از يه چند روزي توي سال بدم مياد يکيش همين تعطيلات کريسمسه...کريسمس براي اروپاييها يه جشن خونوادگيه براي همين بيشتر دوستام که از شهرهاي ديگه ويا از کشورهاي ديگه هستن برميگردند پيش خونواده هاشون و خلاصه علي ميمونه و حوضش...تعطيليش فقط دو هفته است براي همين ارزشش رو نداره که آدم پاشه شال و کلاه کنه و بياد ايران و در ضمن اينقدر درس و مشق براي امتحانهاي آخر ژانويه رو سرت ريخته که نميتوني از جات تکون بخوري و بري يه وري تا اين دو هفته تموم بشه...
اينجور وقتها وقتي دور و ورم خالي ميشه لم ميدم تو تختم و يه کتاب دستم ميگيرمو ميرم توي فکر...فکر اينکه چي بدست آوردم و چي از دست دادم!!!اينکه اصلآ با اومدنم به اينجا خوشبخت شدم؟؟اينکه خوشبختم؟؟اصلآ خوشبختي چيه؟؟؟
با خودم کلنجار ميرم...گيرم که همه چيز خوب پيش بره...گيرم سر چهار سال درسم تموم بشه...گيرم اون کاري رو که دوست دارم رو بدست بيارم...اونوقت دوباره کريسمسه پنج شش سال ديگه توي تختم لم ميدم و ميگم خوب که چي؟؟؟
مگه اونوقت اين سالها برميگرده؟همهء اين روزهايي که ازش دور بودم...از مامان و بابام...
درسته که توي اين دوسال و نيمه کلي دوست و آشنا پيدا کردم...کلي اينور و اونور رفتم...درسته که روزبروز بيشتر با اين سيستم زندگي مچ ميشم...درسته که حالا ديگه کريسمس برام خاطرهء دور کارتون سرود کريسمس والت ديزني نيست...
اما هنوزم دلم هواي پيچ و خمهاي درکه رو داره...دلم شبهاي پر ستارهء کلاردشتو ميخواد...هنوزم بوي سالن کوچک حوزهء هنري مشامم رو پر ميکنه...دلم جو قشنگ افطاري فاميلي و شب يلدا رو ميخواد...شايد اميرحسابدار حق داره که ميگه کاشکي ما زودتر از ايران خارج شده بوديم تا اينهمه خاطره از اونجا نداشتيم...
ميشينم کنار پنجره و فکر ميکنم به يه راهي که آسونتر باشه...يه راهي که براي رسيدن به هدفت اينهمه رو دلت پا نذاري...
اصلآ همچين راهي وجود داره؟؟؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر