باغ پنهان
باز رشتهء کارها و احساساتم از دستم خارج شده...چند وقتی بود که کنترل همه چیز را بدست گرفته بودم و همهء کارهایم روی روال بود اما باز همه چیز بهم ریخته و هیچ چیز سر جایش نیست...موقع درس خواندن ذهنم در زمان و مکان دیگری سیر میکند...بی حوصله و عصبی شده ام...تنها هنرم این است که در مواجهه با دیگران نقاب آدم پر سرو صدای شاد را به چهره میزنم و آسمان و ریسمان بهم میبافم که کسی از درونم چیزی نفهمد و توی خانه هم صم و بکم کناری مینشینم و سرم را به کاری مشغول میکنم تا آزارم به خلق نرسد...
تنها مایهء دلخوشی این روزها ساعاتی است که دفترو دستکم را زیر بغل میزنم و پله ها را پائین میروم تا ساعتی را در آرامش حیاط سرسبز ساختمان سپری کنم...روی صندلی های جادار پشت میز وسط باغچه مینشینم و تنم را به گرمای زندگی بخش آفتاب میسپارم و پاهایم را روی چمن خنک باغچه میگذارم و چشمهایم با تنبلی خطوط سیاه جزوه ها و کتابها را دنبال میکنند...
دوشنبه، اردیبهشت ۱۸
باغ پنهان
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر