چهارشنبه، تیر ۱۷

بيست و شش سالِِ من

هميشه وقتي با مامانم سر يه چيزهايي اختلاف عقيده داشتيم و بحث ميکرديم ميگفت تو هنوز جووني وقت لازم داره تا اين چيزها رو بفهمي...
بگذريم که در اغلب اون موارد هنوز که هنوزه با هم به توافق نرسيديم ولي در عوض در طي اين سالها ياد گرفتم که اصلآ هم لازم نيست که آدم همه چيز را بفهمد يا اينکه بعضي مواقع بهتر است که آدم سر خيلي چيزها اختلاف سليقه داشته باشد...
اين نوشته بايد در حقيقت با يک هفته تاخير در مورد تولد بيست و شش سالگيم باشد...يه موقعهايي آدم براي انجام يک کارهايي دوبرابر وقت لازم داره!!!
مثل اينکه من بيست و شش سال وقت لازم داشتم تا بفهمم عشق ابدي ازلي وخود نداره...که لحظه مهمه...که چقدر گوش کردن به حسهاي دروني مهمه...که يه جاهايي عقل آدم شديدآ کم مياره...
بيست و شش سال تمام وقت لازم داشتم تا خودمو اونجوري که هستم دوست داشته باشم که سعي نکنم عزيز دردونه باشم که عقايد شخصي و کاراکترم رو به خاطر خوشامد ديگران پشت ماسک قايم نکنم...
بيست و شش سال لازم بود تا بفهمم براي خوشبخت شدن تنها يک راه وجود نداره...که حتي خوشبختي هم نسبيه...که اهميت نسبيت رو درک کنم...که آدمها رو سياه و سفيد نبينم....که بفهمم معناي خوب وبد با يه پرواز چهارساعته از شرق به غرب تغيير ميکنه...
نميدونم چند سال ديگه لازمه تا زندگي رو بفهمم...چند سال ديگه تا دنيا رو بفهمم...چند سال لازمه تا از لذت بردن نترسم...نميدونم چند سال ديگه لازمه تا از قيد و بند تعهدهاي بيجا خلاص بشم و توي خواب و بيداري به فکر انجام تکليف و وظيفه نباشم!!!

ولي تجربهء بيست وشش ساله ام نشون داده که صبر کردن بعضي مواقع خيلي کارسازه...

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ