ما سه نفر
میگما چی میشد آدم میتونست بعضی وقتا بطور موقت دوسه تا کپی از خودش بزنه برای تسریع در انجام وظایف...مثلآ من برای اینکه بتونم کارای این هفته مو طبق برنامه به پیش ببرم باید دستکم سه تا باشم: یک نفر که تمام وقت بشینه توی کتابخونه و درس بخونه تا امتحانای این دوسه روز به سلامتی و میمنت پاس بشه...دومی در همین حین باید بره دنبال کارای اداری که همین الانشم یه هفته است عقب افتاده...اونوقت این سومی میتونست سر فرصت بشینه این مقاله های عقب مونده و تحقیق های نصفه نیمه رو تموم کنه و تحویل بده...بعدش شبا که میومدیم خونه میتونستیم همونطوری که از کارای طول روز تعریف میکنیم یه ذره هم خونه رو تمیز کنیم که از این شکل و قیافهء بهم ریخته دربیاد ;)
یکشنبه، مهر ۸
ما سه نفر
Gepostet von niosha 0 Kommentare
Labels: روزمره
جمعه، مهر ۶
نوستالژی
نوستالژی
آلبوم دلخوشیهای بهمن باشی را زمستان پارسال آزاده برام از شهر کتاب خرید را گذاشته ام و همینطوری قهوه ام را مزه مزه میکنم و کتاب امتحان فردا را دوره میکن که بین تمام این آهنگهای خاطره انگیز آهنگ وبلاگ آیدا پرتم میکند به تابستان بی دغدغهء بیست و سه سالگی...
Gepostet von niosha 0 Kommentare
Labels: نوستالژی
دوشنبه، مهر ۲
گربه ای که وطن من است!
گربه ای که وطن من است!
کسی من را به این بازی وطن دعوت نکرده...راستش اینقدر این چند وقته کم مینویسم و کلآ از وبلاگستان دور افتاده ام که فکر نمیکنم دیگه وبلاگنویس حساب بشوم اما این بازی جدید وبلاگستان وسوسه ام کرد که به عنوان یک ایرانی دور از وطن!!! حسم رو درمورد کشوری که درش به دنیا اومدم و بزرگ شدم و از شش سال پیش دیگر بطور دائم توش زندگی نکردم رو بنویسم...بیشتر برای اینکه حرفامو برای خودم یکجا ثبت کنم تا بعدها بدونم توی این روزا در مورد اون تیکهء گربه ای شکل نقشه و نسبت خودم با اون چی فکر میکردم!!
برای من وطن تا مدتها مترادف بود با کلمات خوش معنا و زیبایی مثل غرور و رشادت و وطنپرستی و .... الان چند سالی است که اینها جای خودشان را داده اند به مملکت گل و بلبل که کنایه است از برزخی که هیچ چیز در آن سر جای خودش قرار ندارد...وطن مترادف شده با زندان که همه ,از دکترو مهندس و استاد دانشگاه گرفته تا بقال و بنا و نقاش,از آن فراری هستند, وسیله اش هم فرقی نمیکند مهاجرت کاری, درسی , پناهندگی سیاسی, اجتماعی و ...
وطن همانجایی است که مردم داخل کشور بهش اصلآ فکر هم نمیکنند...در انتخاباتش شرکت نمیکنند, توی خیابان و جاده و جنگ و لب دریایش آشغال میریزند, منابع انرژی اش را به هدر میدهند و در راس هر منصب و پست و مقامی که قرار بگیرند خون هموطنانشان را توی شیشه میکنند...
برای هموطنان خارج از کشور وطن مهر بدنامی است که باید پاک و پنهانش کرد با تغییر لهجه, با تغییر رنگ ومدل مو و طرز لباس پوشیدن...برای اینها وطن هیولایی است که باید از آن فرار کرد و هموطنان هم به همچنین: اگر هموطنی در فاصلهء صد کیلومتری میبینند مسیرشان را عوض میکنند اگر جلسه ای باشد با اه و اه و پیف پیف دماغشان را میگیریند و رد میشوند...از دور حکم تیر میدهند و حسرت روزهایی را میخورند که کلفت از فیلیپین وارد میکردند و راننده از پرتقال..
وطنی که من میشناسم نسبتی با سرزمینی که از تمدنهای دیرینهء جهان بود ندارد! نزدیکترین تصویر به وطنی که من میشناسم همان چالهء بدبویی است که توی کاریکاتور آن روزنامهء آمریکایی تصویر شده...همان تصویری که دیدنش اشک به چشمانمان میاورد...وطنی که من میشناسم نامش مترادف شده با هزاران قتل و خشونت خانوادگی و دولتی...وطن من نامش با ترور با ترس با نفرت عجین شده...نام وطنم همردیف است با نگونبختی, بیماری, فقر, فساد, فحشا...
برای من نام وطن با تیرگی همراه است...با ناامیدی...
برای من سالهاست نام وطن با یک آرزو مترادف شده...آرزوی روزی که وطنم از فرار, از فساد ,از دروغگویی و از پنهان کردن خودشان دست بردارند و باور کنند که بدون دست یاری آنها این وطن , وطن نمیشود...
Gepostet von niosha 0 Kommentare
Labels: ایران
جمعه، شهریور ۳۰
روزمره
روزمره
در عین اینکه آدم ناآروم و پر جنب و جوشی هستم و مدام برای خودم دردسرهای جدید جور میکنم اما بعضی موقع ها هم استعداد عجیبی دارم توی غرق کردم خودم توی یه برنامه ثابت مثل همینی که این دوهفتهء گذشته بهش میپردازم یعنی صبح تا ساعت ده و یازده رسیدگی به کارهای اداری و ایمیل و نامه ها و بعدش هم تا ساعت پنج بعد از ظهر توی کتابخونه دانشگاه درس میخونم و ساعت شش تا هشت هم کلاس زبان و بعدش میام خونه و لیوان چایی بدست یکم اینترنت گردی میکنم و آخرش هم در آغوش یک کتاب پلیسی که تازه از کتابخونه گرفتم خوابم میبره...این سیستم روتین و معمولی خیلی احساس مثبت بودن و آرامش بهم داده!
Gepostet von niosha 0 Kommentare
Labels: روزمره
چهارشنبه، شهریور ۱۴
وقفهء وبلاگی
وقفهء وبلاگی
بنا بر یک عادت دیرینه هروقت خوش خوشانمه و با زندگی حال میکنم دچار وقفهء وبلاگی میشم!
هفتهء گذشته هم از این لحاظ استثناء نبود البته...اولش برای اولین بار توی اینجا رفته بودم لب دریا, رسم و رسوم دریا رفتن هم که خوب اینجا کلی با شمال خودمون فرق میکنه و خلاصه یه جورایی دچار شوک فرهنگی شده بودم...اون زمانهایی که توی ساحل آفتاب میگرفتم , صبحای زود که با یکی از دوستام میرفتیم شنا یا شبایی که با بروبکس میرفتیم بیرون ناخودآگاه همش با ایران مقایسه میکردم که جوونا برای خوشگذرونی باید دنبال جاهای دوراز دسترس عموم و دورافتاده باشن و اینجا ابرو باد و مه دست به دست هم دادن تا ملت بهشون بیشتر خوش بگذره! بعدش همش فکر کردم که یک مطلب درمورد این موضوع بنویسم که چقدر حق لذت بردن از زندگی و جوونی توی ایران پایمال میشه اما بعد فکر کردم که ملت الان میان منو میزنن که تو چکاره حسنی (کپی رایت آزاده) خلاصه اینکه گزارش بنده از سواحل مرجانی دریای آدریاتیک دچار مرگ زودرس شد!!
هنوز از دریا برنگشته مشغول اسباب کشی شدم و این بار به یک آپارتمان شخصی درست و حسابی زیر شیروانی رومانتیک! من از سالی که به اینجا آمدم تا همین چهار پنج روز پیش توی خوابگاه زندگی میکردم و اگرچه خوابگاه محل زندگیم یک آپارتمان چند اتاق خوابه دلباز و ترو تمیز با یک باغچهء سرسبز بود اما بخاطر همون اسمش چندان احساس وابستگی بهش نداشتم اما با این خانهء جدید از همان لحظه اول حسابی اخت شدم مخصوصآ که صاحبخانه که یک آقای آرشیتکت بسیار خوش سلیقه است بدتر از من عاشق مبلمان سبک دههء هفتاد است و با دست و دلبازی تمام همهء چراغها و آینه های خوشگلش را توی آپارتمان باقی گذاشته و من در حال حاضر صاحب خوشبخت یک عدد آباژور سفید پایه بلند...یک چراغ رومیزی گرد...یک آینهء گرد حمام و یک دستگاه استریوی خدا و کلی چیزای خوشگل دیگه هستم و همین الان در حالیکه روی تخت در حال بلاگیدن هستم باخودم فکر میکنم که چقدر نگرانیهای چندماه پیشم در مورد پیدا نکردن خانهء مناسب بیهوده بود و اینکه چقدر زود به زود یادم میرود که خدا چقدر همیشه بهم کمک کرده و بهترینها رو پیش پام گذاشته و چقدر من هربار فراموش میکنم که بهش توکل کنم و فقط از خودش کمک بخوام!
Gepostet von niosha 0 Kommentare
Labels: روزمره
پنجشنبه، شهریور ۱
چند عادت برای مقابله با افسردگی
چند عادت برای مقابله با افسردگی
همیشه بعد از یکدورهء پرکاری دچار یک فاز رخوت و بی حرکتی میشدم اما این دورهء استراحت این دفعه دیگه داره خیلی تراژیک میشه...البته بقول دوستی اگر آدم بعد از یکدورهء استرس به خودش مرخصی ندهد بدنش اعتصاب میکند و آدم را مجبور به استراحت میکند!
یکی از مضرات این استراحت اجباری این است که ذهنم به این بی حرکتی و انفعال عادت ندارد و ناخودآگاه دچار افسردگی میشوم و افسردگی باز به این بی تحرکی دامن میزند...
برای مقابله با این ماجرا چندتا عادت را باید در خودم نهادینه کنم که اولینش فعالیت ورزشی متناوب است. اگرچه تاثیر عجیب ورزش بر سلامت جسم و روان مدتهاست برایم به عینه ثابت شده ولی با اینهمه وقتی کارهایم رویهم جمع میشود اولین فعالیتی که از برنامهء روزانه ام خط میخورد ورزش است. در حالیکه اختصاص حتی نیم ساعت وقت در روز به ورزش باعث میشود که بازدهی فعالیتهای روزانه ام بهبود پیدا کند و از لحاظ روانی هم مثبت تر و متعادلتر میشوم.
تاثیر تغذیه مناسب در سلامت روانی و جسمی و جلوگیری از افسردگی کمتر از فعالیت بدنی نیست! اگرچه از پخت و پز لذت میبرم اما اوقاتی که تنها هستم و برنامهء کاری و درسی ام فشرده است ( و این یعنی اغلب مواقع) به یک سالاد ساده یا ساندویچ قناعت میکنم. غافل از اینکه سالاد و ساندویچهای سبک و سالم نمیتوانند دردرازمدت جایگزین یک وعدهء غذای گرم و مغذی را بگیرند و نتیجهء یک رژیم غذایی حاوی سالاد و ساندویچ حمله های گرسنگی ناگهانی در دوره های زمانی پر استرس است که به سلامت جسم و در نتیجه
سلامت روانی انسان ضربه میزند.
یک عادت مهم دیگر هم نوشتن دقیق و واقع بینانه برنامه روزانه و هفتگی و ماهانه است. نوشتن قرارهای مهم و تاریخ تحویل مقاله ها یا امتحانها باعث میشود که ذهن آدم هم مرتب تر بشود و به اولویت بندی برنامه ها کمک میکند. برای منی که به شدت فراموشکار هستم برنامهء کاری و نوشتن جزئیات دقیق مربوط به هر کار از نان شب هم واجب تر است.
یک نکتهء مهمتر در تنظیم برنامه ها که من هنوز هم موفق به اجرایش نشده ام تنظیم واقع بینانه برنامه است. برای آدمی مثل من که همیشه سعی میکند با هر دست دستکم سه چهار پنج هندوانه را در آن واحد بردارد نوشتن برنامه کمک خوبی است برای اینکه به قابلیتهایش واقع بینانه نگاه کند.
Gepostet von niosha 0 Kommentare
سهشنبه، مرداد ۳۰
چگونه هری پاتر مرا با کتابخوانی آشتی داد!
چگونه هری پاتر مرا با کتابخوانی آشتی داد!
از مزایای هری پاتر خواندن این بود که بعد از مدتها منو از اینترنت دور کرد و با دنیای کتابخوانی آشتی داد...از معایبش اما اینه که به شدت خونه نشین شدم و جز مواردی که چاره ندارم از خونه بیرون نمیرم!!!
کتاب جدیدی که دست گرفتم هم در راستای گیر کردن سوزن من روی انگلستان در مورد این کشور و به قلم بیل برایسون است! تنها نکتهء مایهء تسلای من با گزارشهای کاری که روی دستم مانده و دوتا تحقیق نصفه کاره ای که از گوشهء میز بهم چشمک میزنه این است که اینجوری انگلیسی ام هم تقویت میشود :)
Gepostet von niosha 0 Kommentare
Labels: کتاب
دلخوشیها
دلخوشیها
سبک موسیقی که میپسندم هر چند وقت یکبار تغییر میکند و این تغییر گاهی چنان عمیق است که مثلآ آهنگی که چندماه پیش توی تاپ تن من قرار داشته به ته جدول منتقل میشه و دیگر سراغی ازش گرفته نمیشه ( شاهدش هم آلبوم قبلی گروه کلد پلی است که الان ماههاست در حال خاک خوردن روی قفسه است)!!
استثناء های این ماجرا شاید فقط یکی دوتا از آهنگهای رضا صادقی باشند و این چهار کاست دلخوشیهای بهمن باشی که فوریه گذشته از آزاده کادو گرفتم... عشق و علاقهء من به رضا صادقی که خوب شهرهء خاص و عام است و صفحات این وبلاگ شاهد است که اگر هرکس دیگر آرزوی رفتن به کنسرت راجر واترز و رولینگ استونز را دارد من همچنان انگشت حسرت به دندان دارم که چرا تابستان پارسال کنسرت حضرتش را در کاخ نیاوران از دست دادم...در مورد سری دلخوشیهای بهمن باشی ,که آهنگ معروف وبلاگ آیدا هم از آثارش است ,حسرتم از جنس دیگری است و آنهم اینکه این بشر با این اجرای ظریف آثار ماندنی موسیقی ایران چرا فکر آن جماعت تکنولوژی زده ای را نکرده که بجای واک من, ام پی تری پلیر دارند وکارهایش را روی سی دی ارائه نکرده !!
Gepostet von niosha 0 Kommentare
Labels: موسیقی
دوشنبه، مرداد ۲۹
آخر هفتهء اسرارآمیز
آخر هفتهء اسرارآمیز
این هفته ای که گذشت را به اضافهء آخر هفته اش به سنت مقام معظم رهبری هفتهء هری پاتر نامگذاری میکنم...هفتهء گذشته هر شب بلا استثناء و با پشتکاری که برای خودم هم عجیب بود با چشمهایی که از زور خواب باز نمیشد مشغول خواندن جلد آخر بودم ,که به برکت جزئی نگاری های سبک انگلیسی سرکار خانم جی کی رولینگ تمامی نداشت...جمعه عصر برای اولین بار در عمرم ساعت یکربع به چهار به سینما رفتم تا فیلم هری پاتر و محفل ققنوس را ببینم و شنبه و یکشنبه هم که به برکت سرماخوردگی و تب و لرز خانه نشین بودم از فرصت استفاده کردم و سرانجام ساعت سه بعداز ظهر روز یکشنبه کتاب را تمام کردم!!
از آنجایی که ترک عادت موجب مرض است و منهم تمامی دو سه هفتهء گذشته را در حال و هوای هاگوارتز گذرانده بودم و حتی شبها خواب اسنیپ و لرد ولدمورت میدیدم از ساعت سه بعد از ظهر یکشنبه تا سه صبح دوشنبه تمامی فیلمهای قبلی هری پاتر را دوره کردم و به این ترتیب در این لحظه شما با یک کارشناس سری کتابها و فیلمهای هری پاتر طرف هستید!!
از شوخی گذشته فکر میکنم خوانندگان پرو پاقرص کتاب و بینندگان فیلم با من همعقیده باشند که خانم رولینگ از کتاب پنجم یعنی هری پاتر و جام آتش ,که به نظر من بهترین کتاب این سری بود ,صرفآ روند نزولی طی کرده و در مورد فیلم هم باید به دوستان داخل ایران مژده بدهم که دستکم در مورد فیلم آخری خیلی شانس آورده اند که مثل من گول نخورده اند و آبرویشان را با رفتن به سینما آنهم سر ظهر روز جمعه بویژه برای دیدن فیلمی تا این حد بی سروته و سیاه و تاریک به خطر نینداخته اند... بعد از دیدن دوبارهء فیلم آخری و مقایسهء آن با فیلمهای قبلی و بویژه فیلم هری پاتر و زندانی آزکابان ,که به لحاظ ظرافتهای هنری و طنز دلنشینی که در متن فیلم جاخوش کرده و کارگردانی حساب شدهء آن بقول گزارشگرهای ورزشی سیما یک سرو گردن بالاتر از بقیهء فیلمها است ,ذهن من با این سوال مهم فلسفی مواجه شده که یعنی یک نفر آدم عاقل در این کمپانی ورنر بروس پیدا نمیشود که تفاوت کیفی عمیقی که بین فیلم قبلی و فیلم جدید وجود دارد را درک کند و مانع شود که این آقای کارگردان فعلی در بازسازی کتاب هری پاتر و شاهزاده ی دورگه دسته گل بزرگتری به آب بدهد!!!
پانوشت: عکس این پست هم به لوسیوس مالفوی عزیزم اختصاص داره که به دلیل جذابیتهای فرهنگی و فرافرهنگی اش در فیلم هری پاتر و محفل ققنوس و بعد از جیمز باند جدید در زمرهء هنرپیشگان مورد علاقهء من قرار گرفته ;)
Gepostet von niosha 0 Kommentare
Labels: فیلم و کتاب
شنبه، مرداد ۱۳
دختر بویراحمدی
دختر بویراحمدی
چقدر صدای این زن لطیف است و چه شوری در چهره اش موج میزنه موقع آواز خواندن...
Gepostet von niosha 1 Kommentare