جمعه، فروردین ۱۵

مني که الان اينجا ميبينيد مثل اين آدمهاي علاف نشستم باي کامبيوتر و وبلاگ مينويسم هزار و يک جور درس و بدبختي دارم که تا آخر شب هم بجنبم بهش نميرسم...اگر درستش رو بخواهيد بايد الان مثل بچهء آدم بلندشم برم دانشگاه چون کلاسم تا نيم ساعت ديگه شروع ميشه و از اينجايي که من هستم تا دانشگاه خودمون نيم ساعت راهه...تازه از وسط اون کلاسه يک کلاس ديگه دارم يعني بايد از سر اين يکي زودتر بلند شم و برم سر اون يکي...بعدش با يکي از بچه ها قرار دارم که بشينيم تحقيق بنويسيم که هيچ کارشم نکردم...اما نمياد...حوصلمو ميگم ها...اصلآ حالشو ندارم...دوستم ميگه مال بهاره...اما من ميدونم که هيچ ربطي به بهار و زمستون نداره...همهء علتش اينه که ديگه انگيزه ندارم...هيچي خوشحالم نميکنه...از هيچ چيز به هيجان نميام چون ديگه هدفي ندارم...
من از اون آدمايي هستم که هميشه توي راهشون دنبال نشانه هستند...دنبال يک علامت که نشون بده راهشونو درست ميرن...خيلي وقته هيچ نشونه اي رو نميبينم..هيچي...نکنه راهو اشتباه ميرم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ