چهارشنبه، آذر ۱۲

آخيش چقدر بحث کردم اصلآ بقول اين بچه بحث خونم افتاده بود پايين بخدا...خوبيش اينه که هر چند وقت يه دفعه مامان جونم با اين جر و بحثها يادم ميندازه واسهء چي پا شدم اومدم اينجا واينهمه دوري رو تحمل ميکنم و سال تا سال ايران نميرم...همينکه مياد يادم بره شروع ميکنه ...
ميگم مادر من عزيزم من اون موقعي که توي خونه بغل دستت بودم و زير يه سقف باهم زندگي ميکرديم کار خودم رو ميکردم و حرف احدي رو هم گوش نميکردم واي به الان که دستکم چهار ساعت تفاوت زماني و چند صد هزار کيلومتر تفاوت مکاني داريم...
ميگم بابا من تا يه ماه ٫دوماه نميدونم حداقل دوسه هفته با اين آدمي که سه ساله بعنوان دوست پسر با منه اما در اصل دور از منه نباشم که هيچکدوم نميفهميم اون يکي چجوريه...اصلآ اگر دوست پسر من اينجا بود يا بطور کل اينجايي بود شما از کجاي دنيا خبر دار ميشدي که ما چند بار تو هفته همديگرو ميبينيم٫چه ميکنيم يا اينکه اصلآ با هم زندگي ميکرديم هان؟؟؟؟
حالا وقتي من با کمال صداقت ميگم يه هفتهء تعطيلات رو ما ميخوايم با هم بريم يه گوشهء دنيا و ببينيم اصلآ اين دوتا موجودي که قبلآ حداکثر دوسه بار تو هفته هم رو ميديدند و الان هم دقيقآ يکسال و سه ماهه که رنگ هم رو نديدند باز هم ميتونند حرف هم رو بفهمند و با هم باشند ميگه منم بايد اونجا باشم يا اينکه پاشو بيا ايران...
امان از دست اين نسل ماقبل انقلاب که به هيح صراطي مستقيم نميشند...اونوقت ميگن چرا نسل ماپنهانکار و دروغگو شدند خوب همينه ديگه...آدمي که ظرفيت شنيدن حرف راست رو نداره بايد دروغ بشنوه...

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ