شنبه، آذر ۲۲

من به هيچ چيز ديگهء اين نوشتهء خورشيد خانوم کاري ندارم چون مخاطبش نامعلومه و من هم خبر ندارم که طرف چي نوشته اما از اين قسمت نوشته اش حرصم ميگيره که نوشته: هم دلم می خواد و هم دلم نمی خواد از ايران برم. ولی مجبورم!!!
نميدونم اين خارج رفتن ايدزه٫و باست يا نميدونم سرطان خونه که هرکس ميخواد انجامش بده سريعآ دنبال يه دليلي ميگرده که توجيهش کنه و بهترينش هم ميشه همين مجبور بودن...
آخه مادر جان کي آدم رو مجبور ميکنه اينهمه از اين وزارت خونه به اون وزارت خونه و از اين سفارت به اون سفارت بدوه...اين فرمو پر کنه و اون سند رو بياره و دست به دامن هزار نفر بشه تا کارش درست بشه و تازه پاش برسه به يه مملکت ديگه و تازه مشکلاتش شروع بشه : يادگيري فرهنگ و مملکت جديد يک طرف و دست و بنجه نرم کردن با دلتنگيهاي غربت و عادت کردن به محيط جديد يک طرف ديگه...
تازه مگه همين خورشيد خانوم نبود که همين چند وقت بيش نوشته بود:يک شوهر خوب که بتونه ديوانه بازيهای منو تحمل کنه، امکانات زندگی خوبی داشته باشه و منو از اين ديوونه خونه بياره بيرون خيلی هم خوبه
خوب بس وقتي آدم آگاهانه و با نيت قبلي کاري رو انحام ميده ديگه حرف زدن از اجبار و اين حرفها يه ‌‌ذره غير منطقي بنظر ميرسه...راحت ترش اينه که آدم بگه من تصميم گرفتم که براي دستيابي به امکانات و زندگي بهتر مملکتم رو ترک کنم و والسلام بخدا درد نداره هيچکسم آدم رو به بي وطني متهم نميکنه...

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ