سه‌شنبه، دی ۲

منظور من از نوشتهء قبليم اصلآ اين نبود که خارج اومدن بده يا اينکه نشونهء ترسو بودنه و اين حرفها...
اتفاقآ اعتقاد من اين است که براي مايي که تو ايران به شدت زير سلطهء خانواده زندگي ميکنيم ٫زندگي در خارج از کشور و به تنهايي تجربهء بسيار گرانبهايي است‌ به استقلال شخصي آدم بسيار کمک ميکند...تأکيد من به تنها بودن به اين دليل است که وقتي آدم با ازدواج وارد کشوري ميشود و يا اينکه خانوادگي مهاجرت ميکند صد در صد وارد محيط نميشود بويژه ايرانيها که در اغلب کشورها بيشتر در حلقهء دوستان و آشنايانشان ميگردند و کمتر به آشنايي با فرهنگهاي ديگر تن ميدهند...
از طرف ديگر آشنايي و تسلط به دستکم دو تا سه زبان خارجي در دنياي امروز يک بايد است...آدم تازه وقتي از ايران خارج ميشود ميفهمد اينهمه وقت و پولي که براي آموختن زبان در کلاسهاي زبان گوناگون مصرف کرده بيهوده بوده و اصولآ تا وقتي که آدم در محيط قرار نگيرد نميتواند به زبان مسلط شود...
دليل ديگر اصولآ نفس مسافرت است اينکه آدم مکانهاي جديدي را ببيند٫با فرهنگهاي متنوع آشنا شود و آدمهاي مختلف را بشناسد و از اين طريق افق ديد بازتري نسبت به زندگي بيابد...
حرف من تنها اين است که با آمدن به اين طرف مرز ريشه هايمان را فراموش نکنيم...دستکم نسل ما حق ندارد آنچه در سالهاي انقلاب بسرش آمده را فراموش کند....بايد چه در داخل و بخصوص در خارج از کشور در مورد ايران بيشتر بياموزيم و با توحه به فرهنگ و تمدني که در خارج از کشور تجربه ميکنيم راه دموکراسي را در کشورمان هموارتر کنيم...حال با تشکيل گروههاي تخصصي از متخصصان ايراني يا با تجمع هاي فرهنگي-سياسي و غيره .
مهم اين است که فراموش نکنيم که همهء ما يک نسل هستيم گرچه در حال حاظر در سراسر جهان پراکنده ايم...

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ