چهارشنبه، دی ۱۷

البته آدم هر چند وقت به چندوقت تنها بشه هم همچين بدک نيست٫فايده اش اينه که ميشيني فارغ از تحسين ها يا انتقادهاي ديگران با خودت و پروندهء سال پيشت رو ورق ميزني که ببيني صفحه هاي قشنگش کجاهاس؟بعضي برگهاش عکس داره...بعضيهاش با يه بو و رايحهء خاصي عجين شده...بعضي صفحه هاش رودوست نداري نگاه کني همچين تندي از روش ميگذري...روزاي اول سال بيش از اون روزهاس...روزاي دلتنگي٫اشک٫روزهاي بي پايان تنهايي...دوري از اوني که دوستش داري و بايد تنهاش بزاري...
زمستوني که بالاخره با برف سر رسيد...روزايي که کم کم رنگ گرفتند...مني که جا ميفتادم...
زبانم که سريع بيشرفت ميکرد و برنامه هام که يکي يکي رديف ميشد...
بعضي از صفحاتش اينقدر قشنگه که هنوز که هنوزه از فکر کردن بهش لذت ميبرم٫سه چهار روز مسافرتم به فرانکفورت از اونروزهاييه که ميتونم حالا بعد از حدود نه ماه بگم خيلي مسيرم زندگيمو تواينحا پر رنگ کرد...اولين کارم توي يک کشور بيگانه و بويژه کاري که شديدآ تسلط به زبان را ميطلبد٫تنها خارجيٍ گروه تبليغات کداک در اطريش بودن الان خيلي احساس خوبي بهم ميده اما نه ماه بيش از ترس توي گروه زياد حرف نميزدم نکنه يکوقت غلط غلوط حرف بزنم...
سه روز مسافرت کلي بهم درمورد فرهنگ و محيط تازه آگاهي داد٫اينکه همه چيز رو شخصي برداشت نکنم...که اطلاعات وتواناييم رو به رخ کسي نکشم ٫که بکارشون بگيرم...
کل صفحات مربوط به تابستون رودوست دارم...غير از دوسه هفتهء اول آگوست بقيه اش خدا بود...دوتا دوست صميمي که قشنگترين هديه هاي امسال بودند٫از اونهايي که انگاري باهات دوقلوئند که هرچي حرف بزنيد سير نميشيد...که حرف دل همديگه رو خوب ميفهميد گرحه از دوتا مليت مختلف هستيد و به دوتا زبون متفاوت حرف ميزنيد...
مسافرتم به سالزبورگ و گذراندن دورهء کوتاه مدت اصول جاوا که حداقل ياد گرفتم با جاوا اسکريپت فرق ميکنه و در کنارش کلي از فرمولهاي رياضي برام دوره شد:)
گشتهاي دور شهر با Selma دوست عزيزم و غيبتهامون تا نصف شب هم که لذت سفر روچند برابر کرد...
بعدش مسافرت مونا خواهرم براي يک ماه به ايران که با وجود خوشگذرانيها و بي خياليهاي من کلي دلموتنگ کرد و خدارو شکر کردم که مامان و بابام ماها رو باهم فرستادند که وجود يکي از اعضاي خانواده ات توي غربت هرچقدر هم که دوست و رفيق دور و بر آدم باشن يکي از بزرگترين نعماته...
بعدش پائيز...روزهاي خاکستري ترديد...دقايق و ساعاتي که از دست ميرفت...مني که توي يک هزار تو گرفتار شدم...اعتماد به نفسم که به صفر رسيد...بي تفاوتي که نگاهمو بي فروغ کرد...
اون آدم کوکي که کوکش تموم شد...
اون روزي که ما تموم شديم...
روزي که کلبهء روياييمونو آتيش زديم...
که هنوز تن احساسات هردومون از آتشش زخميه...گرچه زمستون با دونه هاي برفيش خيلي از التهاب اون روزها کم کرده...
و صفحه هاي طلايي آغاز زمستان...آغاز استقلال مالي ام با وحود مخالفت والدينم...حس خوبي که اطلاعات و تواناييهات ارزش داره...که ميتوني توي يک کشور بيگانه روي پاي خودت بايستي...
و دوباره ما شدن...

و بالاخره صفحات آخر:
صفحات دلتنگي براي سرزميني که از آن سفر کردم.
برگهاي دلخوشي به روياهايي که براي تحققش سعي ميکنم...
و دعا براي آغاز سالي بهتر از سال گذشته...

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ