حسهای شیشه ای
من اينجا نشسته ام،دختر خاله هه پنج هزار کیلومتر اونورتر پای کامپیوترش نشسته و پسر اونیکی خاله هه هم دور از چشم مامانش اینا اونورتر آن لاین شده و مسنجر یاهو هم شده آشپزخونهء خونهء پدربزرگم یا اتاق خواب خاله کوچیکم یا چمیدونم پله های زیر زمین خونهء مامان جونم همونجاهای دنجی که توی مهمونیهای فامیلی،تو عروسیها،تو شبای محرم،شب جمعه ها یا شب یلدا با بقیهء بچه های فامیل جمع میشدیم و تو سرو کلهء هم میزدیم و جوک تعریف میکردیم و ادای بزرگترها رو در میاوردیم و خلاصه باهم خوش میگذروندیم!
وب کم من کار نمیکنه و گوشی پسر خاله هم بقول خودش اشغال میزنه بنابر این شکلکهای یاهو باید هم لبخندهای محجوبانهء دخترخاله هه رو نشون بدن...هم تیکه های پسرخاله هه رو مصور کنند و هم قهقهه های بی پایان من رو...
اینجا ساعت یازده شبه و توی تهران یک ساعت و نیم از نیمه شب گذشته...هر سه تامون فردا دانشگاه داریم اما هیچکدوم نمیتونیم دل بکنیم...درست مثل همون شبهایی که تا دم صبح زیر پتو باهم پچ پچ میکردیم و میخندیدیم و تا صدای مامانامون بلند میشد ساکت میشدیم و بعد باز روز از نو...
این اینترنت خوب چیزیه...گفته بودم تا حالا؟کلی حسهای خوبمو تو همین پنجره های شیشه ای تجربه کردم... پشت این پنجره ها گریه کردم و خندیدم...دردو دل کردم و سبک شدم...عاشق شدم و به اوج رسیدم...
دیشب این اتاقک محقر یاهو یاد روزای خوش بچگی رو برامون کلی زنده کرد...
دوشنبه، اسفند ۲۴
حسهای شیشه ای
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر