جمعه، آبان ۳۰

جوجوي هيچ کس:
عزيز دلم، وقتی ميبينم ميخندی، وقتی ميبينم داری کيف ميکنی، وقتی ميبينم شادی، از ته دل شادی، وقتی حس ميکنم که دارم حسی رو بهت ميدم که شايد تو زندگيت تجربه نکرده بودی!، نميدونی چقدر بيشتر لذت ميبرم از همه چيزهايی خوبی که تو بهم ميدی. همه حس های قشنگی که خودم تا حالا نگرفته بودم. همه عشقت. همه آغوشت. همه توجهت. همه زندگيم. نميدونی چه قدر با تو احساس بی نيازی از عالم و آدم ميکنم. نميدونی چقدر با تو کاملم. نميدونی چقدر بهت افتخار ميکنم.

کاشکی بدونی!!! يعنی ميشه بدونی؟ وووويييی عزيز دلم! چقدر تو کاملی. چقدر تو خوبی. چقدر تو ماهی. چقدر تو بی عقده و فهميده ای. چقدر تو با جنبه ای!!!!


يه روزي چقدر به همهء اين حرفها اعتقاد داشتم...اصلآ اگه همين دو سه هفته پيش بود ميگفتم اينها حرفهاي منه...ميگفتم جانا سخن از زبان ما ميگويي...اما الان که اينارو ميخونم٫ ميرم تو فکر...فکر اينکه معني همهء اين کلمه ها نسبيه...به زمان...به مکان...به آدمها وابسته است...که هميشگي نيست...که چقدر تلخه که آدم چنين چيزي رو تجربه کنه...که آدم چقدر بي اعتماد ميشه...به همه چيزشک ميکنه...اول همه به احساس خودش...که آدم ديگه ميترسه راحت ابراز احساسات کنه...که بشت چهرهء هر آدمي دنبال يه ماسک ميگرده...که چقدر بده همش حرفهاي آدمارو بخواي تفسير کني...که تصميم بگيري هيچ وقت ديگه دريچهء دلتو بروي کسي باز نکني...که ياد بگيري آدمها اوني نيستند که نشون ميدن...که حتي عشق هم توي اين روزگار نسبي شده...

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ