سه‌شنبه، دی ۲

منظور من از نوشتهء قبليم اصلآ اين نبود که خارج اومدن بده يا اينکه نشونهء ترسو بودنه و اين حرفها...
اتفاقآ اعتقاد من اين است که براي مايي که تو ايران به شدت زير سلطهء خانواده زندگي ميکنيم ٫زندگي در خارج از کشور و به تنهايي تجربهء بسيار گرانبهايي است‌ به استقلال شخصي آدم بسيار کمک ميکند...تأکيد من به تنها بودن به اين دليل است که وقتي آدم با ازدواج وارد کشوري ميشود و يا اينکه خانوادگي مهاجرت ميکند صد در صد وارد محيط نميشود بويژه ايرانيها که در اغلب کشورها بيشتر در حلقهء دوستان و آشنايانشان ميگردند و کمتر به آشنايي با فرهنگهاي ديگر تن ميدهند...
از طرف ديگر آشنايي و تسلط به دستکم دو تا سه زبان خارجي در دنياي امروز يک بايد است...آدم تازه وقتي از ايران خارج ميشود ميفهمد اينهمه وقت و پولي که براي آموختن زبان در کلاسهاي زبان گوناگون مصرف کرده بيهوده بوده و اصولآ تا وقتي که آدم در محيط قرار نگيرد نميتواند به زبان مسلط شود...
دليل ديگر اصولآ نفس مسافرت است اينکه آدم مکانهاي جديدي را ببيند٫با فرهنگهاي متنوع آشنا شود و آدمهاي مختلف را بشناسد و از اين طريق افق ديد بازتري نسبت به زندگي بيابد...
حرف من تنها اين است که با آمدن به اين طرف مرز ريشه هايمان را فراموش نکنيم...دستکم نسل ما حق ندارد آنچه در سالهاي انقلاب بسرش آمده را فراموش کند....بايد چه در داخل و بخصوص در خارج از کشور در مورد ايران بيشتر بياموزيم و با توحه به فرهنگ و تمدني که در خارج از کشور تجربه ميکنيم راه دموکراسي را در کشورمان هموارتر کنيم...حال با تشکيل گروههاي تخصصي از متخصصان ايراني يا با تجمع هاي فرهنگي-سياسي و غيره .
مهم اين است که فراموش نکنيم که همهء ما يک نسل هستيم گرچه در حال حاظر در سراسر جهان پراکنده ايم...

هم تشنه مثل خورشيد
بي سرزمين تر از باد

تهي تر از ترانه
بي پرده مثل فرياد

تنهاتر از سکوتم
روشن تر از ستاره

عاشق تر از هميشه
با من بخون دوباره

"سياوش قميشي "

دوشنبه، دی ۱

راستي کيوان جان اين سيستم نظر خواهي هم درست شد از حالا به بعد نظرهات ديگه نامرئي نميشه...



سايه جان اين تئوري شما شامل اين جعبه شکلاته که دوروزه از توي قفسهء کتابها چشمک ميزنه هم ميشه؟؟



شهری که به ما سپردند، مسعود بهنود

شهری که به شما سپرديم بزرگانش رفته اند و می روند و هر روز خبرشان از جائی دور می رسد، آسيد حسن سوار مرسدس ضدگلوله شده، ديگر از باديه ای که مادربزرگ نذرم کرده به سقاخانه امامزاده يحيی معجزه ای بر نمی آيد، سقاخانه خشگ شده، رضا در آن ديوانگی نمی کند، کسی منتظر نيست تا در داستان شب مهدی علی محمدی آه بکشد، مستجاب الدعوه خبر از برنده بليت بخت آزمائی بدهد. مانی و فروزنده اربابی هم به نوشته هوشنگ مستوفی در پنج و سه دقيقه اطوار نمی ريزند، جانی دالر هم در پی کشف ماجرا نيست و نيزه پهلوان در گلوی اژدهای ميدان مخبرالدوله گيرکرده است از وقتی که داريوش فروهر نيست که ميدان را قورق کند. به قول شاملو

ای کاش می توانستم
- يک لحظه می توانستم ای کاش –
بر شانه های خود بنشانم
اين خلق بی شمار را
گرد حباب خاک بگردانم

قراره سيستم مديريت دانشگاهها در اطريش تغيير کنه در سيستم جديد بجاي سنا که در رأس هرم قرار داشت و متشکل از تعدادي از نمايندگان مجلس و نمايندگان احزاب و نيز اساتيد دانشگاه و نيز نمايندگان گروههاي دانشجويي بود تنها يک مدير وجود دارد و زير نظر او گروههاي درسي قرار دارند...
به اينصورت حق رآي دانشجويان و نيز اساتيد از بين ميرود و آنها فقط ميتوانند نظر مشورتي بدهند اما نميتوانند در اتخاذ تصميم مشارکت کنند...
بهمين خاطر از يک ماه پيش دانشجويان و اساتيد شروع کرده اند به تهيه مقدمات براي انجام تظاهرات و تحصن و نيز سخنراني در مخالفت با اجراي اين طرح...توي يکي از بروشورها آمده بود که اگرچه اين حرکتها تأثير چنداني در اجراي طرح نخواهد گذاشت اما نفس جمع شدن ما با هم و سازماندهي اين حرکت مهمترين دستاورد ما از اين برنامه است...
سال گذشته هم که نظام پرداخت شهريه در دانشگاه به اجرا گذاشته شد تظاهراتهاي دانشجويي و تحصنها چشمگير بود...اگرحه آن حرکت هم مانع اخراي طرح نشد اما مهم بيداري و حساسيت دانشجويان نسبت به اتفاقات دور و برشان است اينکه انتظار ندارند همه چيز کامل و آماده در دسترسشان باشد بلکه براي بدست آوردن موقعيتهاي مختلف حرکت ميکنند آنهم توي يک کشور سوسيال دمکراتي مثل اطريش که خدمات اجتماعي اولين اولويت دولت است...
اينجور وقتها فکر ميکنم که نسل ما براي بهتر شدن موقعيتش چه کرده؟؟؟چه راهي غير از فرار يا ناديده گرفتن واقعيات دور و برش پيش گرفته؟؟
اگر فعاليتهاي دانشجويان اروپايي بر عليه جهاني سازي را بيگيري کنيد ميبينيد که با آنها هم بهتر ما برخورد نميشود...اما اونها به مبارزه شون اعتقاد دارند آدمهايي هستند که حتي سالها به اين خاطر به زندان رفته اند...
اما مسئله اينجاست که نسل ما نسل ترسويي است٫نسلي که هدفهاي شخصيش رو به يه ايده آل جمعي ترجيح داده...نسل ترسويي داريم و شايد هم نسلي بي رويا...نسلي که تغيير رو باور نداره...نسلي که اعتقادي به بهتر شدن نداره...
نسلي که دمشو ميگيره لاي پاش و آسه ميره و آسه مياد...نسل تنبلي هستيم فکر ميکنيم که با دوتا تظاهرات و سه تا تحصن به دموکراسي ميرسيم...اونهم در يک کشور جهان سومي و با امکانات محدود ...اگر هم نشد پاسپورتمونو ميگيريمو خداحافظ...
نسلي که هرچيزي رو آماده ميخواد٫نسلي که جرأت مبارزه نداره...
چند نفر از ما اصلآ از خودش پرسيده چه کاري براي بهتر شدن وضعيت ميشود انجام داد؟چند تا کتاب در مورد روند دموکراسي خوانده ايم؟چقدر موقعيتها و تواناييهاي کشورمان را ميشناسيم؟چه قدمي در جهت بهتر شدن وضعيت برداشته ايم؟؟

پنجشنبه، آذر ۲۷



از يه چند روزي توي سال بدم مياد يکيش همين تعطيلات کريسمسه...کريسمس براي اروپاييها يه جشن خونوادگيه براي همين بيشتر دوستام که از شهرهاي ديگه ويا از کشورهاي ديگه هستن برميگردند پيش خونواده هاشون و خلاصه علي ميمونه و حوضش...تعطيليش فقط دو هفته است براي همين ارزشش رو نداره که آدم پاشه شال و کلاه کنه و بياد ايران و در ضمن اينقدر درس و مشق براي امتحانهاي آخر ژانويه رو سرت ريخته که نميتوني از جات تکون بخوري و بري يه وري تا اين دو هفته تموم بشه...
اينجور وقتها وقتي دور و ورم خالي ميشه لم ميدم تو تختم و يه کتاب دستم ميگيرمو ميرم توي فکر...فکر اينکه چي بدست آوردم و چي از دست دادم!!!اينکه اصلآ با اومدنم به اينجا خوشبخت شدم؟؟اينکه خوشبختم؟؟اصلآ خوشبختي چيه؟؟؟
با خودم کلنجار ميرم...گيرم که همه چيز خوب پيش بره...گيرم سر چهار سال درسم تموم بشه...گيرم اون کاري رو که دوست دارم رو بدست بيارم...اونوقت دوباره کريسمسه پنج شش سال ديگه توي تختم لم ميدم و ميگم خوب که چي؟؟؟
مگه اونوقت اين سالها برميگرده؟همهء اين روزهايي که ازش دور بودم...از مامان و بابام...
درسته که توي اين دوسال و نيمه کلي دوست و آشنا پيدا کردم...کلي اينور و اونور رفتم...درسته که روزبروز بيشتر با اين سيستم زندگي مچ ميشم...درسته که حالا ديگه کريسمس برام خاطرهء دور کارتون سرود کريسمس والت ديزني نيست...
اما هنوزم دلم هواي پيچ و خمهاي درکه رو داره...دلم شبهاي پر ستارهء کلاردشتو ميخواد...هنوزم بوي سالن کوچک حوزهء هنري مشامم رو پر ميکنه...دلم جو قشنگ افطاري فاميلي و شب يلدا رو ميخواد...شايد اميرحسابدار حق داره که ميگه کاشکي ما زودتر از ايران خارج شده بوديم تا اينهمه خاطره از اونجا نداشتيم...
ميشينم کنار پنجره و فکر ميکنم به يه راهي که آسونتر باشه...يه راهي که براي رسيدن به هدفت اينهمه رو دلت پا نذاري...
اصلآ همچين راهي وجود داره؟؟؟

اون Referat بود که تعريفشو کرده بودم امروز بالاخره Presentation اش کرديم تموم شد و رفت...البته قرار مون هفتهء پيش بود ولي با اون وضع کي ميرسيد شصت صفحه متن سنگين و تئوريک رو يکشبه آماده کنه اونهم من که رابطم با مطالب تئوريک شديدآ شکرآبه!!!اصلآ مخم هنگ ميکنه...خلاصه اينکه هفتهء پيش قبل از شروع جلسه رفتم پيش استادمون و گفتم که بخاطر کمبود وقت و اينکه آلماني زبان دومم است به مطلب مسلط نيستم استادمون هم که يک آقاي برزيلي جنتلمن و بسيار خوشرو است گفت که ميتونيم Referat رو هفتهء بعد ارائه کنيم من هم از خوشحالي نيم متر پريدم هوا :)
در عرض يک هفته هم چند بار متن رو خوندم ولي خوب از اون کتابهاي پدر درآر است که سير ارتباطات رو از الفبا تا کامپيوتر بررسي ميکنه!!!!و بحه هاي گروه که همشون هم اطريشي هستند صداشون دراومده بود چه برسه به من...
خلاصه اينکه امروز بالاخره آخرين کار دانشگاهي قبل از کريسمس رو ارائه کرديم اگرچه من بخش خودمو بيشترشو از رو خواندم و همه اش هم به همکلاسيم تکيه داده بودم که يه وقت وسط سالن تشريح که محل برگذاري کلاسمون هست نيفتم!!!
خداجون مرسي که اين يکي هم بخير گذشت...حالا فقط دوروز ديگه و بعدش تعطيـــــــــــــــــــــــــــــــل...

چهارشنبه، آذر ۲۶

خيلي دلم ميخواهد ببينم که توي کدام دادگاه و به چه جرمي محاکمه اش ميکنند؟
آيا کشتار صدها هزار انسان بيگناه در نتيجهء برپايي جنگي احمقانه و بکارگيري سلاحهاي پيشرفته و شيميايي اهدايي کشورهاي اروپايي و آمريکا هم حزو اتهاماتش است؟؟
اصلآ جرمش از کي شروع شده؟از زمان کودتاي حزب بعث و کشتار خانوادهء سلطنتي در عراق؟ از شروع جنگ بر عليه ايران؟ بعد از بمباران شيميايي حلبچه؟ يا فقط بعد از حمله به کويت؟؟


صدام حسين بهمراه همسر اولش

مسعود بهنود:سال 1976 اولين باری بود که صدام حسين به ايران می آمد اما در حاشيه ميهمانی شام اميرعباس هويدا در کاخ وزارت خارجه، صدام برای ما روزنامه نگاران فاش کرد که در دوران جوانی بارها به داخل خاک ايران آمده و از کرمانشاه هم خاطراتی داشت...

در نتيجهء ارتباط تلفني ديشب ما معلوم شد که صداي من از وبلاگم نازتره و صداي اون هم با من دختر عمه است :) بعدش هم اينکه آدم بهتره بجاي ايران رفتن پاشه بياد وين حال دختر دائيش رو بپرسه!!!

شنبه، آذر ۲۲



تگرگي نيست ، مرگي نيست

صدايي گر شنيدي ، صحبت سرما و دندان است

من به هيچ چيز ديگهء اين نوشتهء خورشيد خانوم کاري ندارم چون مخاطبش نامعلومه و من هم خبر ندارم که طرف چي نوشته اما از اين قسمت نوشته اش حرصم ميگيره که نوشته: هم دلم می خواد و هم دلم نمی خواد از ايران برم. ولی مجبورم!!!
نميدونم اين خارج رفتن ايدزه٫و باست يا نميدونم سرطان خونه که هرکس ميخواد انجامش بده سريعآ دنبال يه دليلي ميگرده که توجيهش کنه و بهترينش هم ميشه همين مجبور بودن...
آخه مادر جان کي آدم رو مجبور ميکنه اينهمه از اين وزارت خونه به اون وزارت خونه و از اين سفارت به اون سفارت بدوه...اين فرمو پر کنه و اون سند رو بياره و دست به دامن هزار نفر بشه تا کارش درست بشه و تازه پاش برسه به يه مملکت ديگه و تازه مشکلاتش شروع بشه : يادگيري فرهنگ و مملکت جديد يک طرف و دست و بنجه نرم کردن با دلتنگيهاي غربت و عادت کردن به محيط جديد يک طرف ديگه...
تازه مگه همين خورشيد خانوم نبود که همين چند وقت بيش نوشته بود:يک شوهر خوب که بتونه ديوانه بازيهای منو تحمل کنه، امکانات زندگی خوبی داشته باشه و منو از اين ديوونه خونه بياره بيرون خيلی هم خوبه
خوب بس وقتي آدم آگاهانه و با نيت قبلي کاري رو انحام ميده ديگه حرف زدن از اجبار و اين حرفها يه ‌‌ذره غير منطقي بنظر ميرسه...راحت ترش اينه که آدم بگه من تصميم گرفتم که براي دستيابي به امکانات و زندگي بهتر مملکتم رو ترک کنم و والسلام بخدا درد نداره هيچکسم آدم رو به بي وطني متهم نميکنه...

چهارشنبه، آذر ۱۹

من سالمم و حالم خوبه وايــــــــــــــــــــــــــن هوا کار ريخته رو سرم...

جمعه، آذر ۱۴

فکرشو بکن چهار هفته پيش استاده موضوع Referat رو بهمون داده ٫سه هفته پيش گروهبنديمون کرده ٫ هفته اي که مياد بايد‌* Presentieren اش کنيم بعدش تازه امروز که يکي از اعضاي گروه همت کرده و به بقيه ايميل زده معلوم شده که هيچکوممون نه متن Referat رو داريم و نه ميدونيم از کجا ميشه پيداش کرد!!!!

آخرين رويدادهاي ورزشي ايران در سايت بدلباس ترين و بدتيپ ترين مجريان ورزشي جهان(سايت ورزش ايران)!!!

وبازهم ابراهيم نبوي:
خامنه ای مثل راديوی خراب می مونه: هر وقت يه ضربه بهش بزنی يه صدای ناهنجار می ده و همه چيزو می ريزه بهم، همه به اين نتيجه رسيدن که بايد بندازنش دور ولی از بس بهش عادت کردن کسی جرات نداره اين کارو بکنه.

چهارشنبه، آذر ۱۲

امان از دست مردم
You have to understand that the average Iranian family lives for the mardom, their neighbors and relatives. They don't have an individual life: everything is done to satisfy the opinion of the mardom. The clothes you wear, the car you drive, the parties you have, your life and soul, everything is for the mardom. The typical Iranian family would rather see their son dead than gay

آخيش چقدر بحث کردم اصلآ بقول اين بچه بحث خونم افتاده بود پايين بخدا...خوبيش اينه که هر چند وقت يه دفعه مامان جونم با اين جر و بحثها يادم ميندازه واسهء چي پا شدم اومدم اينجا واينهمه دوري رو تحمل ميکنم و سال تا سال ايران نميرم...همينکه مياد يادم بره شروع ميکنه ...
ميگم مادر من عزيزم من اون موقعي که توي خونه بغل دستت بودم و زير يه سقف باهم زندگي ميکرديم کار خودم رو ميکردم و حرف احدي رو هم گوش نميکردم واي به الان که دستکم چهار ساعت تفاوت زماني و چند صد هزار کيلومتر تفاوت مکاني داريم...
ميگم بابا من تا يه ماه ٫دوماه نميدونم حداقل دوسه هفته با اين آدمي که سه ساله بعنوان دوست پسر با منه اما در اصل دور از منه نباشم که هيچکدوم نميفهميم اون يکي چجوريه...اصلآ اگر دوست پسر من اينجا بود يا بطور کل اينجايي بود شما از کجاي دنيا خبر دار ميشدي که ما چند بار تو هفته همديگرو ميبينيم٫چه ميکنيم يا اينکه اصلآ با هم زندگي ميکرديم هان؟؟؟؟
حالا وقتي من با کمال صداقت ميگم يه هفتهء تعطيلات رو ما ميخوايم با هم بريم يه گوشهء دنيا و ببينيم اصلآ اين دوتا موجودي که قبلآ حداکثر دوسه بار تو هفته هم رو ميديدند و الان هم دقيقآ يکسال و سه ماهه که رنگ هم رو نديدند باز هم ميتونند حرف هم رو بفهمند و با هم باشند ميگه منم بايد اونجا باشم يا اينکه پاشو بيا ايران...
امان از دست اين نسل ماقبل انقلاب که به هيح صراطي مستقيم نميشند...اونوقت ميگن چرا نسل ماپنهانکار و دروغگو شدند خوب همينه ديگه...آدمي که ظرفيت شنيدن حرف راست رو نداره بايد دروغ بشنوه...

جمعه، آذر ۷

اينقدر کار سرم ريخته که نميدونم بايد از کجا شروع کنم...
ولي براي خالي نبودن عريضه عکسهايي رو که شنبه شب هفتهء پيش از Christmas market در جلوي ساختمان شهرداري وين انداختم رو ميزارم اينجا...
توي اين سايت ميتونيد با وب کم محل اين Market و مخصوصآ ساختمون خيلي قشنگ و رويايي شهرداري وتوريستها رو در حال و هواي خريد کريسمس لحظه به لحظه و life ببينيد (جالبتر اينکه ميتونيد خودتون وب کم رو به هر طرف که دلتون خواست بچرخونيد و همهء زواياي اين Advent Market رو تماشا کني)...



ساختمان شهرداري



تزئينات درخت کريسمس






چهارشنبه، آذر ۵

تست Love :
دررررريـنـــــــــــگ تلفن زنگ ميزنه٫ اولين اسمي که توي ذهنت مياد کيه؟؟...


Ally McBeal

آخي بميرم...
پينکفلويديش هم درگير اين سوء تفاهم هاي رابطه دورادور است...قبلآ فکر ميکردم که تلفن و اينتر نت و اي ميل و اين حرفها بيشتر به استحکام يک رابطهء از راه دور کمک ميکنه اما اصلآ اينطور نيست...وقتي آدم هر دقيقه امکان تلفن زدن و ايميل زدن رو داشته باشه سعي ميکنه حرفها و احساساتشو از اين طريق منتقل کنه غافل از اينکه گفتن خيلي از حرفها و انتقال خيلي از احساسات از اين طريق نه تنها به فهم مسائل کمک نميکنه که همه چيز رو بدتر و بيشتر پيچيده ميکنه...بنظر من نوشتن نامه خيلي بهتر از ايميل زدن است چون اولآ خيلي خيلي شخصي تر است و ثانيآ براي نوشتنش آدم وقت ميگذاره و همه چيز رو در ‌ذهنش يکبار ديگه مرور ميکنه...اما بعلت سرعت و بي دقتي که در ذات ارتباط الکترونيک وجود داره اغلب تماسهاي الکترونيک موجب سوء تفاهم ميشود...

سه‌شنبه، آذر ۴


I went to bed last night utterly dejected; I thought I was never
going to amount to anything, and that you had thrown away your
money for nothing. But what do you think? I woke up this morning
with a beautiful new plot in my head, and I've been going about
all day planning my characters, just as happy as I could be.
No one can ever accuse me of being a pessimist! If I had a husband
and twelve children swallowed by an earthquake one day, I'd bob
up smilingly the next morning and commence to look for another set.

Affectionately
Judy Abbott


جمعه، آبان ۳۰

جوجوي هيچ کس:
عزيز دلم، وقتی ميبينم ميخندی، وقتی ميبينم داری کيف ميکنی، وقتی ميبينم شادی، از ته دل شادی، وقتی حس ميکنم که دارم حسی رو بهت ميدم که شايد تو زندگيت تجربه نکرده بودی!، نميدونی چقدر بيشتر لذت ميبرم از همه چيزهايی خوبی که تو بهم ميدی. همه حس های قشنگی که خودم تا حالا نگرفته بودم. همه عشقت. همه آغوشت. همه توجهت. همه زندگيم. نميدونی چه قدر با تو احساس بی نيازی از عالم و آدم ميکنم. نميدونی چقدر با تو کاملم. نميدونی چقدر بهت افتخار ميکنم.

کاشکی بدونی!!! يعنی ميشه بدونی؟ وووويييی عزيز دلم! چقدر تو کاملی. چقدر تو خوبی. چقدر تو ماهی. چقدر تو بی عقده و فهميده ای. چقدر تو با جنبه ای!!!!


يه روزي چقدر به همهء اين حرفها اعتقاد داشتم...اصلآ اگه همين دو سه هفته پيش بود ميگفتم اينها حرفهاي منه...ميگفتم جانا سخن از زبان ما ميگويي...اما الان که اينارو ميخونم٫ ميرم تو فکر...فکر اينکه معني همهء اين کلمه ها نسبيه...به زمان...به مکان...به آدمها وابسته است...که هميشگي نيست...که چقدر تلخه که آدم چنين چيزي رو تجربه کنه...که آدم چقدر بي اعتماد ميشه...به همه چيزشک ميکنه...اول همه به احساس خودش...که آدم ديگه ميترسه راحت ابراز احساسات کنه...که بشت چهرهء هر آدمي دنبال يه ماسک ميگرده...که چقدر بده همش حرفهاي آدمارو بخواي تفسير کني...که تصميم بگيري هيچ وقت ديگه دريچهء دلتو بروي کسي باز نکني...که ياد بگيري آدمها اوني نيستند که نشون ميدن...که حتي عشق هم توي اين روزگار نسبي شده...

آخرش کجاست اون جايي که مي شه نشست و يه نفس راحت و با « اطمينان » کشيد؟؟؟
آخرش؟اصلآ توي يه رابطه همچين جايي وخود داره؟جايي که بشيني و يه نفس راحت بکشي؟يه جا که به پشت سر...به راهي که پشت سر گذاشتين نگاه کني و ببيني اينهمه از براي هيچ نبوده...
جايي که براي يه لحظه توي چشمهاش خيره بشي و اعتماد و اطمينان قلبتون رو پر کنه؟....شايد...
...شايد براي يک لحظه ء ناب که عشق جاي خواستن رو توي دل دو طرف پر ميکنه...اون موقعي که روحتون عريان ميشه و از توي چشمهاميشه تاعمق وجود هم رو ديد...اون لحظه است که قلبتون سرشار ميشه از اطمينان...
اما هرچي خواسته ها...انتظارات...حرف و حديثها بيشتر بشه اطمينان و اعتماد هم رنگ ميبازه...تا جايي که همش ميشه اثبات عشق...
اين کارو بکن٫اون کارو نکن٫اينو بپوش٫اونو نپوش٫اينجا برو ٫اونجا نرو... تا عشقتو اثبات کني...
يا در حقيقت براي اونکه بي اعتمادي را از قلبش زايل کني...چرا که مدتهاست خواسته ها جاي عشق را در قلبش گرفته اند...و اطمينان و اعتماد را کمرنگ و بي فروغ کرده اند...که وجود عشق فارغ از اثبات است...
اين پروسهء اثبات عشق به جايي ميرسه که نه از عشق و نه از اطمينان اثري باقي نميماند...تنها يک قلب پر از انتظار و وجودي که سرشار از بي اعتمادي است.

...و تو نوميد٫خسته ٫ بي اعتماد و تنها در ميانهء را مي ايستي و به پشت سر مينگري...



قصه ءخاله سوسکه حکايت و زن ايراني است که کوي به کوي و شهر به شهر در جستجوي همدمي است که سخنش را درک کند نيازش را به نرمي وملاطفت و نفرتش را از خشونت دريابد...
زني که برخلاف پيشينيانش بي اعتنا به خرافات و ارزشهاي خيالي جامعهء سنتي و قوانين دست و پا گير عرف و مذهب از کنج تاريک خانه بيرون ميايد تا شريک زندگيش را خود بجويد...کسي که معني احترام و تفاهم را بشناسد و زن را عروسکي کوکي تصور نکند که بهنگام سرکشي بايستي با چوب و چماق تربيت شود...

مرسي از همهء اونهايي که با نوشته هاشون تو وبلاگشون با کامنتشون و ايميلشون بهم انرژي دادند...ممنون از همه تون...

چهارشنبه، آبان ۲۸

دلم یه «پیلار ترنرا» میخواد...
میخوام برم پیشش بغلش کنم و سرم رو بذارم رو شونه هاش. بعد بشینم جلوش دستهای گرمش رو بگیرم تو دستهام و همینجور داستان زندگیمو براش بریزم وسط. اونم همینطور که قهوه میخوره زل بزنه تو چشمام و گوش کنه. بعد میگم برام فال ورق بگیره....





و اين هم دوربين جديد بنده!!!با زوم ده٫ چهار MP ٫ فاصلهء کانوني ۸/۲-۸ و...

سه‌شنبه، آبان ۲۷

ميدوني آخه عشق ما خيلي متفاوت بود...همه چيز ما فرق ميکرد...حتي معني احترام متقابل هم فرق يا بهتر بگم تاريخ اعتبار داشت...تا کي؟ خوب معلومه تا وقتي هرچي پسره ميگفت جواب چشم عزيزم ميشنيد...تاوقتي دختره همهء حرفهاي پسره رو گوش ميکرد...تا وقتي که هموني بود که پسره ميخواست...تا وقتي دختره هيچ حرف و نظري نميداد...
اصلآ چه معني داره دختره حرف بزنه...هردوشون تحصيلکردن که باشن اصلآ تمدن چه ربطي به اين حرفها داره...دختره پا شده رفته اونور آب پرروشده...بال و پر در آورده...
اصلآدختر پر رو بازي دربياره بايد سرشو کوبيد به ديوار!مگه نه؟؟
حق با پسره است...اصلآهميشه حق با پسره بوده...حتي همهء اين چهار باري که سر دختره داد کشيد...فحش داد...توهين کرد...همهء اين چهار باري که گوشي تلفن رو تو سر دختره کوبيد تقصير دختره بود...حق با پسره است...
حالا پسره چهار بار دختره رو کنار گذاشته...چهار بار کوچيکش کرده...چهار بار عين دستمال مصرف شده گوله اش کرده و انداختتش يه طرف که چي؟؟؟ خوب عصباني بوده ديگه...توي دعوا که حلوا خير نميکنند!!!آدم طرفشو تهديد ميکنه...روشو کم ميکنه...حالشو ميگيره...
تازشم هر بار خود پسره برگشته...خودش زنگ زده...دختره هم به گناهش اعتراف کرده و قول داده که ديگه پسره رو عصباني نکنه...پسره هم قبول کرده بود از بس دختره رو دوست داشت...
ديگه چي ميخواي عاشق به اين وفاداري...
حالا اگه دختره نتونه تحمل کنه...که دفعهء چهارم بگه ديگه تموم شد... بگه ديگه نميخوام...خسته شدم از اين رفتار...از اينهمه توهين...اين عشق رو نميخوام...بايد زد تو دهنش...بايد خفه اش کرد... دختره حق نفس کشيدن نداره...جرأت نداره حرف بزنه ... پسره حالشوميگيره...اذيتش ميکنه...بيچاره اش ميکنه...توي تنها شش دقيقه و بيست و پنج ثانيه٫ باکلماتش...با حرفهاش... از پشت تلفن...از هزار فرسنگ فاصله سه سال رابطهء مشترک رو ميکوبونه تو سر دختره...جوري که همون کنار راهروي دانشگاه مچاله شه...تو خودش فرو بره...براي چهارمين بار...
براي آخرين بار...

کي بود ميگفت ادب مرد به زدولت اوست؟
آقا چقدر درست گفته!!!

پنجشنبه، آبان ۲۲

اي که بي تواين کوير خواب بارون ميبينه
وقتي نيستي غم دنيا توي قلبم ميشينه
اي که بي توواسه من همه دنيا قفسه
مستي از نبودن تو التهاب قفسه
وايي که دلم طاقت دوريتو هيح نداره
بغض نبودن تو اشکهامو در مياره

سه‌شنبه، آبان ۲۰

تصميم جديد شورای شهر تهران:

هفدهمين نمايشگاه بين المللي کتاب تهران برگزار نمي شود

تغيير محتوای روزنامه همشري، برنامه دفن جسد در ميدان های شهر، احداث مسجد در کنار تئاتر شهر، تخريب زمين اسکيت و پينگ پنگ پارک ملت و احداث مسجد به جای آن، جلوگيری از برگزاری کنسرت و جشن در فرهنگسراها و مراکز زيرنظر شهرداري، تغيير مديريت و کاهش بودجه فرهنگسراها، تأسيس مراکز مذهبی و دسته های سينه زنی در شهرداري، تعطيلی خانه تئاتر، تعطيلی آموزشگاه مجسمه سازی، تعطیلی خانه ی هنرمندان و ...


فکر کنم از حسرتهاي اغلب بچه هايي که از ايران ميان يکيش از دست دادن همين نمايشگاه بين المللي کتاب باشه منکه حتي پارسال حاضر بودم امتحاناي ترم تابستونم رو نصفه نيمه ول کنم و زودتر برم ايران که به نمايشگاه برسم ولي موندم که جواب مامانم اينا رو چي بدم!!!!
براي مني که خورهء کتاب و مجله ام نمايشگاه کتاب تجسم بهشت بود...توي دوهفتهء برگزاريش دستکم سه چهار بار با سه چهار گروه مختلف دوستام براي خريد کتاب و شرکت در جلسات و گفتگو با نويسنده ها و روزنامه نگارها توي محوطهء وسيع نمايشگاه ولو بودم...به غير از اينها توي نمايشگاه رويه و شخصيتي از مردم و بويژ‌ه جوونهاي ايراني رو ميديدم که برام شديدآ جالب بود٫جوونهاي روشنفکر٫با مطالعه...
حالا خدا رو شکر اين حسرت هم از بين رفت و ديگه سال ديگه مژده نميتونه با تعريفهاش دلم رو بسوزونه...آقاي عزيز هم ديگه نميگه دلم نيومد بدون تو برم نمايشگاه بين المللي...جايي که اولين بار همديگه رو ديديم...

با تقديم سپاس و تشکرات بي حد اينجانب از شوراي شهر محترم و شهردار محترم تهران به جهت اين تصميم مبارک تقاضا مينمايم که به منظور زدودن حسرت از دل جوانان خارح از وطن در اسرع وقت و به سبک چنگيز خان مغول مکانهاي ‌‌ذ‌يل را با خاک يکسان نماييد:
- خيابان ولي عصر بالا ( بويژه ميدان ونک و مرکز خريدونک )
-ميدان تجريش به انضمام بازار قديمي وپاساژ قائم
-پارک نياوران
-خيابان آپادانا
-مرکز خريد گلستان
-ميدان سروسعادت آباد
-بارک جمشيديه
-موزهءهنرهاي معاصر و بازار فرهنگ و هنر
-خيابان مير داماد
-سينما فرهنگ
-خيابان دروس


يه روز به من ميگفتي که با دلم تو جفتي
اگه منو نبيني گل بارون ميچيني٫
يه روز منو ميخواستي...
با شورو...شوق مستي...
حرفامو ميشنيدي...نازمو ميکشيدي
حالا ديدم با سردي...با احساسم چه کردي
زدي قلبم شکستي
رو تيکش پاگذاشتي...
به دنبالت دويدم...به تنهايي رسيدم

بيخود!!!!

جمعه، آبان ۱۶

چه رابطه اي آينده داره؟

چهارشنبه، آبان ۱۴

"?Where Is The Love"

What's wrong with the world, mama
People livin' like they ain't got no mamas
I think the whole world addicted to the drama
Only attracted to things that'll bring you trauma
Overseas, yeah, we try to stop terrorism
But we still got terrorists here livin'
In the USA, the big CIA
The Bloods and The Crips and the KKK
But if you only have love for your own race
Then you only leave space to discriminate
And to discriminate only generates hate
And when you hate then you're bound to get irate, yeah
Badness is what you demonstrate
And that's exactly how anger works and operates
Man, you gotta have love just to set it straight
Take control of your mind and meditate
Let your soul gravitate to the love, y'all, y'all

People killin', people dyin'
Children hurt and you hear them cryin'
Can you practice what you preach
And would you turn the other cheek

Father, Father, Father help us
Send some guidance from above
'Cause people got me, got me questionin'
Where is the love (Love)

Where is the love (The love)
Where is the love (The love)
Where is the love
The love, the love

It just ain't the same, always unchanged
New days are strange, is the world insane
If love and peace is so strong
Why are there pieces of love that don't belong
Nations droppin' bombs
Chemical gasses fillin' lungs of little ones
With the ongoin' sufferin' as the youth die young
So ask yourself is the lovin' really gone
So I could ask myself really what is goin' wrong
In this world that we livin' in people keep on givin'
in
Makin' wrong decisions, only visions of them dividends
Not respectin' each other, deny thy brother
A war is goin' on but the reason's undercover
The truth is kept secret, it's swept under the rug
If you never know truth then you never know love
Where's the love, y'all, come on (I don't really know)
Where's the truth, y'all, come on (I don't really know)
Where's the love, y'all

People killin', people dyin'
Children hurt and you hear them cryin'
Can you practice what you preach
And would you turn the other cheek

Father, Father, Father help us
Send some guidance from above
'Cause people got me, got me questionin'
Where is the love (Love)

Where is the love (The love)
Where is the love (The love)
Where is the love
The love, the love
BLACK EYED PEAS




انگار نه انگارکه همين هفتهءپيش برف اومد!!!همحين آفتابي شده که آدم با يه لا پيراهن هم گرمش ميشه...کي گفته بود که ماه آوريل ديوونه است؟؟؟پس
اکتبر وين رو نديده بوده...

من اگه از رو برم و بجاي وبلاگخوندن مثل آدم سر تحقيق و درس و مشقم بشينم خيلي خوبه اصلآ ثواب داره حالا ثوابش هيچي آبروريزي هفتهء ديگه رو بگو...مثلآ جون خودم قراره Referat داشته باشم در مورد حقوق زنان در سازمان ملل و پيشرفتها و پسرفتهاي کشورهاي مختلف در زمينهء برابري حقوق زنان اونهم جلوي استادي که براي خودش يه پا سيمون دوبواره!!!خدا جون کمــــــــــــــــــک...

سه‌شنبه، آبان ۱۳

اينم متن ايميلي که امروز داشتم...


Dear Friend,

I send you this message from a library of our small city and I hope
very much that this message has reached your address.

My name is Valentin, I'm a student and I live with my blind mother in
Russia. I work very hard every day to be able to take care of my mother,
but my salary is very small because my studies are not finished.

Due to the crisis our authorities stoped gas in our small city and now
I cook food for my mother and me by making a fire near our home. Now we
cannot heat our home because we don't have gas anymore and I don't know
what to do, because the winter is coming and the temperature outside
will be minus 30 degrees Celsius. I'm afraid that the temperature inside
our home can be lower than 0 degrees and we will not be able to
survive.

Therefore I send you this desperate message with a prayer in my heart
and I hope you can help us. If you have any old warm blankets, sleeping
bags, portable heater or any other things which can help us during the
winter, as well as any high-calories food-stuffs, I will be very
grateful to you if you could send it to our postal address which is:

Valentin Mihailin,
Ryleeva Street, 6-45,
Kaluga. 248030,
Russia.

If you think that it would be better or easier for you to help with
some money, please write me back and I will give you the details for
sending it safely if you agree. This way to help is very good because the
necessities here are not very expensive.

I pray to hear from you soon. From all my heart I wish you Happiness,
Love and Peace.

God Bless You,

Valentin and my Mother Elena.
Kaluga. Russia.


سه‌شنبه، آبان ۶

حالم خيلي خوبه...روزهام يک جور هارموني قشنگي دارند...ميدونم که همه کارهام درست درميان...ميدونم که هدفهاي آينده ام دور از دسترس نيستند...اين روزها رو خيلي دوست دارم!!!
راستي خيلي وقت بود که اين آهنگه رو گوش نکرده بودم ٫روزاي قشنگ تابستون بارسال رو يادم انداخت کلي حالم رو بهتر هم کرد...

دوشنبه، آبان ۵

يادش بخير دوماه پيش همينجوري براي خودم ول ميگشتم و وقت تلف ميکردم...الان براي هر ثانيه روزم هزارتا کار نکرده رديف شده که فرصت نفس کشيدن هم بهم نميده چه برسه به وبلاگ نوشتن...

جمعه، آبان ۲




برف اومـــــــــــــــــــــــــــد!!!

از ديشب آروم آروم و ريز ريز برف ميباريد...اولين برف وين...هنوز باورم نميشه که تابستون امسال چه زود تموم شد...همين يک ماه بيش بود که با سوزي پياده و با يک بلوز شلوار نازک خيابونهاي وين رو گز ميکرديم...از صبح يک عالمه عکس انداختم که سر فرصت ميزارمش اينجا...

سه‌شنبه، مهر ۲۹

November Rain

When I look into your eyes
I can see a love restrained
But darlin' when I hold you
Don't you know I feel the same

'Cause nothin' lasts forever
And we both know hearts can change
And it's hard to hold a candle
In the cold November rain

We've been through this auch a long long time
Just tryin' to kill the pain

But lovers always come and lovers always go
An no one's really sure who's lettin' go today
Walking away

If we could take the time
to lay it on the line
I could rest my head
Just knowin' that you were mine
All mine
So if you want to love me
then darlin' don't refrain
Or I'll just end up walkin'
In the cold November rain

Do you need some time...on your own
Do you need some time...all alone
Everybody needs some time...
on their own
Don't you know you need some time...all alone

I know it's hard to keep an open heart
When even friends seem out to harm you
But if you could heal a broken heart
Wouldn't time be out to charm you

Sometimes I need some time...on my
own
Sometimes I need some time...all alone
Everybody needs some time...
on their own
Don't you know you need some time...all alone

And when your fears subside
And shadows still remain
I know that you can love me
When there's no one left to blame
So never mind the darkness
We still can find a way
'Cause nothin' lasts forever
Even cold November rain

Don't ya think that you need somebody
Don't ya think that you need someone
Everybody needs somebody
You're not the only one
You're not the only one

Guns'nroses

چهارشنبه، مهر ۲۳

بعد شنيدن اظهارات خاتمي در پاسخ به خبرگاران دربارهء جايزهء صلح نوبل حالا ديگر ناباوري و بهت عليرضا نوري زاده را در مورد رفتارو گفتار خامنه اي در اين سالها و آن سالها و در حقيقت پيش و پس از به تخت نشستن خوب درک ميکنم...بسي جاي تاسف براي مردي که روزي اميد نسلي لقب گرفت...

نوشتن يه ايميل رسمي و در مورد يک موضوع خصوصي خيلي خيلي خيلــــــــــــــــــــــي سخته...هزار بار کلماتو تو ذهنت مرور ميکني حرفهايي که اگر باي تلفن يا رودررو زده ميشد خيلي راحت بود اما توي ايميل هزارجور تعبير وتفسير پيدا ميکنه...همش تقصير اين زبون مسخرهء آلمانيه که تو گفتن رو براي آدم سخت ميکنه و آدم محبوره هميشه حرفهاشو هزارجور تجزيه تحليل بکنه که نکنه خيلي صميمي بشم و نکنه خيلي خودموني باشم!!!!!

سه‌شنبه، مهر ۲۲

حتي از فکر کردن بهش هم خنده ام ميگيره...اين اتفاق هرجاي ديگه اي توي دنيا افتاده بود مردم براش دست و پا ميشکستند و جشنهاي چندين و چند روزه به پا ميکردندو احيانآ خيابان و کوچه اي هم به نام ميکردند و...
اما تو مملکت گل و بلبل ما دوستان و فاميل طرف از ترس اعلاميه چاب ميکنند که تو رو خدا نياييد يا اگر مياييد زيادي خوشحالي نکنيد که به مذ‌اق بعضيها اصلآ خوش نمياد...

بر اساس تصمیم کمیته نوبل نروژ، جایزه صلح نوبل برای سال 2003 به شیرین عبادی برای تلاشهای او در راه دموکراسی و حقوق بشر اهدا می گردد. او بویژه برای احقاق حقوق زنان و کودکان فعالیت نموده است.

صدای رسا و محکم او به عنوان یک وکیل، قاضی، سخنران، نویسنده و فعال سیاسی در کشورش ایران و در سراسر جهان منعکس گشته است. او با وجود خطراتی که امنیت او را تهدید می کرده است همچنان با آگاهی و کمال شجاعت ایستادگی نموده است.

مبارزه در راه اساسی ترین حقوق بشر موضوع اصلی فعالیتهای اوست. هیچ جامعه ای نمی تواند متمدن نامیده شود بدون اینکه حقوق زنان و کودکان در آن جامعه رعایت گردد. در دورانی سرشار از خشونت، او بر علیه خشونت ایستاده است. از دید او برگزیده شدن بالاترین نهادهای سیاسی کشور از طریق انتخابات دموکراتیک یک موضوع اساسی به شمار می رود. او بر این نکته تاکید می ورزد که آگاهی و بحث و گفتگو(دیالوگ) بهترین راه تغییر دادن مواضع و حل مسائل مورد اختلاف است.

عبادی یک مسلمان آگاه است. او هیچ تضادی بین اسلام و حقوق اساسی بشر نمی بیند. او تاکید می ورزد که نقطه شروع گفتگوی میان فرهنگ ها و ادیان مختلف باید ارزشهای مشترک آنها باشد. این مایه مباهات کمیته نوبل نروژ است که می تواند جایزه صلح را به بانویی اهدا کند که به دنیای اسلامی تعلق دارد و مایه افتخار آن و همه کسانی است که در سراسر جهان برای احقاق حقوق انسانها تلاش می کنند.

در طول یک دهه ی اخیر، دموکراسی و حقوق بشر با قدرت بیشتری در نقاط مختلف جهان پیشرفت کرده است. کمیته نوبل نروژ با اهدای جایزه صلح تلاش می کند به این روند سرعت بیشتری ببخشد.

ما بر آن هستیم که مردم ایران از اینکه یکی از هموطنانشان برای نخستین بار در تاریخ، برنده جایزه صلح نوبل شده است احساس شادمانی میکنند. ما همچنان بر آن هستیم که این جایزه، الهام بخش همه کسانی خواهد شد که در کشور او، کشورهای مسلمان و همه کشورهایی که فعالیت برای حقوق بشردر آنها نیاز به پشتیبانی دارد، برای امر دموکراسی و حقوق بشر فعالیت می کنند.

چهارشنبه، مهر ۱۶

فکرشو بکن تمام دعاها و نذرو نيازهام تو شبهاي امتحان براي مريض شدن معلم و استاد مربوطه توي دوازده سال مدرسه ودبيرستان و سه سال دانشگاه بالاخره امروز برآورده شد و امتحان امروز بسبب ابتلاي استاد عزيز به آنفولانزاي شديــــــــــــــــــــد به تعويــــــــــق افتاد....
خــــــــــــــــــــدا جـــــــــــــــــــــون مرسي...

جمعه، مهر ۱۱




دو سال پيش موقعي که ويزاي تحصيلي ام آمده بود و روزاي آخر دانشگاه تو تهران بود يکبار يکي از استادهام ازم پرسيد تو که داري ميري پايتخت موسيقي اروپا چقدر از اين نوع موسيقي سرت ميشه...مثلآ خبر داري کوارتت چيه يا تنور رو با ت دستا دار مينويسن يا بي دسته!!!
راستش رو بخواهيد من اصولآ تا قبل از اينکه از ايران خارج بشم زياد تو خط موزيک نبودم و بخصوص از موسيقي کلاسيک به کل بي خبر بودم و اين بي سوادي موسيقي هم اينجا يه جورايي اذيتم کرد چون اينجا بچه ها از سنين خيلي کم با قوائد موسيقي و ابزار آلات موزيک آشنا ميشن و تا پايان زمان تحصيلشون در مدرسه دستکم به يکي از ابزار آلات موسيقي مسلط ميشوند(البته نه به سبک ايران که همه تا از خونه شون قهر ميکنند ميرن و يک گيتار برقي ميگيرند و احساس جيمز هتفيلد بودن بهشون دست ميده).
اما خوب توي اين دوسال به برکت برنامه هاي فرهنگي متنوع و بخصوص جشنواره هاي متفاوتي که موسيقي و بويژه موسيقي کلاسيک بخش عمده اش رو تشکيل ميده خيلي بيشتر با اين هنر آشنا شدم غرض از اينهمه فلسفه بافي اينکه امشب با يک گروه تووووووووووووپ از دانشجوهاي ارکستر از کشور دوست و برادر آلمان ميريم اينجا تا اپراي Fleder Maus اثر يوهان اشتراوس رو ببينيم...

پنجشنبه، مهر ۱۰

اين روزها کافيه يکي فقط يه سرک به کيف من بکشه و يا از کنار دستم رد بشه تا يقين حاصل کنه که بنده از اون سيگاريهاي دو آتشه هستم از بس که راه براه توي خيابون و جلوي در دانشگاه فندک تبليغاتي خيراتي توي جيب آدم فرو ميکنند و امان از اين کافه هاي وين که هنوز ياد نگرفتند فضاي سيگاري هارو از غير سيگاريها مجزا کنند...

مرض وبلاگخوني از اعتياد به وبلاگنويسي هم بدتره...هي به خودم ميگم اينبار که باي کامپيوتر بشينم فقط ميرم سايت دانشگاهمون و ترتيب ثبت نام کلاسهامو ميدم اما همينکه پشت اين ماسماسک ميشينم باز دوباره فيلم ياد وبلاگ خوني ميفته!!!!!!!!!!!

ميدونيد مشکل اين است که هميشه اونهايي که عقلشون به هيچ جايي قد نميده و از هيچي سر در نميارند بجاي اينکه سرشون بندازن پائين و دهان مبارک رو ببندند و اظهار نظر نکنند مخصوصآ ميشينند و براي عالم و آدم و تمام مشکلات بشر راه حلهاي عالمانه ارائه ميدهند و اونوقت نتيجه اش هم ميشه اين ديگه!!!!

چهارشنبه، مهر ۹

خسته ام...اينقدر خسته ام که دلم ميخوادهزار سال بخوابم...
دلم ميخواد توي آفتاب پائيزي روي تختم توي خونهء خودمون کار پنجره که به ايوون باز ميشه دراز بکشم و ديگه فکر هيچيو نکنم...
آخ اگه ميدونستم بزرگ شدن اينهمه سخته که قديمها آرزو نميکردم بزرگ بشم!!!!

سه‌شنبه، مهر ۸

آقا من قديمها عجب مطالب بر مغزي مينوشتمها!!!!
امروز داشتم تو آرشيوم دنبال يک مطلبي ميگشتم که چشمم به اين نوشته افتاد براي عبرت خودم هم که شده گذاشتمش اينحا که بيخودي خوشي زير دلم نزنه و قدر موقعيتي که دارم رو بيشتم از اينها بدونم...

متني که در زير ميبينيد در جواب آخرين مطلب
دنتيست که تازگيها به بارگاه
عليا حضرت ملکه اليزابت مشرف شده و بتازگي دچار ياس فلسفي شده و از اوضاع زمانه گلايه کرده در قسمت نظر خواهيش نوشتم و چون خودم هم ازش خوشم آمد اينجا گذاشتم که بعدها هروقت دچار احساسات نوستالژيک شدم به اين وسيله خودم را دلداري بدهم...

دنتيست عزيزم سلام...

اولآ شما اصلآ خودشو ناراحت نكن... هركس كه ذره اي از تاريخ اين ملك و ملت آگاهي و اطلاع داشته باشه ميدونه كه اون قومي كه خدا به سرگرداني ابدي در دنيا محكومشون كرد قوم يهود نبودند بلكه هموطنان گرامي ما از دورهء داريوش كبير به بعد بوده اند كه از زمتني كه اون خدابيامرز سرش رو گذاشت زمين و ريق رحمت روسر كشيد تا همين الانه كه بنده دارم با اينترنت ساعتي فلان قدر نصيحتت ميكنم اين جماعت حتي تو خود اين خاك نفرين شده هم ارج و قرب ندارند واز عرب و افغان و مغول گرفته تا جناب خاتمي دامت افاضاته هركس ميخواد مراحل گوناگون حكوت(از بگير ببند وكشت وكشتار گرفته تا اسيري و زنداني گرفتن و سخنراني كردن و...)را ياد بگيره يه تك پا اومده اينجا و هربلايي خواسته سر ملت هميشه در صحنه آورده و هيچ كس هم صداش درنيومده جون فكر كرده ايم اگر اعتراض كنيم حتمآ ميگويند واااا عجب ملت آپارتي هستند ها...

اينها را گفتم تابداني ملتي كه از زمان مادها در حال دويدن بدنبال دمش است وهنوز هم به هيچ نتيجه اي نرسيده كجا ميتواند جنابعالي را راهنمايي بفرمايد...

سرنوشت تاريخي ملت خدمتگذاروهميشه درصحنهءمزبور آن است كه به سه گروه تقسيم شود:

الف-آنهايي كه ريشهء اجدادي شان به سيب زميني عليه الرحمه ميرودو محمود افغان،چنگيزخان مغول و يا رهبركبير انقلاب برايشان چندان توفير ندارد و مهم نرخ کارمزد است ولاغير...

ب-گروه دوم همانهايي هستند كه اگرچه از اوضاع زمانه آگاهندوميدانند مرداب مزبور با وجود سرسپردگان گروه اول به هيچ عنوان گلستان نميشود اما به سبب دلبستگي به پيست ديزين وجنگل عباس آبادوشيرازو...سراسر عمر خويش را در اين ملك به اميد كورسويي از بهبود اوضاع ميگذرانند غافل از آنكه :

سعديا حب وطن گرچه حديثي است بزرگ

نتوان مردبه خواري كه دراينجازادم

3-گروهي كه مصداق ضرب المثل زيباي نه در غربت دلم شاد و نه رويي در وطن دارم هستند...به اين معنا كه اينها نه به بيرگي گروه اول هستند كه بروند عضو بسيج ونمايندهءامام جمعهء فلان در امور بهمان بشوند و نه مثل گروه دوم با تاسي به حضرت ايوب با جناب باريتعالي كل انداخته اندو هربلايي هم كه رب العالمين بر سرشان بياورد خم به ابرو نياورند...درعوض بنا بر نصيحت سعدي عليه الرحمه رخت سفر از خاك پر گهر برگرفته اندغافل از اينكه مهر اين پيست اسكي ديزين و جنگل عباس آباد و خليج هميشه فارس و...با شيرخشك وارد شده و با نفس جناب ملك الموت خارج خواهد شد(و جدا از اين سعدي عليه الرحمه اگر راست ميگفت خودش بعد از آنهمه دنيا گردي سرش را نميگذاشت جاي پايش كه با قصيده سرايي براي حاكم وقتروزگار گذرانده و از همين خاك به ديار باقي بشتابد)...

اينها را گفتم تا بداني بجز گروه اول كه در دنيا وآخرت كامرواواز هفت دولت آزادند،دو گروه بعدي به سرگرداني وندامت ابدي محكومند و با تو است كه انتخاب كني كه در كدام گروه sign up كرده و به غصه خوري بپردازي...

توي يک هچلي افتادم که فقط خدا خودش بايد به دادم برسه و بس...حالا اين آقاي عزيز دو ثانيه ديگه زنگ ميزنه و ميگه ديدي بهت گفتم فلان ديدي گفتم بهمان ولي فکر نميکنه اگر من قرار باشه همش به حرفهاي اون و پدر گرامي گوش کنم که بايد بشينم گوشهء اتاق و از جام هم جم نخورم چون هميشه احتمال داره آدم توي ريسکي که ميکنه ضرر کنه يا اينکه توي راهي که در پيش گرفته اشتباهاتي رو هم مرتکب بشه اما خوب مگه موفقيت درس گرفتن از اشتباهات گذشته نيست؟؟؟؟
تصوراتي که آدم قبل از شروع يک کار داره يه چيزه و واقعيت ملموس يه چيزه ديگه...

شنبه، مهر ۵

جدي؟؟؟؟

امروز دارم ميرم اينجا خوراکيهاي ايراني بخرم...
چون بچم رو گازه ببخشيد اين دوستم اين بغل مثل دسته هونگ منتظر وايساده نميتونم زياد بنويسم اما دوشنبه ميام يک دل سير مينويسم قول قول...

جمعه، شهریور ۲۸

من هنوز منتظره اون فرصتم که بشينم براتون انشاي تابستان خود را چگونه گذرانديد رو تعريف کنم اما انگار اين فک و فاميلهاي ما همه دست به يکي کرده اند تا منو از اين امر خطير بازدارند...
از امروز دوباره به مدت يک هفته ميرم اينجا بعدش اميدوارم يک نصف روز پيدا کنم بشينم يک دل سير وبلاگ بنويسم...از جاهايي که رفتم٫آدمهايي که باهاشون آشنا شدم و تجربهء کار کردن در يک کشور ديگه...

دوشنبه، شهریور ۲۴




آدم وقتي وبلاگشو آپ ديت نميکنه حتمآ مشغول يک کاراي مهمتر است ديگه!!!

جمعه، شهریور ۲۱

يکي از تفاوتهاي اينجا و اونجا اينه که اينجا آدمها هرچي سن و سالشون بالاتر ميره شيکپوش تر و با کلاس تر ميشن٫ اونجا برعکس هرچي آدم سن و سالش بالاتر ميره بدتيپ تر و بي کلاس تر ميشه!!!!

جمعه، شهریور ۱۴



من برگشتــــــــــــــــــــــــم..
دو روز توي ايالت آسترياي عليا بيش فک و فاميلهاي گرامي و عزيز بودم که از شما چه پنهان اصلآ خوش نگذشت٫ انگار منتظرند که چشمشون به آدم بخوره و شروع کنند به بدگويي از اين يکي و گله گذاري از اون يکي...خدا نکنه که چهارتا از فک و فاميلهاتون توي يک گوشهء دنياتوي دوتا شهر نزديک هم زندگي کنند و شما هم دور از اونها باشين و بعد از ماه وسالي راهتون به يکي از اين ابناء بشر ختم بشه اونوقته که مختون ميشه خوراک طرف و نه تنها ظرف يک نصف روز از تمام دعواها و درگيريها و داستانهاي خاله زنکي و غيره با ذکر جزئيات مربوطه آگاه ميشيد بلکه خودتون ميشيد سوژهء بقيه که تا سال سي ازتون گله کنند:که اااااااا تو رفته بودي پيش فلاني و پيش من نيومدي و خلاصه که فاميل کمتر زندگي بهتر...
اما سه چهار روزي که توي سالزبورگ بودم عالــــــــــــــــــــي بود...از همه بهتر بيش دوست خونم بودم که توي وين باهاش آشنا شدم و مثل من روزنامه نگاري ميخونه منتها توي دانشگاه سالزبورگ بعد هم غير از روز اول که بطور خفني باروني بود سه روز بعدش آفتابي بود و دريغ از يک تکه ابر...
کلاسي که گذروندم مربوط به يک دانشگاه کامپيوتر به اسم Ditact مخصوص دختران و زنان دانش آموز و دانشجو است که امسال اولين دورهء کلاسهاشو برگزار کرد...
کلاسها و سمينارهايي با موضوعهاي متفاوت٫از کلاسهاي مقدمات برنامه ريزي گرفته تا پژوهش در زمينهء ارتباط نسلها و نيز ارتباط زنان با کامپيوتر و غيره...
من کلاس مقدمات جاوا رو گذروندم که خيلي جالب بود و گرحه من همچنان از جاوا سر درنميارم اما خوب براي شروع بد نبود و تازه مگه من احسان پريم هستم که از چهارده سالگي انيشتين رو تو جيب کوچيکهء سمت راست جليقه اش ميزاشته...من تا همين پارسال که معتاد ببخشيد وبلاگنويس شدم نميدونستم برنامه نويسي چي هست(از شما چه بنهون هنوز هم نميدونم) اما خوب الان دستکم با اصطلات آشنا شدم و حتي ميتونم از اين برنامه هاي کوچولو بنويسم...
غير از برنامه هاي درسي کلي هم برنامه هاي غير درسي داشتم...
با دوست خونم رفتيم کلي دور شهر رو گشتيم و کلي هم عکس انداختيم و خوش گذرونديم که سر فرصت براتون تعريف ميکنم...

سه‌شنبه، شهریور ۱۱

آقا صدا منو دارين؟؟

شنبه، شهریور ۸




از امروز به مدت يک هفته براي گذراندن يک کلاس کوچولوي تابستاني در اينجا بسر ميبرم...

جمعه، شهریور ۷

سايت سکسي رفتن اونهم تو دانشگاه در حاليکه اين کامپيوترا همه پشت کلهء هم هستن و همه ميتونند از پشت سر صفحهء مونيتورتو ببينن از اون حرفاست!!!!
سايت سکسي چيني ژاپني نديده بوديم که اونهم به لطف اين مرتيکهء خرس گندهء آسيايي که تو رديف جلوي من نشسته زيارت شد!!!!!!!!
ب.ن: کمرم دردگرفت از بس کجکي نشستم که اين عکساي تهوع آوري که اين يارو روي مونيتور تماشا ميکرد رو نبينم ٫يارو خيلي خوش خوراکه عکسا رو به اندازهء مونيتور ۱۷ اينح بزرگ ميکنه عــــــــــــق!!!!!!!!!

بابا جان يه ذره فانتازيتونو بکار بندازين و ياد بگيريد که اين ملت چه
جوري پروفشنال و با رعايت کليهء اصول تبليغات و آگهي و غيره براي خودشون

تبليغي ميکنند که اولآ تبليغ بنظر نميرسه اما در واقع دست تبليغهاي Fa رو از پشت ميبنده...
اولش از اين آهنگاي رمانتيکنه خارجکي ميزارن تو وبلاگشون که بگن آره مام رمانتيکيمو اينها...
بعد دو روز بعدش همينجوري!!!!بدون انگيزه منگيزه و اين حرفها عکس تاپ لس شونو ميزارن تو ويترين که بابا ايــــــــــــنــــــــــــــــــــــه....
فرداشم شرايط فيزيکي و شيميايي و نحوهء پوشش و گويشو اندازهء دور کمر و قطر لب و
غيرهء عروس آينده را براي اطلاع داوطلبان گرامي با عکس و تفصيلات علني ميکنند...
آخرسر هم با تکرار اين حقهء قديمي ضمن تبريک به زوج خوشبخت آمادگي خود را براي پيروي از سنت حسنهء ازدواج اعلام ميکنند...
ب.ن:َ عکس سکسي تاپ لس مذکور بطرز مشکوکي مفقود شده... نديده ها ميتوانند شرحش را از ديده ها جويا شوند!!!

اينهم از نتايج ازدواج آقاي همسر با مشهورترين دختر بلاگر ايراني...



و نيز ازدواج مشهورترين چرندياتي وبلاگستان !!!!

آقا دو روز که آدم وبلاگ نمينويسه دستش خشک ميشه..اصلآ اين مخت هنگ ميکنه...ميايي ميشيني پاي اين صاحب مرده تا قبلشم يه عالمه حرف و حديث داشتي که بزنيها اما همينکه ميشيني اينجا اصلآ حرفت نمياد که نمياد که نمياد...تازه توي دفتر و دستک نوشتن هم فايده نداره خون هرحي که قبلآ نوشتي بعدش بنظرت تر و تازه و حالب نمياد...خلاصه آقا نميشه اين دستگاه فکر خواني رو که اين آبجيمون سفارش داده بود زودتر حاضرش کنيد؟؟؟؟ااااااا ملت کار و زندگي دارند ديگه....

اين نظر خواهي وبلاگ من ديوونه است و تعداد نظرات رو نشون نميده ولي اگر مخش يه ذره کار ميکرد ميديدين که پـــــــــــــــژمان جون اينجا نظر داده...

شايد اين امتحان آخرين تجربه مشترك ما باشه.شايد اين آخرين دلواپسي مشترك ما باشه.(ميدونم تو هم نگران اين امتحاني.من با توام.نگران نباش.)شايد اين آخرين باشه.....
شايد از اين ببعد هر كدوم راه خودمون رو بريم،بدون اينكه به پشت سر نگاه كنيم،يا براي حرف زدن با هم تلاشي كنيم،يا حتي دلتنگ هم بشيم.شايد ديگه هيچوقت منتظر هم نشيم.
ولي ميخوام بدوني كه اين تنبيه،تنبيه دور و جدا از تو بودن،بدترين تنبيه زندگيم بود.
ميخوام بدوني كه خيلي دوستت داشتم.
ميخوام بدوني كه....

فراموشش كن.اگه قرار باشه راههامون از هم جدا بشه،بهتره كه ندوني.
اگه راههامون يكي بود،يه روزي بت ميگم....


بعضي از نوشته هاي اين خانومي انگار از ته ته دل منه...دوست جون بخاطر نوشتنت ممنون...

دوشنبه، شهریور ۳



از هرچه بگذريم سخن يک همبرگر آبدار با نيم کيلو سيب زميني سرخ کرده و کچاپ فراوان خوشتر است!!!

خيلي خوبه که آدم هر وقت چيزي به ذهنش ميرسه روي کاغذ بنويسه اما بهترش اينه که يادش بمونه اون کاغذه رو کجا گذاشته!!!
*از يادداشتهاي نويسندهء کم حواس




توي اينترنت رومهاي دانشگاه ما هزار ماشاء الله بزنم به تخته چشم حسود کور تا چشم ميندازي پر از هموطنان عزيز هميشه در صحنه است...
قيافه هاي بعضي شون هم که شديدآ مشکوفه ٫يعني آقا انگار يارو رو از خود ميدون شوش سوار وانتش کردن و اووردن اينجا...حتي نذاشتن اين ته ريششو
بزنه!!! يا اين عرقگير تابلوشو دربياره!!!
حالا از روزي که شنيدم سفير سابق ايران در آرژانتين توي انگليس دانشجو بوده هر دفعه ميشينم پاي اينترنت کلي دست و دلم ميلرزه که نکنه يکي دو تا از اين برادرها و خواهران ديني مون دور و برم نشسته باشند و منو در حال ارتکاب عمل بيشرمانهء وبلاگنويسي دستگير کنند...آخه من که دور از جون شما عين آدم نميلاگم...يهو ديدي يکي از همين برادر خواهرها سفير سابق ايران توي کرهء جنوبي از آب دراومد و مثلآ از فحواي اين وبلاگ بي صاحاب خوشش نيومد...اومديم و يارو اين کاريکاتور به اين شيکي از حضرت امام رو نپسنديد اونوقت بايد خرو بيارن و جنازهء منو باهاش بفرستن تهران ديگه!!!


شنبه، شهریور ۱



خورشيد خانوم
شهرمون هم عروس شد...فکر کنم الان خيلي ها يه حس مشترک دارند
از يک طرف براش خوشحالند...خوشحالند که بالاخره نيمهء گمشده شو پيدا کرد...که توي اين راه دور و دراز زندگي همسفرشو پيدا کرده...
و از طرف ديگه نگران...خيلي نگران...نگران اينکه نکنه انتخابش درست نباشه...نکنه پشيمون بشه...نکنه اين نيمهء گمشده اش واقعي نباشه...نکنه اين نيمه هه قدر خورشيد خانوم شهر رو ندونه...آخه اي خورشيد براي ما خيلي عزيزه...اين خورشيديه که زندگيشو توي وبلاگش برامون تعريف کرده...برامون دردودل کرده...گريه کرده...دعوا کرده...
خورشيده که عادتهاشو ميدونيم...نگرانيهاشو ميدونيم...خنده هاشو دوست داريم...
اما خوب خود خورشيد خانوم هم ميدونه که هيچي توي زندگي گارانتي نداره...هيچ وقت آدم نميتونه از قبل بدونه ايا اين نيمه های گمشده از هم جدا ميشن يا نه ، يا کي ميادو يهويي با داس از هم جداشون ميکنه ...ياچطوري ميشه که خورشيداشون فرق ميکنه... آدم نميدونه چرا اين پيچکايی که خيلی هم تو هم پيچيده بودن يه دفعه يکيشون رشدش کم و کم تر شده و اون يکی رشدش زياد تر و از هم دور افتادن؟...آدم حتي فکرشم نميتونه بکنه که چه آفتايي ممکنه به اين پيچکايی بزنه ....خلاصه که خود خورشيد خانوم هم ميدونه که ازدواج مخصوصآ توي سرزمين ماچه ريسک بزرگيه...
اما خوب زندگيه مشترک راهيه که آدم تانره نميدونه چي در انتظارشه...نميدونه چي پيش مياد...نميفهمه اين راهه يا بيراهه بوده...
پس تنها چاره اش اينه که براش آرزوي خوشبختي کنم و اميدوار باشم بانيمهء پيداشده اش بلندترين و قشنگترين پيچک دنيا رو بسازه...

يواش يواش شروع ميشه...مثل يه سوزش خفيفه توي شقيقه هام... بعدش هي شديدتر و شديدتر ميشه...همهء بوهاي دنيا رو ميفهمم...صداها توي هم ميره...مردم بلند بلند داد ميزنند ...سرم ميشه مثل کوه...سنگين سنگين...بعدش دستشويي و بالا آوردن ...اشک از چشمهام سرازير ميشه ... تنم يخ ميکنه...ميلرزم...
دوباره ودوباره...پاهام قدرت تکون خوردن نداره...توي تخت ولو ميشم...
غلط نکنم ميگرن دارم...اين دفعهء سوم توي اين ماهه...
پاشم برم تا همين وسط ولو نشدم...

هركاري ميكنيد فقط ايميلهايي رو كه عنوانشون Thank You!, Re:Details, Re:That Movie, Re:approved باشه، يا براي محكم كاري حتي اگر فرستندشو نميشناسيد، اصلا اصلا اصلا باز نكنيد!
ميگم آقاي مهندس نميشد اين توضيحاتتو زودترمينوشتي همين الانه ايميله رو باز کردم و بعدش اومدم وبلاگ بخونم که ديدم اي داد و بيداد ايميلمون دلش درد گرفته و ما خبر نداريم...خلاصه دوستان و سروراني که از طرف ما کرم دريافت ميکنند حلال کنند بخدا من بي تقصيرم...

جمعه، مرداد ۳۱

ديروز که توي گوگل و ياهو دنبال کاريکاتور از امام و رهبري ميگشتم يک مطلب خيلي ذهنمو مشغول کرد اونهم اينکه بغير از اين سايت درب و داغون اپوزسيون خارج از ايران که از زور بدسليقگي مثل آبريزگاههاي بين شهريه و يا مثلآ سايت هادي خرسندي که کارش بيشتر طنز است تا کاريکاتور کمتر سايتي پيدا ميشد که کاريکاتوري از اين دوتا موجود داشته باشه و اونها هم که اصلآ هنري نيست بلکه يکسري کارهاي بچگانه است که هر آدم تازه کاري با دوتا عکس و نيم ساعت ور رفتن با فوتو شاپ از پسش برمياد
اپوزيسين مملکت رو برم که با اينهمه ادعا و دم و دستگاه نتونسته توي اين بيست و پنج سال دوتا آدم هنرمند و فهميده تربيت کنه که حرفشو نو بجاي فحش و دري وري با هنرشون ادا کنند تازه اين دومي موءثر تر هم هست...
کاريکاتورهاي سايتهاي خارجي هم اغلب مربوط به اوايل انقلاب است و از حال و هواي امروز ايران کمتر کاري ديده ميشه...
مطمئنم که کاريکاتوريستهاي داخلي اينهمه سوژهء داغ و اينهمه رهبران تابلو را توي اين بيست و خورده اي سال بي نسيب نگذاشته اند و هرکدومشون يک صندوق پر از اتودهاي ممنوعه دارند اما بعلت شرايط جوي تا انقلاب بعدي شانس ديدنشون رو نخواهيم داشت...
بنابراين ميخواستم پيشنهاد کنم که هرکس اگر کاريکاتوري٫طرحي٫اتود آبرومندي از خميني٫خامنه اي يا بقيه توي نشريات خارجي ديده و يا آدرسش رو داره به اين آدرس براي من بفرسته تا در وبلاگي که به همين منظور درست کردم قرارشون بديم...
ب.ن: شما رو به روح امام قسم برنداريد طرحهاي پسر کوچولوي زهرا خانوم همسايهء سرکوچه تون که تازه فوتو شاپ بازي رو ياد گرفته رو بفرستيد ها!!!...

منو بگو که ديروز دو ساعت توي اين گوگل دربدر شده گشتم براتون کاريکاتور با مصماي اوريجينال خارجي !! از حضرت امام پيدا کردم گذاشتم اين پايين اونوقت چطور دلتون اومد نظر نداده از در اينجا برين بيرون آخه؟؟؟؟
اونوقت ميگن چرا انقلاب بدست نا اهلان افتاد!!!خوب دليلش همين عدم مشارکته ديگه!!!بابا يه ذره مشــــــــــــــــــــــــــــــارکـــــــــــــــــــــــــــــــــت....

پنجشنبه، مرداد ۳۰




بنازم اين نوه نتيجه هاي بيامبر رو که وقتي بعد از هزارو چهارصد سال و با اونهمه ادعا
و اهن و تلپ سر کار اومدن توي فقط بيست سال ناقابل جوري انتقام جد اطهرشون
رو از اين مردم مادرمرده گرفتند که نه تنها روي همهء رهبران و حکومتهاي شکنجه گر و فاسد و مردم ستيز و جنايتکار جهان در طول تاريخ از همين رفيق استالين خودمون تا اون پل پوت مادر مرده رو سفيد کردند بلکه حتي اگر همين امروز خود هيتلر هم قيام کنه و به حکومت ايران برسه و تا خود روز قيامت هم زور بزنه بازهم نميتونه با رکوردهاي حکومت عدل علي در فساد و جنايت وبيرحمي برسه...

آدمي که بجاي رينگ تون موبايلش صداي جيرجيرک بذاره اينقدر هم خل و چله که بشينه وسط اينترنت روم دانشگاه و باآهنگاي سي دي مزخرفي که توي سي دي رايترکامپيوتر گذاشته هيکل گنده شو تکون تکون بده!!!!




ماهنامهء زنان:

اولين کافی‌نت مخصوص زنان، 14 بهمن، در زيرزمين فرهنگسرای بانو (سرو) افتتاح شد.
به گزارش خبرنگار زنان، در اين کافه، زنان می‌توانند بدون حجاب حضور داشته باشند و از غذاهای بوفة سبز استفاده کنند.


اين مرض تأسيس مراکز ويژهء زنان مثل مرض سارس داره همه جا رو پر ميکنه...اول اين حجاب کثيف رو اجباري کردند و حالا هم که روز بروز با صدور قوانين احمقانه و پر دردسر رفت و آمد در مکانهاي عمومي رو براي زنان ناممکن ميکنند و از طرف ديگه به بهانهء تأمين محيطي آرام و راحت (لابد زير نظر اين زينب کماندو هاي هميشه در صحنه) دارند روز بروز زنان رو بيشتر و بيشتر به پشت پرده ميفرستند و اگر نجنبيم تا چند سال ديگر دست کمي از عربستان و کويت نخواهيم داشت...اگر به من باشد ترجيح ميدهم توي گرماي ۴۰ درخه با چادر و چاقچور هم شده برم يک کافي نت لکنته مختلط که اتفاقآ خطشم دم به دقيقه قطعي داره تا اينکه با مايوي دو تيکه توي اين حرمسرايي که عَاليجنابان فرهنگسراي سرو پشت پرده هاي دست‌دوز زيبا به بهانهء تأمين آرامش و راحتي براي رنگ کردن مردم تهيه ديدند با DSL آن لاين بشم...

چهارشنبه، مرداد ۲۹

امم...
ايناي پايين رو براي دل خودم نوشتم...نه... براي دلگيري از اوني نوشتم که خيلي دوستش دارم...شايد هم براي سحر نوشتم که از من پرسيده بود مشکلم چيه!!!




پاي اينترنتم که زنگ ميزنه...صداي مهربونش توي گوشي ميپيچه...چه جادويي داره صداش که هنوز که هنوزه با شنيدنش مست ميشم...ميگه بوسم کن...ميگم بابا اينجا يک خروار آدم سبيل به سبيل بغل من نشستن و صدا هم از احدي در نمياد اونوقت من اين وسط تورو ماچ کنم مردم چي ميگن...اونوقت بد اخلاق ميشه و اون اخماي خوشگلش ميره تو هم حالا هرچي هم ماچش کنم دلش باز نميشه...آخه لعنت به اين دوري که دلشو به شک انداخته...که هروقت زنگ ميزنه ميخواد يه جوري مطمئن بشه که تنهام...آخه مگه نميدونه عشقش طوري جادوم کرده که هيچکس ديگه رو غير اون نميبينم...
بهش ميگم آن لاين بشيم مثل اون موقعها...آي ديش تو ياهو رو که ميبينم اشک تو چشمام پر ميشه...هزارسال بود با هم چت نکرده بوديم...اونهم مايي که دوستيمونو از اينترنت داريم...عشقمون قرن بيست و يکميه!!!
سه سال پيش اولهاي تابستون بود که باهم دوست شديم روز چهارده تير که سه روز از تولدم گذشته بود...همون روزي که نامهء پذيرشم هم اومد...هنوز صداش توي گوشمه وقتي اولين بار باهاش زنگ زدم...انگار هزارسال بود همديگرو ميشناختيم...
يک عالم باهم حرف زديم...بعدش برام اي ميل زد...
کلمه هاي اولين ايميلشم يادمه نوشته بود: اولآ صدات خيلي نازه و ثانيآ کادوي تولدتو کجا بيارم؟؟؟
بعدش آيندگان بود و ما...ما بوديم و ايران کليک...ياهو بود و ما...هرجا که يک اتاق چت درست حسابي برپا ميشد ما مشتريش بوديم...اما خوب آيندگان اصل کاري بود...هرچي باشه اولين بوسه هارو توي اتاقهاي سبز اون بي بي اس دوست داشتني و تو فضاي سايبر از هم گرفتيم...
تلفنهاي دور و دراز...رکورددار شده بوديم...شب...نصف شب...صبح...سر ظهر...دم غروب...فيشهاي تلفنمون تو اين دوران توي آرشيو خونوادگي جا داره...
بعدش قرا گذاشتيم...
قيافش هنوز جلوي چشممه...روز اولي که باهم قرار گذاشتيم...اونروز که جلوي در نمايشگاه بين المللي دوساعت توي بارون کاشتمش...همون روز که هرجا ميرفتيم يکدونه از اين دوربينهاي صدا و سيما جلوي پامون کاشته بودن ( فکريم که برم تو آرشيو صدا و سيما و فيلماي روز اول دوست پسر بازيمو ازشون بخوام )-همونروز که راه براه آشنا جلومون سبز ميشدند...
قيافهء ماهش...قد و بالاش...بازوهاش...انگار براي من طراحيش کرده بودند...همهء ساعت فکر ميکردم چطوري ميشه دستشو بگيرم...سه متر ازم فاصله گرفته بود...فکر کردم ازم خوشش نيومده...اما فقط خجالتي بود اينو بعدآ فهميدم...
خيلي چيزاي ديگر رو هم بعدآ فهميدم...مهربونيشو...مردونگيشو...خوش اخلاقيشو ...آروميشو... مني که با آدم و عالم دعوا داشتم رو رام خودش کرد...
بعدش مثل خواب بود...مثل يک روياي خيلي شيرين...بعدش ما بوديم...ما بوديم و سينما فرهنگ...ما بوديم و ميدون تجريش...ما و پاساژ قائم...ما و ميرداماد...ما و پاساژ ونک...اون آکواريومه و ما...ما و پارک کوچيکهء سر سيبويه...ما و آبزرشکيه ميدون رسالت...ما و آلبالو فروشهاي ميدون ونک...ماو هات داگهاي پاساژ گلستان...ما و پياده رويها تا سر ميرداماد...ما و راههاي پيچاپيچ درکه...ماوعکاسي آرام واولين بوسه هامون...
سر مستي از شراب عشق...دروغ گفتها...در رفتنها...دعواها...
براي يک لحظه ديدن هم...براي بودن با هم...براي لمس دستهايش...براي تکيه دادن به بازويش...براي غرق شدن در آغوشش...
بعدش من بودم و آينده اي نا معلوم...من بودم و پذيرش تحصيلي و اميد رسيدن به دست نايافتنيها در غربت...من بودم و تلخ ترين تصميم عمرم...
...من بودم و اشک...من بودم و غم دوري از ما...او بود و اميد...او بود و پيمان باهم موندن..
حالا ماييم و حسرت ديدار...ماييم و سنگهايي که در راه رسيدنمان افتاده...من که اينسوي در حسرت آغوشش هستم...اويي که در آنسو در انتظار است...
اما اميد است که توي قلبم روشنه و عشق است که نيرو ميده که دوري رو تاب بياريم...


سه‌شنبه، مرداد ۲۸

اين وبلاکه خيلي باحاله...هرچي ميخونم بيشتر باهاش حال ميکنم...تعجبم که چرا زودتر از اين گذارم بهش نيفتاده بود...

زنگ ميزنم... باباش تلفنو جواب ميده...ميگه نيست...يکجوري خواب ميده که انگار منو نميشناسه...که اولين بار صدامو شنيده...انگار نه انگار سه ساله که از بودنمون...باهم بودنمون خبر داره...جوري خواب ميده که از اين راه دور بخودم ميلرزم...هزار بار خودمو لعنت ميکنم که چرا با باباش حرف زدم...
زنگ ميزنم...مامانش برميداره...صداش مهربونه اما حرفاش نه... يه جوري حرف ميزنه...لابلاي حرفاش شک رو تو دلم جا ميده..شک به اينکه اون اينقدرها دوستم نداره ...که رابطمون يه دوستي ساده است..ميدونم که نيست... ميدونم که عاشقيم...ميدونم که ديوونه ايم...
بالاخره خودش زنگ ميزنه...بهش نگفتن که من زنگ زدم...بهش نگفتن که پيغام گذاشتم...بهم دروغ گفتن که با دوستاش بوده...با هم بحث ميکنيم...دعوا ميکنيم...همونجوري که مامان و باباش دلشون ميخواست...
اما چرا؟؟؟؟

ديوانه تر:
چيزی که برام قابل درک نيست اينه که چرا اينقدر از دادن حق و حقوق زنها می ترسند ؟! مگه اين استثمار چقدر براشون نفع داره که حاضر نيستند به اين راحتيها از دست بدنش ؟!



به گزارش سايت عزرائيل :
به اينوسيله از تمامي بازديدکنندگان محترم دعوت ميکنم تا در مراسم ختم اين بنده در تاريخ يکشنبه اول نوامبر سال دوهزارو هشتاد و دو ميلادي شرکت فرمايند...محل برگزاري مراسم متعاقبآ اعلام ميشود!!!




قبلآ خوندن بعضي از مجلات ياروزنامه ها براي من مثل عبادت بود...زمان داشت...مکان داشت و موقع انجامش بايد کاملآ متمرکزميبودم...مني که موقع تلفن زدن از يکطرف تلويزين تماشا ميکردم و از طرف ديگر ژورنال جلوي رويم را ورق ميزنم يا اينکه در حال بحث با مامانم اخبار رو از راديو پيگيري ميکردم و تازه مقالهء دانشگاهمو هم مينوشتم...اول هر ماه وقتي ماهنامه فيلم و ماهنامهء زنان منتشر ميشد توي خونه حکومت نظامي اعلام ميکردم...مامانم وقتي يکي از اين مجله ها رو توي دستم ميديد ديگه طرفهاي اطاق من پيداش نميشد...در اطاق رو ميبستم و ميرفتم مينشستم روي تختم و تا تهشون رو در نمي آوردم از اطاق بيرون نمي اومدم...البته هيچ وقت موفق نميشدم ماهنامه فيلم رو يکباره تا به آخر بخونم مطمئنم خود گلمکاني هم تا موقع انتشار نميتونست اونهمه پرونده هاي سنگين فيلمها و گزارشها و غيره را تا به آخر بخونه اما خوب تا عصر کم کم نصف بيشترش رو خونده بودم...بعدش تازه زنگ ميزدم و با مژده و ندا دربارهء مطالب شمارهء جديد بحث ميکرديم و تمام هفته هاي بعد فيلمها را ميديديم و نقدها را تحليل ميکرديم و همهء اينها هم تا شمارهء بعدي خوراک ذهني ما بود...
در مورد مجلهء زنان اما فقط با شقايق بحث ميکردم...دوست نازنيني که باهم هزارتا خاطره داريم...ودربارهء همه چيز ازشوهاي بک استريت بو يز و بريتني اسپيرز تا نقد فيلمهاي روز آمريکا که همزمان با آکران در آمريکا توي خونه شون بيدا ميشد باهم حرف ميزديم و بحث ميکرديم...بعضي وقتها يک بعد از ظهر صرف جدلهاي ما ميشد...بحث در مورد گزارشهايي که از جامعهء زن ستيز ما ارائه ميشد...داستانهاي تلخي با چاشني واقعيت...اخبار و غيره...
حالا از اون روزها دورم...خيلي دور...اما خاطرهءآن ماهنامهء فيلم ومجلهء زنان خواندنها بخش قشنگي از دورهء دانشجويي من باقي مانده است...امروز که توي گشتهاي وبلاگيم از طريق وبلاگ پرستو به نسخهء آن لاين مجلهء زنان رسيدم همهء اين خاطره ها برايم زنده شد...خواندن اخبارو گزارشهايي که از يکسو موجب خشم و ناراحتي از مشکلات جامعه است و از سويي خوشحالي از اينکه نشريه اي چنين وزين همچنان راهش را در دل جامعهء زن ستيز ما پيش ميراند...يکدنيا تبريک

ماهنامه زنان ؛ دکتر سيد محمود انوشه در نخستين نشست آسيب‌شناسي روابط دختر و پسر به همت بسيج دانشجويي دانشگاه پيام نور تهران: چيزي كه افكار پسرها را به هم مي‌زند و فايل آرشيو ذهني‌شان را خراب مي‌كند، صوت، صدا و مانوري است كه شما به‌طور ناخواسته داريد. اين موضوع اصلي‌ترين زمينه براي تشتت فكري پسران جوان است!!!!
خانمهاي محترمه در جهت حفظ ارزشهاي اسلام و انقلاب و جلوگيري از ترويج فساد در جامعه بطور اکيد از صحبت کردن ببرهيزيد...
پ.ن : حيف که کار احداث ديوار چين خيلي وقت است تمام شده چون بعضي از اين به اصطلاح کارشناسان و جامعه شناسان ما شديدآ بدرد لاي جرز ميخورند...


من عاشق ابرم...توي تهران بهترين سرگرميم ديدزدن ابرها توي آسمون بود...تهران قشنگترين آسمون رو داره...توي بهار بعد از يک بارون حسابي يا توي تابستون موقع طلوع يا غروب خورشيد...شکلهاي جور واجور ابرها...رنگهاي قشنگشون...نور خورشيد که از بين ابرها رد ميشه...باد که ابرها رو تکه تکه ميکنه...
اينجا آسمون اغلب يکنواخته...توي پائيز و زمستون بلند و سردش يکسره گرفته است وفقط توي يکي دوماه بهارو تابستون ميشه از تماشاي ابرها لذت برد...ابرهاي سفيد بنبه اي وسط آبي آبي آسمون...با نور خورشيد که از بينشون رد ميشه...اشعه هايي که از اطراف ابرها سرک ميکشه...شکلهاي بامزه اي که ابرها درست ميکنند...



از خواص زندگي توي خانهء مشترک دانشجويي يکي هم اين است که همخونهء آفريقايي آدم نصفه شبي هوس غذاهاي معطر وطن اش را ميکند و شما مجبور ميشويد که تا صبح از بوي غذاهاي چرب وچيلي آفريقايي سر درد بگيريد باحالترش اينکه کلي هم بهش برميخوره که شما با لباس خواب و چشمايي که از زور خواب باز نميشه بالاي سرش حاضر ميشيد و هود روروي درجهء آخر ميگذاريد!!!
خدا رحم کرده که توي آپارتمان ما از اين موجودات چيني و ژاپني خبري نيست وگرنه بايد با ماسک ضد گاز توي خونه رفت وآمد ميکرديم...


دوشنبه، مرداد ۲۷

جواد يواش

آقا من تا حالا جدي جدي فکر ميکردم اين جوادها بيچاره ها خودشون از حال خودشون خبر ندارند...فکر ميکردم خوب هيشکي تو فاميل و دوست و آشنا نبوده که بهشون يک ندايي بده و بگه : بابا جوادجون اين کارايي که ميکني خيلي ضايع است بخدا!!!
عقيده داشتم که اگه يه نفر آدم خير يک ساعت وقت ميگذاشت و براي اين موجودات توضيح ميداد که جواد بودن چقدر بده و آثارش از صد کيلومتري هم چراغ ميزنه اونوقت اينا ميرن يک فکري بحال خودشون ميکنن و حداقل ميشن جوادمخفي که کمتر تو چشم بزنن...اما با امروز با ديدن اين وبلاگ و اين يکي همهء اميدهام نقش برآب شد...
ُفکرشو بکنيد که دو سه تا جواد اونهم از نوع بين المللي با لهجهء فارسي از ته فلکه دوم جواديه يه ويزاي کانادا بگيرند و پاشن بيان اينور آب و دو سه تا وبلاگ گل گلي بزنن که بوي گلابش از همون دم در تو ذوق بزنه بعدشم با يک دوربين ديجيتال يکسري عکس با اين پزهاي مکش مرگما و جنيفر لو پزي بگيرند(دم ساحل...لب نهر...توي جاده...پيش آينه) که از هر ده تاش توي نه تاش Red Eye است و يک باسواد بينشون نبوده که اين ايراد رو اصلاح کنه ...بعد تصور کنيد که بشينند و يکي در ميون دوتا از اين نامه هاي عاشقانهء آبکي بنويسند و وسطش هم دو تا بحث تحليلي درمزمت جوادبازي بگذارند و تازه از همه بهتر در و ديوار تاکسي شون ببخشيد وبلاگشون رو هم مثل جشنوارهء شهدا عکسهاي با چشمان قرمز بچسبونند(فقط جاي اين قلبايي خاليه که از بالاي صفحه مياد بايين و جو رو کلي رمانتيک ميکنه)...
خوب خواهر من درسته که اينور آب آزاديه و استقلاله و اشتغال به انواع مشاغل هم منع قانوني نداره واز اين حرفها اما براي حفظ آبروي همکارانت هم که شده يکم يواشتر....حداقل يکذره بشين همون مقالات تحقيق خودت رو يک مروري بکن !!!بخدا ثواب داره ها...

مدل وبلاگنويسي آدمها به آدرس وبلاگشون بستگي داره مثلآ همين احسان هرچي اون وبلاگ قبليش شاد باحال و بامزه و پر رفت و آمد بود اين جديده مثل مسجد محله جدي و سوت وکورو دلگيره تا اونجايي که خودشم از دست وبلاگش به عذاب اومده...نمونهء جديدش هم اين يکي احسان است که اصلآ با عوض شدن آدرس وبلاگش يه آدم ديگه اي شده و از اون قالب شق و رق اش بيرون اومده ...کي باور ميکرد احساني که کمتر از هايکو هاي سنگين رنگين توي وبلاگش نمينوشت گزارش مستند ورم لثه اش رو توي وبلاگش بگذاره!!!
به اين ميگن تاثير آدرسي!!

شبکهء arte آلمان هفته گذشته برنامهء مستندي پخش کرد با عنوان Wer regiert im Weissen Haus? يا چه کسي بر کاخ سفيد حکومت ميکند؟ که در آن نقش مشاوران ودستياران روساي جمهور آمريکا در تعيين سياستهاي اين کشور در پنجاه سال اخير از زمان ترومن تا جرج بوش در سه قسمت بررسي ميشود...
قسمت دوم اين مجموعه به دوران کارتر و نيز انقلاب ايران ميبردازد...مطلبي که بنظرم خيلي جالب آمد ديدگاه مشاوران بلند پايهءامنيتي و سياسي کاخ سفيد و حتي رئيس سازمان سيا در آنزمان در بارهء شخص کارتر و نيز موقعيت سياست خارجي آمريکا بود..اينکه اغلب مشاورين کارتر را کشاورزي ساده!! و کاملآ بيخبر از فن سياست تشريح ميکردند که در نتيحهء بحران واترگيت و دلزدگي راي دهندگان آمريکايي از سياستمداران حرفه اي بر سر کار آمد...در جايي از برنامه هنري کيسينجر مشاور عاليرتبهء کاخ سفيد نطق معروف کارتر که در آن ايران را به جزيرهء آرامش تشبيه کرده بود بعنوان شاهدي بر اين ادعا مياورد که دستگاه سياست خارجي آمريکا در اين زمان عنصري بنام خميني را بي اهميت انگاشته بودند!!! و ايران را بواقع آرام و امن تصور نموده بودند...
اطلب اين مشاوران انقلاب ايران را نتيجهء بي اطلاعي و ساده انگاري سياستمداران در کاخ سفيد ميدانند...در حاليکه بيان اين مطلب با توحه به اهميت ايران در تعيين سياستهاي آمريکا در منطقهء خاورميانه و نيز با توحه به شمار فراوان مشاوران و متخصصان آمريکايي که در زمان مزبور در ايران حضور داشتند دور از واقعيت مينمايد...
...در ادامه در مورد تصرف سفارت آمريکا در ابتداي انقلاب بحث جالبي طرح شد که حکومت ايران در سال پنجاه و هفت هرگونه بحث بر سر آزادي گروگانها با دولت کارتر را مسدود ساخته و در عوض به گفتگو با مشاوران کانديداي رقيب در انتخابات رياست جمهوري تمايل نشان ميدهد که حکايتگر هدفگيري کاملآ حسابشدهء حکومت ايران در حمله به سفارت و مديريت بحرانهاي پس از آن است ... نتيجهء اين معامله سقوط دولت کارتر و پيروزي ريگان در انتخابات است که در پي آن تنها پس از نيم ساعت از اعلام نتايج انتخابات هواپيماي حامل گروگانها ايران را ترک ميکند در حاليکه همزمان هواپيمايي حامل محموله اي ناشناس از اسرائيل به مقصد ايران پرواز ميکند و در ادامه نيز سه ميليارد دلار از خزانهء دولت به حساب دولت ايران واريز ميگردد...

الحق و الانصاف که اين برنامهء انتخاباتي رهبر براي حکومت آينده نقص نداره!!!من که از الان يک راي براش رزرو ميکنم...

بعضي وقتها از دست مونا اينقدر حرصم ميگيره که دلم ميخواد سر مو با شدت تمام بکوبم به ديوار...متخصص گير دادنه...اصلآ فوق تخصص داره تو اين زمينه...مثلآ آدم قرار بوده يک کاري رو انجام بده يا فرضآ جايي بره و دست بر قضا وقت نميکنه يا يک برنامه اي چيزي بيش مياد يا اينکه اصولآ حوصله نداره و ...اونوقته که اين مونا خانوم ما دستاويز پيدا ميکنه که مخت رو تعطيل کنه که تو بي مسئوليتي و کارات هميشه نصفه نيمه است و اينها ...جالب اينجاست که خودش اصلآ پايبند به اين قانون نيست و هروقت ميلش بکشه يک کاري رو ميکنه و در غير اينصورت خودت رو حلق آويز هم بکني گوش بحرفت نميده که نميده...
مثلآ الان که من نشستم و دارم مثل آدم بعد از هزار سال وبلاگ ميخونم و مينويسم بغل دست من نشسته و توي سايتهاي جور واجور دنبال کار تابستوني براي من ميگرده چون خودش دوهفته ديگه داره ميره ايران هرچي هم بهش ميگم باباجون من امروز حوصلهء ايميل زدن و دنبال کار گشتن رو ندارم تو کتش نميره که نميره...دم به دقيقه هم ميگه وااااااااا چرا اينهمه وقتتو تلف ميکني بيا برو اين سايته که من برات بيدا کردم خوب...حالا خوبه يکسال از من کوچيکتره وگرنه خدا بايد به داد من ميرسيد ...

مژده مژده!! بالاخره اين اينترنت دانشگاه ما هم به قافلهء تمدن بشري پيوست و ويندوزش ايکس پي شد...مرديم از بس با ويندوز نودوهشت قراضه سر وکله زديم...

دوشنبه، مرداد ۲۰

نوشابه اميري هم از کشور خارج شد و به خيل نويسندگان و روشنفکراني پيوست که در چند سال اخير زندگي در غربت را به اسارت در خانهء پدري ترجيح داده اند... زور مداران و زر پرستان جمهوري اسلامي در اين بيست و چند ساله به اندازهء چند صد سال سرمايه هاي مادي و معنوي کشور را به نابودي کشانده اند...از سويي معادن و کارخانه ها و ذخاير زيرزميني را چوب حراج زده اند و پيشاپيش به فروش رسانده اند و سوي ديگر با مسدود ساختن فضاي جامعه موحبات فرار دسته جمعي اهل هنر و فرهنگ و دانش را فراهم آورده اند... از يک طرف مهاجرت روز افزون دانشپژوهان به خارج از کشور سبب گشته اند و از طرف ديگر به قلع و قمع و زنداني کردن جوانان به جرم دگر انديشي و آزادي خواهي کمر بسته اند... با دستي درهاي مراکز فرهنگي و ورزشي را سد ميکنند و با دستي ديگر انواع و اقسام مواد مخدر را در جامعه ترويح ميدهند... روزنامه را ميبندندو خانهء عفاف ميگشايند...دانشگاهها را زندان ميکنند...کوچه هاي شهر را به عشرتکده مبدل کرده اند و دختران و بسران را روسپي ميبسندند... فقر...ترس...خفقان...قافيهء زندگي نسل جوان شده است... آزادي و اميد در خاطره ها گم شده!! از وحشت مردابي که بنام جمهوري اسلامي سرزمين بدري ام را در خود ميبلعد بخود ميلرزم...اين کابوس تا کي ادامه دارد؟؟اين وحشت کي به پايان ميرسد؟؟؟

دوشنبه، مرداد ۱۳

دلتنگيهاي ارسطو

...داشتم مي گفتم، در دنياي امروز کاربر اصلا نبايد براش مهم باشه که پشت اين ماجرا SQL داره روي NT اجرا ميشه يا Orcale روي Solaris ، به عبارت ديگه ما نمي تونيم از يک کاربر متوسط انتظاري بيشتر از توانايي خوندن و فهميدن راهنماييهاي ساده اي که روي صفحهء نمايش مي بينه داشته باشيم. ببين مثلا تو ميري ساندويچي، اصلا به اندازهء نوک سوزن برات مهم نيست که اينا اجاقشون گازيه يا زغالي يا برقي، تو هر جا که همبرگرش ارزونتر و خوشمزه تر باشه رو انتخاب مي کني، نه اينکه حالا چون مارک اجاقشون فلانه حتما بهتره ، علاوه بر اين تو هيچ وقت نحوهء پخت و سسي که بايد براي ساندويچت استفاده بشه رو نمي دوني، يعني مي دوني، ولي اين وظيفهء تو نيست که بدوني، تو مي خواي غذا بخوري، و براي خريد فقط اسم غذات رو بدوني کافيه، که البته اون رو هم مي توني از تابلويي که روبروت قرار مي دن بخوني. بقيهء اطلاعات بايد بصورت انتزاعي و مجرد در سيستم ضبط شده باشه، و تو با استفاده از کلمه اي که به طور قراردادي سيستم رو راه اندازي مي کنه مي توني از محصول اين اطلاعات استفاده کني. ببين کلا بايد تا جايي که ميشه عناصر موجود در يک Integrated System رو به صورت گسسته و مستقل طراحي کرد، براي هر شي ء بايد يک interface کاملا ابتدايي و استاندارد طراحي کني که مطمئني با تبادل حداقل اطلاعات لازم بشه از تمام کارايي اون شي ء بهره برداري کرد. تمام اشياء ديگه در سيستم مي تونن به راحتي و به صرف آگاهي از استانداردهاي تعيين شدهء اون interface با هم صحبت کنن و با تبادل اطلاعات محصول نهايي رو در اختيار کاربر قرار بدن . ببين مثلا تو به دنيا مياي، درس مي خوني، کار مي کني و از دنيا ميري، و در تمام اين مدت تنها محصولي که از اين سيستم موردنظر تو بوده لذت از تمامي مراحل زندگي بوده. من به عنوان طراح اين جهان نمي تونم از يک کاربر عادي - مثلا توي نوعي - انتظار داشته باشم که نحوهء عملکردِ کليهء اشياء موجود رو بدوني و بتوني از تمام اونها استفادهء درست بکني. بنابراين براي تو به تعداد اشيائي که در اختيار داري استانداردهاي برقراري ارتباط تعيين مي کنم. تو، به عنوان يک عنصر خودگردان، به هيچ وجه نه مي توني و نه درسته که سعي کني از نحوهء کارکرد اشياء انتقاد کني يا نحوه‌ء عملکرد هر عنصري رو تحت کنترل بگيري. تو يک شيء کاملا مجرد و مستقل هستي که تمام آگاهي، توانايي، وظايف و مسووليتهات محدود به Scope خودت ميشه. هيچ کدوم از متغير ها و پارامترهايي که زندگي تو رو متاثر مي کنن براي اشياء ديگه - انسانها يا موجودات اطرافت - تعريف شده نيستن. اگر واقعا مي خواي از محصول اين سيستم لذت ببري : - روشهاي ارتباطي رو ياد بگير، - دنبال هيچگونه اطلاعات اضافه اي که مربوط به عملکرد بقيه عناصر ميشه نباش، - وقتي اطلاعات لازم براي بهره برداري از يک شيء رو در اختيارش گذاشتي، به کارهاي ديگه ات برس و هيچ اصراري براي بهبود کارکرد اون شيء (‌البته از نظر خودت) و يا تسريع يا تغييرش نداشته باش تا خودش به تو جواب بده. فراموش نکن که تو هم هيچ کدوم از متغيرها، پارامترها و شرايط مسلط به عملکرد اون شيء رو نمي دوني. در کل طراحي هميشه بايد بر پايهء مينيمم تسهيلات موجود کار کنه. طراحي براي شرايط ايده آل منجر به آسيب پذيريِ بيش از حد راهکار و در نهايت انزوا و قطع رابطه با اشياء ديگهء سيستم ميشه. پس همين کار رو بکن، يک لايهء abstraction بين Client و Server اضافه کن و به کاربر اجازه بده بدون توجه به Backbone برنامهء تو بتونه از API ثابتي که در اختيارش ميذاري استفاده کنه...

بايگانی وبلاگ