اینها طبیعی نیست*
این بار اشکهایم از همان دو شب پیش سرازیر شد...وقتی توی لابی هتل کادوی تولدم را بدستم داد و داستان خرید جعبهء سنگی از هند را تعریف کرد وقتی کنار گوشم زمزمه کرد که خیلی زود داری میری قلبم تیر کشید و قطره های اشک سرازیر شد...
دیروز تمام مدت اشکها را نگه داشتم و بغضم را قورت دادم ولی وقتی از پله های هواپیما بالا میرفتم دیگر نتوانستم اشکهایم جاری شدندو توی هواپیما به هق هق افتادم...
این سفر هم شده بلای جان ما و این دل تکه پاره مان...
پ.ن: عنوان را از این شعر معصومه ناصری عزیز کش رفته ام که شعرش حرف دل من است:
این طبیعی نیست
میپذیرم که نباشی
میپذیرم که در سکوت
به همه جای جهان زل بزنم
جز به قهوه تلخ ته فنجانت
چشمانت
میپذیرم دستم در دستانت
میپذیرم که دستم در دسترس تو نباشد
میپذیرم دستت در دست کسی
میپذیرم سکوت زل زده جهان را
وقتی من در سکوت به هیاهوی جهان زل زدهام
اما به من نگو طبیعی است
که چشمانت،
دستانت،
در حوالی بوسههای من نباشند
به من نگو همه اینها طبیعی است
من هزار و چند صد سال است به تو ایمان آوردهام
بگو خدا هم گاهی شوخی میکند
پ.ن: روز تولد امسالم یکی از پر استرس ترین و در عین حال قشنگترین تولدهای عمرم بود کنار آدمی که با محبتهاش قلبمو بدجوری اسیر خودش کرده...بخاطر دوری از اینترنت نتونستم جواب محبت دوستایی که با ایمیل و ارکات و غیره تولدمو تبریک گفته بودن رو بدم...پس همینجا از همه تون بخاطر محبتتون و اینکه بیادم بودید یکدنیا ممنون...
یکشنبه، تیر ۱۷
اینها طبیعی نیست*
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر