نوستالژی پنجره ها
این وب کم بددردیه به خدا...خدا از سر تقصیرات مخترعش نگذره که اینجوری دودمان آدم رو به باد میده و غم غربت رو برمیداره عدل میگذاره توی دل آدم...
از موقعی که میشینم پای کامپیوتر این صفحهء وب کم تهران رو هم مینیمایز میکنم و میگذارم این گوشه و هر یکی دوساعت یک نگاه بهش میکنم...اما این چهارتا پنجرهء فسقلی فقط ترافیک تهران رو نشون نمیدن...ازتوش میشه همهء زندگی رو دید...میشه برفی رو که اینهمه ازش تعریف میکنند ببینی وقشنگی خیابونهای شهر رو تصور کنی...میشه یه تیکه از آسمون تهران رو ببینی و قشنگی غروب آفتاب رو تو ذهنت تصویر کنی...
یه تیکه از میدون انقلاب رو میبینی و بقیه اش رو تو ذهنت بازسازی میکنی...توی خیالت میری جلوی دانشگاه... توی بازار کتاب گشت میزنی...میری بزرگمهر و گوتنبرگ و انتشارات بهار رو زیرو رو میکنی و یادت میاد که نصف لذت کتاب خریدن به همین کتابفروشیهای قدیمی و خاک گرفته و دوست داشتنی بود... از دونات فروشی های بالای میدون یه پیراشکی داغ میگیری و قدم زنون خیابون امیر آبادرو میری بالا...هرقدر پاهات یاری کرد میری وقتی خسته شدی هم یک تاکسی میگیری مستقیم تا جلوی موزهء هنرهای معاصر که میگن تازگیها توی حوض روغنی اش آب ریخته اند...میتونی بری کافی شاپش بشینی و یه قوری چایی سفارش بدی و همهء بعد از ظهر رو از پنجره های قدی اش به منظرهء برفی روبروت خیره بشی یا اینکه پاشی بری برنامهء نمایش فیلمش رو از دفتر موزه بگیری و نم نمک به موازات دیوارهای کوتاه پارک لاله قدم برداری و سر راهت سری به گذر فرهنگ و هنر بزنی که مابین خرت و پرت فروشیهای فراوانش همیشه چند تا مجسمهء قشنگ دست ساز و صنایع دستی و تابلوی اوریجینال پیدا میشه...
از اونیکی پنچره هه هفت تیر رو میبینی از همون جایی که ورودی اتوبان است بعدش همینجوری تو خیالت مفتح رو میگیری و میری بالا و دم پمپ بنزین میپیچی تو کوچهء مژده اینا...میری زنگشون رو میزنی و میری تو همون خونه کوچیک وجمع و جوری که اغلب روزها بعد از دانشگاه پاتوق بود...مثل همون وقتا که یه دفعه دلت تنگ میشد و شال و کلاه میکردی و سرتو مینداختی بدون قول و قرار قبلی میرفتی دنبال مژده و بعدم همینجوری پای پیاده راه میفتادید و میرفتید ولی عصر و ویلا و ...یا عصرای پنج شنبه که خیابون حافظ رو سرازیر میشدید به سمت حوزه هنری تا دوسه ساعتی توی اون سالن کوچیک و جمع و جور حوزه بهترین فیلمهای عمرتون رو باهم ببینید...
با اینکه پنجرهءاتوبان همت یک چند روزیه بسته است اما میدونی که همینجوری اتوبان رو که بگیری و به سمت غرب بری...پل عابر پیادهء دومی رو که رد کنی و بپیچی سمت چپ و همینجوری ادامه بدی یه بغل گنده و یه عالمهء چهرهء مهربون و دلباز ترین آپارتمان هفتاد متری دنیا منتظرته...یه دوستی که به روزترین منبع فیلم و موزیک و کتابه با یه عالمه حوصله برای پرحرفی های تو و یه عالمه خبرهای دست اول از اقصی نقاط آمریکا...
سرتو از اونیکی پنجره هه داخل کنی و یک کم به سمت چپ بچرخونی پمپ بنزین ولنجک معلومه...سربالایی رو که بری بالاو تابلوی بلوار دانشگاه رو که ببینی کافیه تا دلت هری بریزه...از میدون دانشگاه به اونور هر قدمش خاطره است...درکه بهشت خاطرات من است...
تا از کوچه پسکوچه های پشت زندان بری به سمت غرب قلبت میاد توی دهنت...به میدون کاج که برسی و از میدون که به پایین سرازیر بشی پردهء اشک خیابونها رو تار میکنه ...کوچهء ششم رو حتی توی خواب و با چشمای بسته هم پیدا میکنی...نیمی از قشنگترین روزهای بیست سالگی ام را توی همون محوطهء ورودی و پاگرد اول ساختمان جا گذاشته ام...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر