شنبه، آبان ۷

سفیر مهرورزی

سفیر مهرورزی

این یکی دوروزه شدیدآ توی فکرم که اگر بعد از تموم شدن درسم کار پیدا نکردم برم سفیر جمهوری اسلامی یا دستکم سخنگوی دولت مهرورزی بشم از بس که این چند روزه توی خونه و دانشگاه و به هر آشنا و غریبه ای در مورد سیاستهای جمهوری اسلامی و جناحهای مختلف و حماقتهای رئیس جمهور هفتاد میلیونی و... توضیح و تفسیر ارائه کردم...در این راستا لازم است که مراتب همدردی خودم رو با سفرای جمهوری اسلامی در اقصی نقاط جهان اعلام میکنم که از این به بعد یکپایشان توی سفارت است و یک پای دیگر در وزارت امورخارجه کشورهای مختلف تا اینکه گندکاریهای استاد اعظم را ماستمالی کنند!!!

پنجشنبه، آبان ۵

نوستالژی های من

نوستالژی های من




یکجورهایی دلم نمیاید بعد از این پست نوستالژیک آخری با تصویر تهران محبوب و خاک آلودم چیزی بنویسم...اما زندگی همچنان ادامه دارد...هرچند که من دلم میخواهد که زمان را توی ساحل شنی و داغ چابهار متوقف میکردم و یا توی صبح خنک پائیزی که توی بالکن خانه به منظرهء خاکی شهر مینگریستم و در پس زمینه صدای مادر و پدر و مریم حس خوب و امن خانه را در جانم میریخت...یا توی همان غروب شلوغ روزهای اول پائیز و پشت همان میزو صندلی های پلاستیکی همانطور که تو از خودت میگفتی و از زمین و زمان و من بازویت را نوازش میکردم...یا توی آخرین شب که از بالاترین نقطه شهر به دریای نور زیر پایم نگاه میکردم...یا...

اما زندگی ادامه دارد...درس و تحصیل و گرفتاریهای کوچک و بزرگ...آدمهای خوب و بد میایند و میروند...تکالیف کوچک و بزرگی که باید انجام بشند و باید جلو رفت هرچند که قلبت جایی بین روزهای داغ شهری خاک آلود و شلوغ مانده باشد...

پنجشنبه، مهر ۱۴

سندرم هفتهء اول

سندرم هفتهء اول



من برگشتم...
هنوز از حال و هوای ایران در نیامده ام و تقریبآ دارم دپرشن هفتهء اول را از سر میگذرانم...باید بگم که هربار که به ایران میروم تصمیمم برای بازگشت قویتر میشود...گرچه هرکدام از دوستان و آشنایان هربار لیستی از کاستی ها و بدیها برایم ردیف میکنند ولی باید بگویم که از نظر من که چهارسال را خارج از ایران و در سومین شهر جهان از لحاظ کیفیت زندگی سپری کرده ام چیزهایی هستند در زندگی که بیشتر از سیستم حمل و نقل منظم و ترافیک روان و...در انسان احساس خوشبختی میکنند...
توضیح این چیزها سخت است...آنهایی که تجربه زندگی در خارج را دارند حرف مرا میفهمند و آنهایی که در ایران زندگی میکنند میتوانند احساس زندگی در خارج از کشور را با احساس مهمان بودن در خانهء لوکسی که مال تو نیست مقایسه کنند...اجازه داری از همه چیز استفاده کنی اما دلنگرانی اینکه چیزی را خراب کنی هم همراهت است...نمیتوانی مثل خانهء خودت پا روی پا بیندازی و فرمان برانی...نمیدانم که آیا این مسایل با گذشت زمان حل میشود یا نه اما دیدن آشنایان و دوستان فراوانی که سالهای سال اینجا زندگی میکنند وهنوز خودشان را در خانه حس نمیکنند حکایت دیگری میگوید...

بايگانی وبلاگ