دوشنبه، اردیبهشت ۵

قاعده

قاعده




*روباه گفت: -آدم فقط از چيزهايی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد. انسان‌ها ديگر برای سر در آوردن از چيزها وقت ندارند. همه چيز را همين جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نيست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست... تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن!
شهريار کوچولو پرسيد: -راهش چيست؟
روباه جواب داد: -بايد خيلی خيلی حوصله کنی. اولش يک خرده دورتر از من می‌گيری اين جوری ميان علف‌ها می‌نشينی. من زير چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هيچی نمی‌گويی، چون تقصير همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زير سر زبان است. عوضش می‌توانی هر روز يک خرده نزديک‌تر بنشينی.

فردای آن روز دوباره شهريار کوچولو آمد.
روباه گفت: -کاش سر همان ساعت ديروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بيايی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بيش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بيايی من از کجا بدانم چه ساعتی بايد دلم را برای ديدارت آماده کنم؟... هر چيزی برای خودش قاعده‌ای دارد...

* شازده کوچولو ترجمهء احمد شاملو

جمعه، اردیبهشت ۲

پیغام وبلاگی

پیغام وبلاگی

ديوونه جون شما هرجا بری ما دنبالت میاییم فقط لطفآ قبلش خبر بده!!!

چهارشنبه، فروردین ۳۱

دوست

دوست

فتانه با ديدن اشکهام سردرد گرفته...مریم با نگرانی از حالم میپرسه...نگار آف لاین میگذاره که من برگشتم توکجایی!!!...ارکیده میگه دختر خوب چرا نمینویسی!!!حامد میگه هرچی خدا بخواد همون میشه...کریستیانه میگه امروز کلاس و تعطیل میکنیم و میریم یه جایی که تو دوست داری...مونا ایمیل میزنه که بابا یه علامت زنده بودن از خودت نشون بده!!!مریم نوشته مطلبت تو همشهری چاپ شده برات نگه داشتم برای وقتی که برگردی...خانوم خانوما میگه پس کجایی؟؟
بعدش صبح از خواب پامیشم و میبینم شقایق برام نوشته...

"نبینم توی اون شهر غریب دلت گرفته باشه! نبینم چشمهای قشنگت به اشک غم آلوده باشه.
می دونم که می دونی وسط توی این روزهای پر هیاهو و شلوغ پلوغ که آدمادیگه حتی وقت ندارن به خودشون هم فکر بکنن، من بهت فکر می کنم با خودم حساب می کنم که الان توی اون شهر غریب ساعت چنده و دوست جونم چی کار میکنه؟
می دونم که می دونم هر شب و هر شب روی هر ستاره برات کلی یادداشت می ذارم. امشب اگه به ستاره ها نگاه کنی دست خطم رو می بینی که برات نوشتم:
حافظ سلام می رسونه تازگی ها یه کمی افسرده شده ولی این روزا کی دیگه افسرده نیست.
می دونم که می دونی تا ته این شهر شلوغ که بیایی نرسیده به راه مستقیم یه بغل گنده ی گنده هست که می تونی توش گم بشی.
همش تقصیر این بهار لعنتیه که حال آدم رو می گیره مخصوصاً اون آدمایی که به اندازه چند تا خشکی و یه عالمه آب از هم دورند ولی دلاشون هنوز انگارکنار هم می زنه.
می دونم که می دونی اینا برات نوشتم که بگم دلم برات تنگ شده. بگم که پارسال توی غلغله نمایشگاه کتاب یه جای خلوت اون بالای ردیف صندلی های روبه استخر گیر اوردم و روی زمینش نوشتم: من و ما کم شده‌ایم ... اما هنوزخسته از هم نشدیم.
می دونم که می دونی امسال هم می رم همون جا و باز هم می نویسم.
برات پونه می فرستم که شبها زیر بالشت بگذاری.
برات تمام خبرهای مسخره ی عالم را می نویسم که صدای زنگ خنده هایت یخ های دوریمان را بشکند.
برایت تمام فیلمها و مجله هایم را می فرستم که شبها تا صبح چراغ اتاقت راروشن نگه داره و دیگر هیچ سایه ی تاریکی نتونه از گوشه و کنار سرک بکشه.
می دانم که می دونی فقط همین ها از من بر می آید.
یه دوست خیلی خیلی قدیمی که خیلی خیلی دلش برات تنگ شده..."

خوشبختی که میگن همینه نه؟که تو دل دوست داشتنی ترین آدمای دنیا یه جایی مخصوص خودت داشته باشی...هرچقدر هم که از هم فاصله داشته باشید...و هرقدر هم که دیداراتون سال به سال بیفته...

دوشنبه، فروردین ۲۹

درد

درد

شبها يادت مثل ماري به درون بسترم ميخزد و به قلبم نيش ميزند...روزهايم زهر آلود درد است اين روزها...

چهارشنبه، فروردین ۱۰

تعلق

تعلق

آدری هیپرن* گربه هه رو همون زیر بارون رها کرد و برگشت رو به فرد و گفت: ما به هیچکس تعلق نداریم و هیچکس هم به ما تعلق نداره...میفهمی؟ ما هم هیچ وقت بهم تعلق نداشتیم...هیچ آدمی به هیچ کس وهیچ جا تعلق نداره...
فرد به رانندهء تاکسی گفت نگه داره و بعد پیاده شد و قبل از اینکه در رو ببنده گفت میدونی؟! تو مث یک پرنده اي ...از قفس بدت میاد...نمیخوای زندگی رو اونجوری که هست قبول کنی...اما باید بدونی که زندگی همینه...آدمها عاشق میشن...آدمها بهم تعلق پیدا میکنند...چون این تنها شانسشون برای اینکه بتونند خوشبختی واقعی رو تجربه کنند...

آدری هیپرن ایستاده وسط پیاده رو و بارون پائیزی نیویورک با اشکهاش قاطی میشه و صورت منو هم خیس میکنه...

*"صبحانه در تيفاني"

یکشنبه، اسفند ۳۰

قبلنا عید و لحظهء سال تحویل همیشه یکجور میگذشت...بدو بدو های آخرین دقیقه...هفت سین چیدن و آخرین جزئیات خونه تکونی... و بعدشم لباس پوشیدن و کنار هفت سین نشستن وانتظار که بهار باز از راه برسه...
اما این چند سالی که اینجام فهمیدم که میشه موقع تحویل سال سر کلاس باشی...یا درحال دویدن از این کلاس به اون کلاس...میتونی سرکار باشی...یا حتی خواب خواب...میتونی تو بیمارستان باشی...یا یا یا...
مهم اینه که این لحظهء خاص رو یادت باشه و هرجایی که هستی سرت رو رو به آسمون بلند کنی و آمدن بهار رو خیر مقدم بگی و دعا کنی...برای همه...که سال نو برای همه مون لبریز از عشق ، موفقیت ،شادی و سریلندی باشه...دوستتون دارم...

شنبه، اسفند ۲۹

توی این ساعتهای آخر سال...توی این آخرین شب سال باید در مورد یک موضوعی جدی فکر کنم و تصمیم بگیرم...یک موضوعی که مدتها از فکر کردن بهش طفره میرفتم...تصمیمی که مسیر زندگیمو عوض میکنه...راه زندگیمو تغییر میده...زندگی اما پر از موضوعاتی هستند که باید بهشون فکر کرد و تصمیماتی که باید اتخاذ بشن حتی اگر ناخوشآیند باشند...برام دعا کنید...که نتیجهء تصمیمم خیر باشه...

دوشنبه، اسفند ۲۴

حسهای شیشه ای

حسهای شیشه ای

من اينجا نشسته ام،دختر خاله هه پنج هزار کیلومتر اونورتر پای کامپیوترش نشسته و پسر اونیکی خاله هه هم دور از چشم مامانش اینا اونورتر آن لاین شده و مسنجر یاهو هم شده آشپزخونهء خونهء پدربزرگم یا اتاق خواب خاله کوچیکم یا چمیدونم پله های زیر زمین خونهء مامان جونم همونجاهای دنجی که توی مهمونیهای فامیلی،تو عروسیها،تو شبای محرم،شب جمعه ها یا شب یلدا با بقیهء بچه های فامیل جمع میشدیم و تو سرو کلهء هم میزدیم و جوک تعریف میکردیم و ادای بزرگترها رو در میاوردیم و خلاصه باهم خوش میگذروندیم!
وب کم من کار نمیکنه و گوشی پسر خاله هم بقول خودش اشغال میزنه بنابر این شکلکهای یاهو باید هم لبخندهای محجوبانهء دخترخاله هه رو نشون بدن...هم تیکه های پسرخاله هه رو مصور کنند و هم قهقهه های بی پایان من رو...
اینجا ساعت یازده شبه و توی تهران یک ساعت و نیم از نیمه شب گذشته...هر سه تامون فردا دانشگاه داریم اما هیچکدوم نمیتونیم دل بکنیم...درست مثل همون شبهایی که تا دم صبح زیر پتو باهم پچ پچ میکردیم و میخندیدیم و تا صدای مامانامون بلند میشد ساکت میشدیم و بعد باز روز از نو...
این اینترنت خوب چیزیه...گفته بودم تا حالا؟کلی حسهای خوبمو تو همین پنجره های شیشه ای تجربه کردم... پشت این پنجره ها گریه کردم و خندیدم...دردو دل کردم و سبک شدم...عاشق شدم و به اوج رسیدم...
دیشب این اتاقک محقر یاهو یاد روزای خوش بچگی رو برامون کلی زنده کرد...

شنبه، اسفند ۲۲

افسردگی بهاره

افسردگی بهاره

يکموقع بهار نوشته بود: سختترين قسمت قضيه آنجاييست که بايد پذيرفت هر چقدر هم غمگين و بيچاره باشي، لباسهايي هستند که هر روز کثيف مي‌شوند، آشپزخانه‌يي هست که بوي گند مي‌گيرد اگر رسيدگي نشود، قبضهايي هستند که هر ماه بايد پرداختشان کني و کسراي کوچک ۱۱ ساله‌يي که پژمرده مي‌شود با اين همه غم اگر حواسش پرت نشود، تفريح نداشته باشد.
سختترين قسمت قضيه آنجاييست که مي‌بيني زندگي، سخت در جریان است...

حالا حکایت من است.هرقدر هم که خسته باشم و بی حوصله بازهم هزارتا کار است که آخر هفته ای میریزد روی سرت...لباسهایی که باید شسته بشن ،اطاق بهم ریخته ای که باید جمع و جور شود،ظرفهای نشسته ای که توی آشپزخانه رویهم تلمبار شده،تحقیق که نصفه نیمه مانده و همین روزها موقع تحویلش است ووو...و هیچکدام هم نمیفهمند که بیخوابی و خستگی یکماهه یعنی چی..که تو همهء هفتهء گذشته را از این کلاس به آن دانشکده و از این دفتر به آن موسسه دویده ای!!!که حتی نرسیده ای لباسهایی که در طول هفته عوض کرده ای را جمع کنی...که دلت باز هوای ایران را کرده...که خسته شده ای...که دلت یکساعت ناقابل میخواهد برای خود خود خودت...هوممممممم افسردگی بهاره که میگویند همین است؟؟؟

بايگانی وبلاگ