شنبه، تیر ۶

فکر کنم نگار بود که نوشته بودغير قابل تحملترين آدمها عشاقي هستند که از هم دورند و فکر ميکنند که عشقشان همانجور تازه باقي ميماند و حرفهاي دلشان بدون آنکه گفته شود پيداست...
عشق من ...
آدمهايي هستند که از صحبت کردن با آنها لذت ميبري...کساني هستند که بهشان اعتماد ميکني...عده اي رو تحسين ميکني...بخاطر چيزي که هستند يا کاري که انجام ميدهند...ولي تنها يک نفر است که بهش عشق ميورزي...رنگ نگاهت تنها با ديدن يک نفر عوض ميشود...صداي يک نفر به اعماق وجودت نفوذ ميکنه...تنها يک جفت دست توي اين دنيا به دستات گرمي ميده...تنها يک آغوشه که بهت حس قشنگ در امان بودن رو ميده...تنها لبخند لبهاي يک نفر...چال گونه هاي يک نفر توي تمام دنيا به زندگيت معنا ميده...فقط نگاه يک نفره که مثل يک هالهء خوشرنگ وجودتو در بر ميگيره...

و تو بايد شانس بياري...بايد خدا دوستت داشته باشه...بايد خدا تنهاييتو ببينه...تا اون يه نفر پيداش بشه...
پاي يک پل هوايي وسط يک شهر شلوغ و ميون يه عالمه جمعيت سرگردون...

...و نگاهش دلتو بلرزونه...و لبخندش رنگ زندگي رو بيادت بياره...و دستات به دستاش قفل بشن...و دلت راضي نشه حتي يه ذره از آغوشش دور بشي...

اونوقته که همهء نگاههاي ديگه برات رنگ ميبازه...اونوقته که همهء دستهاي ديگه برات نامحرم ميشه...که همهء صداهاي ديگه برات همهمه ميشه...

و اونوقت اگه خدا پرتت کنه اونور دنيا...اگه مجبور بشي ازش دور بشي...اگه دستاتون از هم دور بشه...اگه نگاهش بشه عکس توي قاب...اگه صداش بشه تلفنهاي سه دقيقه اي...اگه حرفاش بشه جوهر روي کاغذ...اگه قربون صدقه هاش ايميلي بشه...اگه حتي يه هفته هم ازش بيخبر بموني... بازهم بازهم بازهم دلت براش پر پر ميزنه...بازهم براي تلفنهاي سه دقيقه اي هرروزه اش چشم انتظار ميشيني...بازهم دستتو رو جاي نقش دستاش رو کاغذ ميزاري و گرم ميشي...بازهم به چشمهاش توي قاب عکس خيره ميشي و ياد زندگي ميفتي...و هر شب با خدا حرف ميزني...که دستتو دوباره به دستاي محکمش برسونه...که دلش فقط براي تو بزنه...که نگاهتون بازهم بهم گره بخوره...که سرتو رو شونه اش بذاري و نفسش صورتت رو نوازش بده...
همهء اين روزاي دوري دعات ميشه اينکه عشقتون مثل روز اولش بمونه...که يارت...عشقت...همهء حرفاتو از اينهمه راه دور حس کنه
...

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ