سه‌شنبه، اسفند ۹

ایران

ایران

سرت رو از روی بالش بلند میکنی و نگاهت میفته به آسمون ابری پشت پنجره و آه از دلت برمیاد که هوومممم ایران نیستم دیگه...
بیست روز قشنگ و پر کار رو ایران بودم...بعد از چهارسال بازهم عاشورا تاسوعا و غذای نذری...کلی آدم جدید و یک عالمه ایدهء نو و کلی هم دلتنگی برای اونایی که دیگه نیستن...
و حالا بازهم درس و شروع ترم جدید و یک عالمه برنامه که باید بهش برسم...صبح که از خواب بلند میشم به خودم میگم هنرت این باشه که از لحظه ات لذت ببری...از همین دم...از این آفتابی که داره از لای ابرها چشمک میزنه...از جمع کردن همین بازار شامی که از دیروز روی زمین ولو شده...از به سرانجام رسوندن همین برنامه هایی که برای کارهات ریختی...اما باز وسط درس و مشق و کار یاد اونایی میفتم که نیستن و جاهایی که ازشون دورم و...درست میشه...این افسردگی هفتهء اول هم درست میشه...

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ