شنبه، مهر ۲۸

زمستان

زمستان

صبح تا دیر وقت توی تخت لمیده بودم و دلم نمیومد از خواب ناز بیدار شم! تازه وقتی هم که بیدار شدم اینقدر دور خودم چرخیدم و به بهانهء مرتب کردن اتاقم هی وقت کشی کردم تا ظهر شد بعدش کتابهامو زدم زیر بغلم که برم کتابخونهء دانشگاهمون که از اول اکتبر شنبه ها هم تا شش عصر بازه درس بخونم...توی کتابخونه هم هر نیم ساعت یکبار پامیشدم میرفتم هی فیس بوک رو چک میکردم که بعد از وبلاگ و ارکات و فلیکر بهش معتاد شدم!!!
بعد ساعت شش که بالاخره کتابخونه تعطیل شد اومدم بیرون و تازه فهمیدم که این بی قراریم مال فصلیه که باز شروع شده...مهی که روی شهر ریخته بود و بوی زمستون که هوا رو پر کرده بود بی قرارم کرده بود اینقدر که دوسه تا ایستگاه رو همینجوری توی نم نم بارون پیاده اومدم...بعدش هم اومدم خونه شمع روش کردم , یه آهنگ ملایم گذاشتم, چای نعنای محبوبمو درست کردم و نشستم به خوندن اخبار اقتصادی روزنامه انگار که همهء اینها مقدمات انجام یه مراسم عبادی باشه!!! یادم رفته بود که غروبای مه آلود و سرد این شهر رو چقدر دوست دارم...

۱ نظر:

ali گفت...

خوندن این روزمره های شما بسی لذت بخش است نقطه. :)

بايگانی وبلاگ