تب
انگار تب اینجا هم دست از سرم بر نمیدارد...غروب که میشود میاید و داغم میکند...همه تنم از تب و درد میسوزد...سرم را زیر پتو میبرم و به تاریکی خیره میشوم و درد همینطور مثل روح سرگردان در تنم میچرخد, از شقیقهء چپ شروع میشود و وجب به وجب بدنم را میپیماید , قفسهء سینه ام را میفشارد...دستهایم از درد بیحس میشود...کمرم دو تکه میشود تادرد به نوک انگشتهای پا برسد و باز از نو...اینقدر به تاریکی خیره میشوم تا خواب بر تب و درد غلبه کند...
دوشنبه، بهمن ۲۳
تب
Labels: زندگی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر