيلمه در حال پوسيدنه و کارگردانه ۲تا فيلم هم بعد از اين فيلم ساخته و تو تازه ديديش؟؟؟ اما از آنجايي که ليسانس روزنامه نگاري بنده براي سر کوزه نيست و نخستين شرط روزنامه نگار شدن بقول استاد الستي«دامة الافاضاته» پررويي است پاسخ بزرگواران اطاق فرمان آماده در آستين بنده قرار دارد که: بابا مايه داري است و هزار دردسر٫ يکي مايه داره و هفته اي ۱۰تا فيلم جديد براش مياورند در خونه و جناب هفته به هفته وقت فيلم نگاه کردن نداره...اون يکي در آغوش شيطان بزرگ لميده و در Cinecomplex هاي آنچناني استکبار جهاني فيلمهاي مبتذل هاليوودي را ميبيند و يکي هم دانشجوي درمانده اي است که در قلب اروپا گير افتاده و راه بس و پيش ندارد و ترم پيش فقط دو تا واحد پاس کرده و اين ترم با گوشهاي مخملي زيبا در حال يورتمه رفتن است.... اين از مقدمه...و اما از فيلم بگويم: اگر ديده ايد که چشمتان روشن و اگرنه مگر آزارداريد که براي خودتان دردسر درست ميکنيد؟آخه اينجور فيلمها ديدن دارد؟؟اي جناب ام.نايت شيامالان(اخه اينهم شد اسم)مگر آزار داري که اينجور فيلمهاي بي ناموسي ميسازي؟؟ آخه مگر خودت خواهر و مادر نداري که بچه مردم را ميترساني؟؟ بجاي اينهمه روح و شبح برو دو تا سريال خانوادگي بساز که آمار ازدواج را در جامعه افزايش بدهي چه فايده از اينکه آمار ناراحتيهاي کليوي را بالا ميبري چون بچه هاي مردم از ترس گلاب بروتونشون رو نگه ميدارند؟؟؟؟آخه اينهم شد کار مرد حسابي؟؟؟

<b>دو کلمه حرف حساب با ام.نايت .شيامالان<a href="http://movies.yahoo.com/shop?d=hc&id=1800019667&cf=gen&intl=us"></a>!!!!</b> چند روز پيش فيلم حس ششم<a href="http://movies.go.com/movies/S/sixthsensethe_1999/index.html"></a> را ديدم...بله و همچنان باران متلکهايي است که از اطاق فرمان به سر و روي اينجانب روان است که : نگاتيوهاي فيلمه در حال پوسيدنه و کارگردانه ۲تا فيلم هم بعد از اين فيلم ساخته و تو تازه ديديش؟؟؟ اما از آنجايي که ليسانس روزنامه نگاري بنده براي سر کوزه نيست و نخستين شرط روزنامه نگار شدن بقول استاد الستي«دامة الافاضاته» پررويي است پاسخ بزرگواران اطاق فرمان آماده در آستين بنده قرار دارد که: بابا مايه داري است و هزار دردسر٫ يکي<a href="http://www.ehsan.blogspot.com"></a> مايه داره و هفته اي ۱۰تا فيلم جديد براش مياورند در خونه و جناب هفته به هفته وقت فيلم نگاه کردن نداره...اون يکي<a href="http://deltangestan.blogspot.com/"></a> در آغوش شيطان بزرگ لميده و در Cinecomplex هاي آنچناني استکبار جهاني فيلمهاي مبتذل هاليوودي را ميبيند و يکي هم دانشجوي درمانده اي است که در قلب اروپا گير افتاده و راه بس و پيش ندارد و ترم پيش فقط دو تا واحد پاس کرده و اين ترم با گوشهاي مخملي زيبا در حال يورتمه رفتن است.... اين از مقدمه...و اما از فيلم بگويم: اگر ديده ايد که چشمتان روشن و اگرنه مگر آزارداريد که براي خودتان دردسر درست ميکنيد؟آخه اينجور فيلمها ديدن دارد؟؟اي جناب ام.نايت شيامالان(اخه اينهم شد اسم)مگر آزار داري که اينجور فيلمهاي بي ناموسي ميسازي؟؟ آخه مگر خودت خواهر و مادر نداري که بچه مردم را ميترساني؟؟ بجاي اينهمه روح و شبح برو دو تا سريال خانوادگي بساز که آمار ازدواج را در جامعه افزايش بدهي چه فايده از اينکه آمار ناراحتيهاي کليوي را بالا ميبري چون بچه هاي مردم از ترس گلاب بروتونشون رو نگه ميدارند؟؟؟؟آخه اينهم شد کار مرد حسابي؟؟؟

دوشنبه، آبان ۱۳

Was haben Johannes Paul II ,Michael Jackson und Thomas Gottschalk gmeinsam?
World awards 2002
ديشب مراسم World awards 2002 در Hoffburg در وين برگزار شد...
اين مراسم يکي از برنامه هاي متعددي است که در اطريش برگزار ميشود...جشنهايي که در عين بين المللي بودن ساده و خودماني هستند و جو جالبي دارند...
مجري مراسم ميخائيل گورباحف رئيس جمهور اسبق شوروي سابق بود...ديدن آقاي تبل بامزه ءباوقاري که بنا به گفته ديگران به افسانهء کشورهاي بشت بردهء آهنين خاتمه داده کي از بهترين قسمتهاي مراسم بود...من يکي که شک دارم اين کارها از او بر بيايد از بس آقا و جنتلمن بود...
دريافت کننده هاي جوايز طيف وسيعي را در بر ميگرفت از Michael Jackson تا Johannes Paul II کل مراسم حيزي همانند جايزه نوبل است اما اختصاصآ براي آقايان والبته در مقياسي به مراتب جمع و جورتر و خودماني تر...نکته جالب مراسم جو بسيار انساني آن بود که بطور مثال جايزه مرد سال به دبير تاريخ دبيرستاني در آلمان داده شد که حند ماه بيش در جريان قتل عامي که يکي از دانش آموزان دبيرستان براه انداخته بود با شجاعت در مقابل قاتل ايستاده بود و از وسعت يافتن ماجرا و کشته شدن تعداد بيشتري از دانش
آموزان جلوگيري کرده بود...
ديگر برندگان World awards 2002 به شرح زير است:

World Actor Award: Jeremy Irons
World Artist Award: Herbert Grönemeyer
World Business Award: Bernie Ecclestone
World Social Award: Karlheinz Böhm
World Actor Award for Lifetime Achievement: Christopher Lee
World Entertainment Award: Thomas Gottschalk
Wold Fashion Award: Tom Ford
World Arts Award: Michael Jackson
World Health Award: Craig Venter
World Achievement Award: Roman Polanski
World Media Award: Bild Zeitung
World Future Award: Prof. Dr. Kurt Wüthrich
Wolrd Toleance Award: Papst Johannes Paul II.
Man of the Year: Rainer Heise
Special Award: Louis J. Pearlman

سلام !!!
کجائين بابا پيداتون نيست ؟؟؟
بخشيد صحيح ميفرمائيد بنده پيدام نبود...جانم براتون بگه که از خدا پنهان نيست از شما چه پنهان که بنده در خوابگاه سلطتنتي فاقد موجود شريفي بنام اينترنت هستم بله در نتيجه شنبه و يکشنبه با تأسي به رسم و رسومات مملکت کفر همه کرکره اين مکان شريف پائين است... در باب روزهاي ديگر هم بايستي به اطلاع حضار محترم حاضر در مجلس برسانم که اين بندّه کمترين بنا به گفته شاهدان عيني گلاب به روتون براي درس خواندن به اين مکان غريب ارسال شده ام وگرنه وبلاگ نوشتن توي خانهء پدري و با کامپيوتر شخصي و اينترنت 56k اهدائي از طرف مقامات عاليه بيشتر کيف دارد...

چهارشنبه، آبان ۸

Salam

It is not the fault of the student if he fails,
because the year has ONLY 365' days.

Typical academic year for a student.


1. Fridays -52, Fridays in a year, you know
Fridays are for rest.
days left 313.


2. Summer holidays-50 where weather is very hot
and difficult to study.
days left 263.


3. 8 hours daily sleep-means 30 days.
days left 141.

4. 1 hour for daily playing-(good for health)
means 15 days.
days left 126.


5. 2 hours daily for food & other delicacies(chew
properly & eat)-means 30days.
days left 96.


6. 1 hour for talking (man is a social
animal)-means 15 days .
days left 81.

7. Exam days per year atleast 35 days. days left 46.

8. Quarterly, Half yearly and festival
(holidays)-40 days.
Balance 6 days.

9. For sickness atleast 3 days.
remaining days 3.

10. Movies and functions atleast 2 days.
1 day left.

11. That 1 day is your birthday. "How can you study at that day?"
Balance days 0.

"How then can a student pass ?????"

جمعه، آبان ۳

اين مطلب آيدا را خوانده ايد؟اين جمله اش منو خيلي تو فکر برد :همه ء سالن با هم يکپارچه می خوندن : گل گلدون من شکسته در باد ... تو بيا تا دلم نکرده فرياد ... ... وای ، خيلی حس خوبی بود ... اين جمهوری اسلامی چه لحظه های خوب و ساده ای رو از ما ها دريغ کرده !
آرامش و نشاط کودکي...بدون ترس از بمبهايي که هر آن روي سرت فرو ميريخت...
نوجواني بي دغدغه...بدون ترس از محکوم شدن و مطرود شدن...
جواني کردن...دوست داشتن...عاشق شدن...
قدم زدن بي دغدغه زير آفتاب بائيزي دست در دست کسي که دوستش داري...
لغزش قطره هاي بارون بين موهات...لذت بوسيدنش وسط خيابان...
غوطه ور شدن در دريا...بدون هراس از چشمهاي ديگران...
امنيت...آرامش...شادي ...رقص...زيبايي
و از همهء کسانيکه اين ها رو توي يکجاي ديگه دنيا جستجو کردند حس امن بودن در جمع خوانواده و دوستان رو دريغ کرد...
جمهوري اسلامي يک زندگي سالم و طبيعي رو از نسل ما دريغ کرد....

دوشنبه، مهر ۲۹

نارسيسيزم اساسي !!!!
بعضي روزها شديدآ از خودم خوشم مياد و تقريبآ دچار نارسيسيزم ميشم...
مثلآ وقتي خيلي بچه مثبت ميشم و شيطنت نميکنم...وقتي صبح زود از خواب بلند ميشم(که البته به گزارش مادر گرامي هر قرن فقط يکبار اتفاق ميفته)...وقتايي که بجاي وقت کشي و وين نوردي مثل بچهء آدم ميرم دنبال درس و مشقم...وقتي استاد مربوطه لهجهء غليظ نداره و مثل اولاد خلف آدم خدابيامرز بدون ديالکت حرف ميزنه (اين يکي که هر دو قرن يکبار هم توي دانشگاه ما اتفاق نمي افته )...وقتي براي پدر گرامي زياد خرج تراشي نميکنم و خصوصآ زمانيکه در برابر وسوسه هاي شيطاني دوستان نااهل مقاومت اساسي کرده و به هيح وجه من الوجوه دور و بر Maria hilfer Strasse (يکي از مراکز خريد اصلي شهر وين ) نمي گردم...
خلاصه اينجور روزها آسمان شديدآ آبي و آفتاب درخشان است (البته براي من وگرنه آسمون وين دست آسمون لندن را از شدت ابري و باروني بودن بسته)...اينهمه حرف زدم که بگم الان هوا اينحا کاملآ آفتابي و آسمون آبي با ابرهاي خوشگل بنبه اي و نسيم ملايم و بقيه مخلفات است....جاي همتون خالي

جمعه، مهر ۲۶

آقا!!! بنده به اين وسيله در کمال صحت و سلامت عقل حرفهاي ديروزم را پس ميگيرم و در اينجا اعلام ميکنم رکورد مشقت بارترين شکل وبلاگ نويسي نه ديروز بلکه امروز ثبت گرديد ...آنهم زمانيکه کامپيوتر دانشگاه همهء نوشته هاي فارسي را از چپ به راست رديف کرده بود تا تلاش مذبوحانه مرا براي خواندن دو تا کامنتي که بعد از ابدي!!! برايم رسيده بود ناکام کند...و تازه وقتي با سماجت بنده مواجه شد شروع کرد به Error دادن که کامپيوتر مربوطه ظرفيت مشاهده مطالب مزبور را ندارد(از شدت غناي مطلب!!!)...و تازه همهء اينها در مقابل بوي متعفن خرگوش مرده اي که ازاين آقاهه که اين بغل نشسته مياد يک طرف ديگه...خداوکيلي کدوم وبلاگ نويسي رو سراِغ داريد که در تاريخ مشعشع وبلاگ نويسي در سراسر دنيا با اين فلاکت وبلاگش را Update کرده باشه ؟؟؟؟

چهارشنبه، مهر ۲۴

سلام....
من برگشتم :)
بعد از دو هفته سگ دو زدن در خيابانهاي وين دنبال کارهاي ثبت نام و کارت مترو و غيره بالاخره موفق شدم نيم ساعت وقت خالي گير بيارم و دو خط بنويسم اونهم به سختي زيرا کيبوردش زبون آدم حاليش نيست و منهم بايد دو ساعت فکر کنم تا يادم بياد محل فلان حرف کوش!!!!و بعضي از حروف رو هم نميزنه....خلاصه که در تاريخ وبلاگ نويسي سابقه نداره کسي با اين مشقت وبلاگش رو Update کرده باشه ....
امروز بعد از مدتها تونستم وبلاگهايي رو که تمام تابستان امسال رو باهاشون گذرونده بودم بخونم...خورشيد خانوم با دغدغه هايش... دلتنگيهاي شاهين...شيطنتهاي احسان ...تئوريهاي بهرام و...خوندن وبلاگها بهم حس توي خونه بودن رو ميده...حس سکوت قشنگ و آرامشي که داشتم...بي دغدغه...بي خيال...بدون ترس از امتحان و درس و تمرين...با صداي دوست داشتني Trisha Yearwood و....حالا دوباره درس...امتحان...سر و صداي سالن اينترنت دانشگاه...و قيافه مبهوت کنار دستي ام که با تحير به حروف نا آشنايي که روي مونيتور من نقش ميبندد نگاه ميکند!!!!

دوشنبه، مهر ۱۵

bin shon in Wien...
schreibe ich aber später....

دوشنبه، مهر ۸


The Song Remembers When

(written by Hugh Prestwood)



I was standing at the counter

I was waiting for the change

When I heard that old familiar music start

It was like a lighted match

Had been tossed into my soul

It was like a dam had broken in my heart



After taking every detour

Getting lost and losing track

So that even if I wanted

I could not find my way back

After driving out the memory

Of the way things might have been

After I'd forgotten all about us

The song remembers when



We were rolling through the Rockies

We were up above the clouds

When a station out of Jackson played that song

And it seemed to fit the moment

And the moment seemed to freeze

When we turned the music up and sang along



And there was a God in Heaven

And the world made perfect sense

We were young and were in love

And we were easy to convince

We were headed straight for Eden

It was just around the bend

And though I have forgotten all about it

The song remembers when



I guess something must have happened

And we must have said goodbye

And my heart must have been broken

Though I can't recall just why

The song remembers when



Well, for all the miles between us

And for all the time that's passed

You would think I haven't gotten very far

And I hope my hasty heart

Will forgive me just this once

If I stop to wonder how on Earth you are



But that's just a lot of water

Underneath a bridge I burned

And there's no use in backtracking

Around corners I have turned

Still I guess some things we bury

Are just bound to rise again

For even if the whole world has forgotten

The song remembers when

Yeah, and even if the whole world has forgotten

The song remembers when


 



جمعه، مهر ۵


How Do I Live

(written by Diane Warren)





How do I get through one night without you

If I had to live without you

What kind of life would that be

Oh and I, I need you in my arms

Need you to hold


You're my world, my heart, my soul


If you ever leave


Baby, you would take away everything good in my life





Without you there'd be no sun in my sky


There would be no love in my life

There'd be no world left for me

And I, baby I don't know what I would do

I'd be lost if I lost you

If you ever leave

Baby, you would take away everything real in my life

And tell me now




How do I live without you

I want to know

How do I breathe without you

If you ever go

How do I ever, ever survive

How do I, how do I

Oh, how do I live




If you ever leave

Baby, you would take away everything

Need you with me

Baby, 'cause you know that you're everything good in my life

And tell me now




How do I live without you

I want to know

How do I breathe without you

If you ever go

How do I ever, ever survive

How do I, how do I

Oh, how do I live

How do I live



Without you baby



ماجراهاي حضرت نوح و كشتي كذايي...





یکشنبه، شهریور ۳۱

رفتن و دور شدن سخته اما بعضي وقتها دعا ميکنم اين يک هفتهء باقي مونده هرچي زودتر بگذره و من از دست مامانم راحت بشم...

هزارسال پيش 
يک عکس دونفره با هم انداختيم...از عکسه بدم ميومد چون قيافه ام توش زشت شده بود اما بچم توش خنديده بود و گونه هاش چال افتاده بود بخاطر همين هم نگهش داشتم...

امشب مامانم پيداش کرد...از جاسوس بازيهاش متنفرمممممممممم...


شنبه، شهریور ۳۰


طالع بيني موجود متناقضي بنام
خرچنگ :خيلي حسّاس ، سريع الانتقال ، رويايي ، عاشق خانه و خانواده ، منزوي ، عاشق مهتاب ، عاشق فرزند ، علاقه مند به كشاورزي ،
گاهي آرام و گاهي طوفاني ، خجالتي ، بسيار با سليقه و شيك پوش ، پشتيبان اقوام ، داراي قويترين احساسات ، بهترين آشپز ، علاقه زياد به گل ، داراي حس پدرانه يا مادرانه ، با وفا ، رفيق باز ، صرفه جو و اقتصادي ، محتاج به كمك ديگران ، پر محبّت ، مطيع همسر ، تا حدودي خسيس ، متنفّر از انتقاد ، با هوش ،
اهل قهر و آشتي ، در آشتي پيشقدم نمي شود ، همسري با وفا ، غمگين در روزهاي ابري ،
گاهي خوب و گاهي بد ، خيالاتي ، عاشق عتيقه و اشياء كهنه ، اهل تدارك و آذوقه ،
ماديّگرا و پول پرست ، رك گو ، خودخواه ومغرور ، تا حدودي سطحي نگر ، صبور و آرام ، حافظ اسرار ، علاقه زياد به مادر ، عاشق تعريف و تمجيد ، مهمان نواز عالي . خيلي ظريف ، شكيبا ، صميمي ، محافظه كار ، اهل ريسك نيست ، ميهن پرست ، انتقامجو ، وسواسي ، رئوف و مهربان .





يکهفته تمام.

هفت روز تنهاي تنها توي تهراني که هر گوشه اش خاطره اي از با هم بودنمون داره...

از خنده هامون...از دعواهامون...از تو...از گرميت...مهربونيت...

اين شهر رو بدون تو دوست ندارم...خيابون ولي عصر،پاساژ ونک،درکه...حتي آب زرشک رو هم بدون تو دوست ندارم...

فرشاد...

حالا ميتونم حالتو توي هشت ماه دوريمون حس کنم...حالا ميفهمم که چرا هشت ماه تموم ميدون ونک نرفتي...چرا ديگه تجريش نرفتي...حالا ميفهمم چرا از پائيز تهران بدت مياد...حالا منهم از کوچه باغهاي درکه بدم مياد...از ميدون تجريش،از پاساژ قائم بدم مياد...ديگه از سينما فرهنگ هم بدم مياد....

فرشاد...فرشاد...

واييييييي وقتي بيايي فقط دوروز وقت داريم و بعد... بازهم دوري...چشم انتظاري...بازهم تلفن،اي ميل،نامه...بازهم گريه...بازهم دلتنگي...بازهم دوري...بازهم دوري...دوري...دوري

فرشاد...فرشاد...فرشاد....فرشاد...فرشاد...



ديدن بقاياي کهنه و رنگ و رو رفتهء  زندگي شاهانهء ديروز غم انگيز و ترسناک است...ترس از بازي روزگاري که در چشم بهم زدني مغلوبه ات ميکند....


بايگانی وبلاگ