جمعه، آذر ۷

اينقدر کار سرم ريخته که نميدونم بايد از کجا شروع کنم...
ولي براي خالي نبودن عريضه عکسهايي رو که شنبه شب هفتهء پيش از Christmas market در جلوي ساختمان شهرداري وين انداختم رو ميزارم اينجا...
توي اين سايت ميتونيد با وب کم محل اين Market و مخصوصآ ساختمون خيلي قشنگ و رويايي شهرداري وتوريستها رو در حال و هواي خريد کريسمس لحظه به لحظه و life ببينيد (جالبتر اينکه ميتونيد خودتون وب کم رو به هر طرف که دلتون خواست بچرخونيد و همهء زواياي اين Advent Market رو تماشا کني)...



ساختمان شهرداري



تزئينات درخت کريسمس






چهارشنبه، آذر ۵

تست Love :
دررررريـنـــــــــــگ تلفن زنگ ميزنه٫ اولين اسمي که توي ذهنت مياد کيه؟؟...


Ally McBeal

آخي بميرم...
پينکفلويديش هم درگير اين سوء تفاهم هاي رابطه دورادور است...قبلآ فکر ميکردم که تلفن و اينتر نت و اي ميل و اين حرفها بيشتر به استحکام يک رابطهء از راه دور کمک ميکنه اما اصلآ اينطور نيست...وقتي آدم هر دقيقه امکان تلفن زدن و ايميل زدن رو داشته باشه سعي ميکنه حرفها و احساساتشو از اين طريق منتقل کنه غافل از اينکه گفتن خيلي از حرفها و انتقال خيلي از احساسات از اين طريق نه تنها به فهم مسائل کمک نميکنه که همه چيز رو بدتر و بيشتر پيچيده ميکنه...بنظر من نوشتن نامه خيلي بهتر از ايميل زدن است چون اولآ خيلي خيلي شخصي تر است و ثانيآ براي نوشتنش آدم وقت ميگذاره و همه چيز رو در ‌ذهنش يکبار ديگه مرور ميکنه...اما بعلت سرعت و بي دقتي که در ذات ارتباط الکترونيک وجود داره اغلب تماسهاي الکترونيک موجب سوء تفاهم ميشود...

سه‌شنبه، آذر ۴


I went to bed last night utterly dejected; I thought I was never
going to amount to anything, and that you had thrown away your
money for nothing. But what do you think? I woke up this morning
with a beautiful new plot in my head, and I've been going about
all day planning my characters, just as happy as I could be.
No one can ever accuse me of being a pessimist! If I had a husband
and twelve children swallowed by an earthquake one day, I'd bob
up smilingly the next morning and commence to look for another set.

Affectionately
Judy Abbott


جمعه، آبان ۳۰

جوجوي هيچ کس:
عزيز دلم، وقتی ميبينم ميخندی، وقتی ميبينم داری کيف ميکنی، وقتی ميبينم شادی، از ته دل شادی، وقتی حس ميکنم که دارم حسی رو بهت ميدم که شايد تو زندگيت تجربه نکرده بودی!، نميدونی چقدر بيشتر لذت ميبرم از همه چيزهايی خوبی که تو بهم ميدی. همه حس های قشنگی که خودم تا حالا نگرفته بودم. همه عشقت. همه آغوشت. همه توجهت. همه زندگيم. نميدونی چه قدر با تو احساس بی نيازی از عالم و آدم ميکنم. نميدونی چقدر با تو کاملم. نميدونی چقدر بهت افتخار ميکنم.

کاشکی بدونی!!! يعنی ميشه بدونی؟ وووويييی عزيز دلم! چقدر تو کاملی. چقدر تو خوبی. چقدر تو ماهی. چقدر تو بی عقده و فهميده ای. چقدر تو با جنبه ای!!!!


يه روزي چقدر به همهء اين حرفها اعتقاد داشتم...اصلآ اگه همين دو سه هفته پيش بود ميگفتم اينها حرفهاي منه...ميگفتم جانا سخن از زبان ما ميگويي...اما الان که اينارو ميخونم٫ ميرم تو فکر...فکر اينکه معني همهء اين کلمه ها نسبيه...به زمان...به مکان...به آدمها وابسته است...که هميشگي نيست...که چقدر تلخه که آدم چنين چيزي رو تجربه کنه...که آدم چقدر بي اعتماد ميشه...به همه چيزشک ميکنه...اول همه به احساس خودش...که آدم ديگه ميترسه راحت ابراز احساسات کنه...که بشت چهرهء هر آدمي دنبال يه ماسک ميگرده...که چقدر بده همش حرفهاي آدمارو بخواي تفسير کني...که تصميم بگيري هيچ وقت ديگه دريچهء دلتو بروي کسي باز نکني...که ياد بگيري آدمها اوني نيستند که نشون ميدن...که حتي عشق هم توي اين روزگار نسبي شده...

آخرش کجاست اون جايي که مي شه نشست و يه نفس راحت و با « اطمينان » کشيد؟؟؟
آخرش؟اصلآ توي يه رابطه همچين جايي وخود داره؟جايي که بشيني و يه نفس راحت بکشي؟يه جا که به پشت سر...به راهي که پشت سر گذاشتين نگاه کني و ببيني اينهمه از براي هيچ نبوده...
جايي که براي يه لحظه توي چشمهاش خيره بشي و اعتماد و اطمينان قلبتون رو پر کنه؟....شايد...
...شايد براي يک لحظه ء ناب که عشق جاي خواستن رو توي دل دو طرف پر ميکنه...اون موقعي که روحتون عريان ميشه و از توي چشمهاميشه تاعمق وجود هم رو ديد...اون لحظه است که قلبتون سرشار ميشه از اطمينان...
اما هرچي خواسته ها...انتظارات...حرف و حديثها بيشتر بشه اطمينان و اعتماد هم رنگ ميبازه...تا جايي که همش ميشه اثبات عشق...
اين کارو بکن٫اون کارو نکن٫اينو بپوش٫اونو نپوش٫اينجا برو ٫اونجا نرو... تا عشقتو اثبات کني...
يا در حقيقت براي اونکه بي اعتمادي را از قلبش زايل کني...چرا که مدتهاست خواسته ها جاي عشق را در قلبش گرفته اند...و اطمينان و اعتماد را کمرنگ و بي فروغ کرده اند...که وجود عشق فارغ از اثبات است...
اين پروسهء اثبات عشق به جايي ميرسه که نه از عشق و نه از اطمينان اثري باقي نميماند...تنها يک قلب پر از انتظار و وجودي که سرشار از بي اعتمادي است.

...و تو نوميد٫خسته ٫ بي اعتماد و تنها در ميانهء را مي ايستي و به پشت سر مينگري...



قصه ءخاله سوسکه حکايت و زن ايراني است که کوي به کوي و شهر به شهر در جستجوي همدمي است که سخنش را درک کند نيازش را به نرمي وملاطفت و نفرتش را از خشونت دريابد...
زني که برخلاف پيشينيانش بي اعتنا به خرافات و ارزشهاي خيالي جامعهء سنتي و قوانين دست و پا گير عرف و مذهب از کنج تاريک خانه بيرون ميايد تا شريک زندگيش را خود بجويد...کسي که معني احترام و تفاهم را بشناسد و زن را عروسکي کوکي تصور نکند که بهنگام سرکشي بايستي با چوب و چماق تربيت شود...

مرسي از همهء اونهايي که با نوشته هاشون تو وبلاگشون با کامنتشون و ايميلشون بهم انرژي دادند...ممنون از همه تون...

چهارشنبه، آبان ۲۸

دلم یه «پیلار ترنرا» میخواد...
میخوام برم پیشش بغلش کنم و سرم رو بذارم رو شونه هاش. بعد بشینم جلوش دستهای گرمش رو بگیرم تو دستهام و همینجور داستان زندگیمو براش بریزم وسط. اونم همینطور که قهوه میخوره زل بزنه تو چشمام و گوش کنه. بعد میگم برام فال ورق بگیره....





و اين هم دوربين جديد بنده!!!با زوم ده٫ چهار MP ٫ فاصلهء کانوني ۸/۲-۸ و...

سه‌شنبه، آبان ۲۷

ميدوني آخه عشق ما خيلي متفاوت بود...همه چيز ما فرق ميکرد...حتي معني احترام متقابل هم فرق يا بهتر بگم تاريخ اعتبار داشت...تا کي؟ خوب معلومه تا وقتي هرچي پسره ميگفت جواب چشم عزيزم ميشنيد...تاوقتي دختره همهء حرفهاي پسره رو گوش ميکرد...تا وقتي که هموني بود که پسره ميخواست...تا وقتي دختره هيچ حرف و نظري نميداد...
اصلآ چه معني داره دختره حرف بزنه...هردوشون تحصيلکردن که باشن اصلآ تمدن چه ربطي به اين حرفها داره...دختره پا شده رفته اونور آب پرروشده...بال و پر در آورده...
اصلآدختر پر رو بازي دربياره بايد سرشو کوبيد به ديوار!مگه نه؟؟
حق با پسره است...اصلآهميشه حق با پسره بوده...حتي همهء اين چهار باري که سر دختره داد کشيد...فحش داد...توهين کرد...همهء اين چهار باري که گوشي تلفن رو تو سر دختره کوبيد تقصير دختره بود...حق با پسره است...
حالا پسره چهار بار دختره رو کنار گذاشته...چهار بار کوچيکش کرده...چهار بار عين دستمال مصرف شده گوله اش کرده و انداختتش يه طرف که چي؟؟؟ خوب عصباني بوده ديگه...توي دعوا که حلوا خير نميکنند!!!آدم طرفشو تهديد ميکنه...روشو کم ميکنه...حالشو ميگيره...
تازشم هر بار خود پسره برگشته...خودش زنگ زده...دختره هم به گناهش اعتراف کرده و قول داده که ديگه پسره رو عصباني نکنه...پسره هم قبول کرده بود از بس دختره رو دوست داشت...
ديگه چي ميخواي عاشق به اين وفاداري...
حالا اگه دختره نتونه تحمل کنه...که دفعهء چهارم بگه ديگه تموم شد... بگه ديگه نميخوام...خسته شدم از اين رفتار...از اينهمه توهين...اين عشق رو نميخوام...بايد زد تو دهنش...بايد خفه اش کرد... دختره حق نفس کشيدن نداره...جرأت نداره حرف بزنه ... پسره حالشوميگيره...اذيتش ميکنه...بيچاره اش ميکنه...توي تنها شش دقيقه و بيست و پنج ثانيه٫ باکلماتش...با حرفهاش... از پشت تلفن...از هزار فرسنگ فاصله سه سال رابطهء مشترک رو ميکوبونه تو سر دختره...جوري که همون کنار راهروي دانشگاه مچاله شه...تو خودش فرو بره...براي چهارمين بار...
براي آخرين بار...

کي بود ميگفت ادب مرد به زدولت اوست؟
آقا چقدر درست گفته!!!

پنجشنبه، آبان ۲۲

اي که بي تواين کوير خواب بارون ميبينه
وقتي نيستي غم دنيا توي قلبم ميشينه
اي که بي توواسه من همه دنيا قفسه
مستي از نبودن تو التهاب قفسه
وايي که دلم طاقت دوريتو هيح نداره
بغض نبودن تو اشکهامو در مياره

سه‌شنبه، آبان ۲۰

تصميم جديد شورای شهر تهران:

هفدهمين نمايشگاه بين المللي کتاب تهران برگزار نمي شود

تغيير محتوای روزنامه همشري، برنامه دفن جسد در ميدان های شهر، احداث مسجد در کنار تئاتر شهر، تخريب زمين اسکيت و پينگ پنگ پارک ملت و احداث مسجد به جای آن، جلوگيری از برگزاری کنسرت و جشن در فرهنگسراها و مراکز زيرنظر شهرداري، تغيير مديريت و کاهش بودجه فرهنگسراها، تأسيس مراکز مذهبی و دسته های سينه زنی در شهرداري، تعطيلی خانه تئاتر، تعطيلی آموزشگاه مجسمه سازی، تعطیلی خانه ی هنرمندان و ...


فکر کنم از حسرتهاي اغلب بچه هايي که از ايران ميان يکيش از دست دادن همين نمايشگاه بين المللي کتاب باشه منکه حتي پارسال حاضر بودم امتحاناي ترم تابستونم رو نصفه نيمه ول کنم و زودتر برم ايران که به نمايشگاه برسم ولي موندم که جواب مامانم اينا رو چي بدم!!!!
براي مني که خورهء کتاب و مجله ام نمايشگاه کتاب تجسم بهشت بود...توي دوهفتهء برگزاريش دستکم سه چهار بار با سه چهار گروه مختلف دوستام براي خريد کتاب و شرکت در جلسات و گفتگو با نويسنده ها و روزنامه نگارها توي محوطهء وسيع نمايشگاه ولو بودم...به غير از اينها توي نمايشگاه رويه و شخصيتي از مردم و بويژ‌ه جوونهاي ايراني رو ميديدم که برام شديدآ جالب بود٫جوونهاي روشنفکر٫با مطالعه...
حالا خدا رو شکر اين حسرت هم از بين رفت و ديگه سال ديگه مژده نميتونه با تعريفهاش دلم رو بسوزونه...آقاي عزيز هم ديگه نميگه دلم نيومد بدون تو برم نمايشگاه بين المللي...جايي که اولين بار همديگه رو ديديم...

با تقديم سپاس و تشکرات بي حد اينجانب از شوراي شهر محترم و شهردار محترم تهران به جهت اين تصميم مبارک تقاضا مينمايم که به منظور زدودن حسرت از دل جوانان خارح از وطن در اسرع وقت و به سبک چنگيز خان مغول مکانهاي ‌‌ذ‌يل را با خاک يکسان نماييد:
- خيابان ولي عصر بالا ( بويژه ميدان ونک و مرکز خريدونک )
-ميدان تجريش به انضمام بازار قديمي وپاساژ قائم
-پارک نياوران
-خيابان آپادانا
-مرکز خريد گلستان
-ميدان سروسعادت آباد
-بارک جمشيديه
-موزهءهنرهاي معاصر و بازار فرهنگ و هنر
-خيابان مير داماد
-سينما فرهنگ
-خيابان دروس


يه روز به من ميگفتي که با دلم تو جفتي
اگه منو نبيني گل بارون ميچيني٫
يه روز منو ميخواستي...
با شورو...شوق مستي...
حرفامو ميشنيدي...نازمو ميکشيدي
حالا ديدم با سردي...با احساسم چه کردي
زدي قلبم شکستي
رو تيکش پاگذاشتي...
به دنبالت دويدم...به تنهايي رسيدم

بيخود!!!!

جمعه، آبان ۱۶

چه رابطه اي آينده داره؟

چهارشنبه، آبان ۱۴

"?Where Is The Love"

What's wrong with the world, mama
People livin' like they ain't got no mamas
I think the whole world addicted to the drama
Only attracted to things that'll bring you trauma
Overseas, yeah, we try to stop terrorism
But we still got terrorists here livin'
In the USA, the big CIA
The Bloods and The Crips and the KKK
But if you only have love for your own race
Then you only leave space to discriminate
And to discriminate only generates hate
And when you hate then you're bound to get irate, yeah
Badness is what you demonstrate
And that's exactly how anger works and operates
Man, you gotta have love just to set it straight
Take control of your mind and meditate
Let your soul gravitate to the love, y'all, y'all

People killin', people dyin'
Children hurt and you hear them cryin'
Can you practice what you preach
And would you turn the other cheek

Father, Father, Father help us
Send some guidance from above
'Cause people got me, got me questionin'
Where is the love (Love)

Where is the love (The love)
Where is the love (The love)
Where is the love
The love, the love

It just ain't the same, always unchanged
New days are strange, is the world insane
If love and peace is so strong
Why are there pieces of love that don't belong
Nations droppin' bombs
Chemical gasses fillin' lungs of little ones
With the ongoin' sufferin' as the youth die young
So ask yourself is the lovin' really gone
So I could ask myself really what is goin' wrong
In this world that we livin' in people keep on givin'
in
Makin' wrong decisions, only visions of them dividends
Not respectin' each other, deny thy brother
A war is goin' on but the reason's undercover
The truth is kept secret, it's swept under the rug
If you never know truth then you never know love
Where's the love, y'all, come on (I don't really know)
Where's the truth, y'all, come on (I don't really know)
Where's the love, y'all

People killin', people dyin'
Children hurt and you hear them cryin'
Can you practice what you preach
And would you turn the other cheek

Father, Father, Father help us
Send some guidance from above
'Cause people got me, got me questionin'
Where is the love (Love)

Where is the love (The love)
Where is the love (The love)
Where is the love
The love, the love
BLACK EYED PEAS




انگار نه انگارکه همين هفتهءپيش برف اومد!!!همحين آفتابي شده که آدم با يه لا پيراهن هم گرمش ميشه...کي گفته بود که ماه آوريل ديوونه است؟؟؟پس
اکتبر وين رو نديده بوده...

من اگه از رو برم و بجاي وبلاگخوندن مثل آدم سر تحقيق و درس و مشقم بشينم خيلي خوبه اصلآ ثواب داره حالا ثوابش هيچي آبروريزي هفتهء ديگه رو بگو...مثلآ جون خودم قراره Referat داشته باشم در مورد حقوق زنان در سازمان ملل و پيشرفتها و پسرفتهاي کشورهاي مختلف در زمينهء برابري حقوق زنان اونهم جلوي استادي که براي خودش يه پا سيمون دوبواره!!!خدا جون کمــــــــــــــــــک...

سه‌شنبه، آبان ۱۳

اينم متن ايميلي که امروز داشتم...


Dear Friend,

I send you this message from a library of our small city and I hope
very much that this message has reached your address.

My name is Valentin, I'm a student and I live with my blind mother in
Russia. I work very hard every day to be able to take care of my mother,
but my salary is very small because my studies are not finished.

Due to the crisis our authorities stoped gas in our small city and now
I cook food for my mother and me by making a fire near our home. Now we
cannot heat our home because we don't have gas anymore and I don't know
what to do, because the winter is coming and the temperature outside
will be minus 30 degrees Celsius. I'm afraid that the temperature inside
our home can be lower than 0 degrees and we will not be able to
survive.

Therefore I send you this desperate message with a prayer in my heart
and I hope you can help us. If you have any old warm blankets, sleeping
bags, portable heater or any other things which can help us during the
winter, as well as any high-calories food-stuffs, I will be very
grateful to you if you could send it to our postal address which is:

Valentin Mihailin,
Ryleeva Street, 6-45,
Kaluga. 248030,
Russia.

If you think that it would be better or easier for you to help with
some money, please write me back and I will give you the details for
sending it safely if you agree. This way to help is very good because the
necessities here are not very expensive.

I pray to hear from you soon. From all my heart I wish you Happiness,
Love and Peace.

God Bless You,

Valentin and my Mother Elena.
Kaluga. Russia.


بايگانی وبلاگ