سه‌شنبه، مهر ۸

توي يک هچلي افتادم که فقط خدا خودش بايد به دادم برسه و بس...حالا اين آقاي عزيز دو ثانيه ديگه زنگ ميزنه و ميگه ديدي بهت گفتم فلان ديدي گفتم بهمان ولي فکر نميکنه اگر من قرار باشه همش به حرفهاي اون و پدر گرامي گوش کنم که بايد بشينم گوشهء اتاق و از جام هم جم نخورم چون هميشه احتمال داره آدم توي ريسکي که ميکنه ضرر کنه يا اينکه توي راهي که در پيش گرفته اشتباهاتي رو هم مرتکب بشه اما خوب مگه موفقيت درس گرفتن از اشتباهات گذشته نيست؟؟؟؟
تصوراتي که آدم قبل از شروع يک کار داره يه چيزه و واقعيت ملموس يه چيزه ديگه...

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ