سه‌شنبه، اسفند ۱

سف

سفر

روزها همینطور مثل برق و باد میگذرند...چه مهمان سه هفته ای باشی چه سه ماهه! یک شب همینطور بی هوا چشمت میفتد به تاریخ بلیطت که قاطی بقیهء کاغذها ته کیفت گذاشته ای و میبینی که این سفر هم تمام شد...
سفر به ایران سندرم عجیبی است یکجور مازوخیسم خودخواسته یا حتی عاشقی دیوانه وار است...در تمامی هفته های پیش از سفر هیجان عجیبی را زیر پوستت حس میکنی...از آن حسهای نابی که مال بچگی است...مال آنوقتهایی که از ذوق سفر سالانه مدرسه شب را تا صبح بیدار میماندیم و شبهای عید که به ذوق لباس های نو چشم هم نمیگذاشتیم...
بعد روز سفر است که هر قدر هم که از قبل برنامه ریزی کرده باشی بازهم تمام روزت به بدو بدو میگذرد...
و بعد تنها تویی که توی هواپیما مینشینی و دعا دعا میکنی که کسی کنار دستت نشیند و سر صحبت را باز نکند چون این لحظات رسیدن را میخواهی در خلوت خودت جشن بگیری...تنهای تنها...حس آن لحظه ای که آسمان تهران را میبینی با هیچ حس دیگری قابل مقایسه نیست...پرندهء مهاجری هستی که به آشیانهء مانوسش بازگشته...
اولین شبی که باز هم توی تخت خودت و اتاق خودت میخوابی...حس امن در خانه بودن و میان عزیزان بودن...
روزهای دیدار با دوستان و آشنایان...آدمهایی با گذشته و زبان مشترک...آدمهایی که میشود باهاشان ساعتها گپ زد و از هر دری گفت...لحظات نابی که توی چشمهایی که دوستشان داری خیره میشوی و کلمات جاری میشوند...
بعد دلت میخواهد این روزها همینطوری کش بیاید و تمام نشود...دلت میخواهد یک نیروی فرازمینی زمان را ساکن نگه دارد تا تو لذت این روزها و ساعتهای وصال را بیشتر و بیشتر بچشی...
اما باز هم همانشب کذایی میرسد...همان شبی که در سکوت روی تختت دراز میکشی و لحظه لحظهء این روزها را مزه مزه میکنی...با مرور خاطره ها جابجا اشک در چشمانت حلقه میزند و گاهی لبخندی بر لبانت نقش میبندد...مثل عاشقی ایست این سفر...تلخی و شیرینی, فراز و نشیب, وصال و فراق را باهم دارد....


پی نوشت: همیشه این دپرشن بعد از برگشتن گریبانگیرما میشد این بار هنوز برنگشته علائمش را نشان میدهد :(

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ