دوشنبه، فروردین ۱۷



بهار که اينجا شروع ميشه ديگه از صبح به زمين و زمون بد وبيراه نميگي٫ديگه هي براي موندت اينجا دليل تراشي نميکني ٫ديگه اصلآ به فلسفهء خلقت و ما چگونه ما شديم و اين بحثها فکر هم نميکني...بهار اينجا که شروع ميشه تمام اون روزاي بد و خاکستري زمستون فراموش ميشه...تابش آفتاب حتي چهره هاي يخ زدهء آدمها رو باز ميکنه...نسيم توي گوشهات زمزمه ميکنه و بوي شکوفه ها همهء دلتنگيهارو از يادت ميبره...
آسمون که دوباره آبي ميشه٫ ابرهاي خاکستري که بالاخره ناپديد ميشن يادت مياد واسه چي همه چيو بشت سرت گذاشتي... بلوز قرمز آستين کوتاهتو که ميبوشي٫موهاتو تو دست باد که رها ميکني و رهايي رو بياد مياري... همهء راه خوابگاه تا دانشگاه رو پياده ميري به لبخند عابراني که از روبرو ميان خواب ميدي ٫يادت مياد از چه چيزهايي فرار کردي ...به چهره هاي شاداب آدمها نگاه ميکني و يکي يکي دلايلت يادت مياد...رو چمنهاي سرسبز خلوي دانشگاه ميشيني و آرامش آدمها رو ميبيني٫ به کوچکترين بهانه اي ميخندي و بي دليل شادي٫زوجهاي عاشق رو تماشا ميکني ...کبوترهايي رو ميبيني که از آدمها رم نميکنند٫آدمهاي پير و سرحالي رو ميبيني که خوشند...آدمهايي رو ميبيني که ازلحظه لحظه شون لذت ميبرند...لذت رو بياد مياري و شادي رو ولبخند رو وعشق رو و يادت مياد که براي داشتن چه چيزهايي روزهاتو توي غربت ميگذروني...
بهار که اينجا شروع ميشه همهء دليلها براي نموندن فراموشت ميشه...

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ