سه‌شنبه، آبان ۲۷

ميدوني آخه عشق ما خيلي متفاوت بود...همه چيز ما فرق ميکرد...حتي معني احترام متقابل هم فرق يا بهتر بگم تاريخ اعتبار داشت...تا کي؟ خوب معلومه تا وقتي هرچي پسره ميگفت جواب چشم عزيزم ميشنيد...تاوقتي دختره همهء حرفهاي پسره رو گوش ميکرد...تا وقتي که هموني بود که پسره ميخواست...تا وقتي دختره هيچ حرف و نظري نميداد...
اصلآ چه معني داره دختره حرف بزنه...هردوشون تحصيلکردن که باشن اصلآ تمدن چه ربطي به اين حرفها داره...دختره پا شده رفته اونور آب پرروشده...بال و پر در آورده...
اصلآدختر پر رو بازي دربياره بايد سرشو کوبيد به ديوار!مگه نه؟؟
حق با پسره است...اصلآهميشه حق با پسره بوده...حتي همهء اين چهار باري که سر دختره داد کشيد...فحش داد...توهين کرد...همهء اين چهار باري که گوشي تلفن رو تو سر دختره کوبيد تقصير دختره بود...حق با پسره است...
حالا پسره چهار بار دختره رو کنار گذاشته...چهار بار کوچيکش کرده...چهار بار عين دستمال مصرف شده گوله اش کرده و انداختتش يه طرف که چي؟؟؟ خوب عصباني بوده ديگه...توي دعوا که حلوا خير نميکنند!!!آدم طرفشو تهديد ميکنه...روشو کم ميکنه...حالشو ميگيره...
تازشم هر بار خود پسره برگشته...خودش زنگ زده...دختره هم به گناهش اعتراف کرده و قول داده که ديگه پسره رو عصباني نکنه...پسره هم قبول کرده بود از بس دختره رو دوست داشت...
ديگه چي ميخواي عاشق به اين وفاداري...
حالا اگه دختره نتونه تحمل کنه...که دفعهء چهارم بگه ديگه تموم شد... بگه ديگه نميخوام...خسته شدم از اين رفتار...از اينهمه توهين...اين عشق رو نميخوام...بايد زد تو دهنش...بايد خفه اش کرد... دختره حق نفس کشيدن نداره...جرأت نداره حرف بزنه ... پسره حالشوميگيره...اذيتش ميکنه...بيچاره اش ميکنه...توي تنها شش دقيقه و بيست و پنج ثانيه٫ باکلماتش...با حرفهاش... از پشت تلفن...از هزار فرسنگ فاصله سه سال رابطهء مشترک رو ميکوبونه تو سر دختره...جوري که همون کنار راهروي دانشگاه مچاله شه...تو خودش فرو بره...براي چهارمين بار...
براي آخرين بار...

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ