جمعه، آذر ۲۲

چشمهاي خيره اش توي تاريک و روشن هوا وسط راهروي خوابگاه صورتمو ميکاويد...نگاهش تو چشمام خيره بود آروم گفت: پدرم مرد...خودشو کشت... ...صبح ديدمش که داشت از تو اطاقش ميومد بيرون...داشتم موهامو جلوي در حمام با حوله خشک ميکردم...گفتم : Hallo Doris...wie geht es dir!?! صبح خوبي بود امروز ...داشتم فکر ميکردم که امروز اگر وقت کنم برم خريد ...هزارساله که ميخوام برم خريد و نميشه... فکر نميکردم که جواب يک احوالپرسي ساده اينقدر وحشتناک باشه...نميدونستم بافاصله يک ديوار زندگي چهرهء ديگه اي داره... از صورتش هيچ چيز رو نميشه تشخيص داد٫خيلي صبوره...خيلي توداره...اينو پارسال فهميدم ٫ همون موقع که مادرش در اثر يک حادثه کاملآ فلج شد...وقتي خوانواده اش بر اثر اين ماجرا در حال از هم پاشيدن بود...زمانيکه ميگفت پدرش طاقتش تموم شده و ميخواد از مادرش جدا بشه...هر کدوم از اينها هر آدم سن وسال دار و جا افتاده اي رو خورد ميکنه چه برسه به دوست نوزده سالهء من که امسال تازه سال اول دانشگاه است... امروز وقتي که گفت پدرش بخاطر همهء سختيهاي اين چند وقته طاقتش تموم شد و خودکشي کرد بازهم نميشد هيح چيزي از توي صورتش خوند!!! نميدونم تو چشمهاي وحشتزدهء من...تو صورت متوحش من دنبال چي ميگشت ولي ميدونم چشمهاش که چهرهء منو ميکاويد و نگاه خيره اش به چشمهام فقط يک چيز رو ميتونست ببينه...اندوه و تاسف عميق من براي دوست عزيزي که در بهترين سالهاي عمرش بدترين پيشامدها رو تجربه ميکنه...آرزوي من براي صبرش بر همهء اين مصائب و اميد من براي آمدن روزهاي خوب و خوش به زندگيش....

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ