دوشنبه، دی ۱



شهری که به ما سپردند، مسعود بهنود

شهری که به شما سپرديم بزرگانش رفته اند و می روند و هر روز خبرشان از جائی دور می رسد، آسيد حسن سوار مرسدس ضدگلوله شده، ديگر از باديه ای که مادربزرگ نذرم کرده به سقاخانه امامزاده يحيی معجزه ای بر نمی آيد، سقاخانه خشگ شده، رضا در آن ديوانگی نمی کند، کسی منتظر نيست تا در داستان شب مهدی علی محمدی آه بکشد، مستجاب الدعوه خبر از برنده بليت بخت آزمائی بدهد. مانی و فروزنده اربابی هم به نوشته هوشنگ مستوفی در پنج و سه دقيقه اطوار نمی ريزند، جانی دالر هم در پی کشف ماجرا نيست و نيزه پهلوان در گلوی اژدهای ميدان مخبرالدوله گيرکرده است از وقتی که داريوش فروهر نيست که ميدان را قورق کند. به قول شاملو

ای کاش می توانستم
- يک لحظه می توانستم ای کاش –
بر شانه های خود بنشانم
اين خلق بی شمار را
گرد حباب خاک بگردانم

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ