دوشنبه، خرداد ۱۵

حسهای تابستانی

حسهای تابستانی

راستش رو بخواهین دیگه مدتهاست که اونجوری دلم برای تهران و کوچه پسکوچه هاش تنگ نمیشه...امسال حتی خیلی هم دلم برای نمایشگاه کتاب رفتن آب نمیشد...اینها را میگذارم پیش اون حس ناب دلتنگی عاشقانه ای که مدتهاست بیتابم نکرده...یه صحنه ای از فیلم قبل از غروب هست که دختره به پسره میگه انگار من همهء حسهای ناب عاشقانه مو توی آخرین شب تابستونی که باهم بودیم جا گذاشتم و دیگه هیچ جوری نمیتونم عاشقانه به کسی مهر بورزم و دوست داشته باشم...حالا من هم انگار باورم رو نسبت به یه چیزایی از دست داشته باشم یا اینکه حسهامو توی اون کوچه پسکوچه هایی که حالا کم و بیش اسمهاشونو هم باهم قاطی میکنم جا گذاشته باشم...مثلآ عشق...
هومم راستشو بخواهین میخواستم یه چیز دیگه ای بگم که حرف به اینجا کشیده شد...میخواستم بگم که با اینکه مدتهاست دلم اونجوری ها برای تهران تنگ نمیشه ولی هنوز هم وقتی گذارم به ایستگاه مرکزی قطار وین میخوره...همون ایستگاهی که هرسال تابستون سوار قطار میشم به مقصد فرودگاه...ناخودآگاه دلم میلرزه...ته ذهنم همهء حسهای خوب باز دوباره زنده میشه...حتی اون حس ناب عاشقانه ای که دیگه هیچ جوری بهش باور ندارم...

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ