یکشنبه، تیر ۵

امروز

امروز

بعد از یک هفته دوری از زندگی عادی دوروزی است که دارم زندگی میکنم...انجام کارهای عادی و معمولی که ذهن آشفته ام را سامان میبخشد و روح نگرانم را آرامش...دیروز را به خرید گذراندم و از معجزهء رنگها و گم شدن در میان مردمانی از رنگها و نژادهای گوناگون بهره گرفتم تا بیاد بیاورم که ما تنها نیستیم...که بشریت در مسیری پرتلاطم قدم برمیدارد...که کریستینای رومانیایی و کاتارینای اسلواک همانقدر نگران دست اندازی دیکتاتورهای دیروز بر پروسهء نوپای دموکراسی در کشورهایشان هستند که من و ما...که ماجرای فرار هزاران جوان از آلمان شرقی...داستان زندانی و کشته شدن صدها هزار آدمی که همین ده پانزده سال پیش رویای نوع دیگری از زندگی را در سر داشتند ...که حکایت جنایات حکومتهای کمونیست اروپای شرق به غمگینی وقایع دههء شصت ما است... که خاطرات آنای کروات از جنگ یوگوسلاوی سابق همانقدر وحشتناک است که صدای انفجار بمبها در خاطرات من...که همهء اینها باعث نمیشود که زندگی ادامه نداشته باشد...که باید چشممان را باز کنیم و ببینیم که تنها نیستیم...که همدلی اینروزهایمان فراموش شدنی نیست...که هیچگاه انتخابات در سرزمینمان چنین موجی را برنیانگیخته بود...که تجربهء این روزها فراموش نمیشود اگر ما نخواهیم...

امروز را اما به رفت و روب و آشپزی گذراندم...پخت و پز مثل خلق اثر هنری است یک جورهایی...جوری که رنگها و طعمها را بهم میامیزی...نمک و فلفل و زردچوبه و کاری...گوشت و لوبیا و روغن...ورونیکا از در میرسد و میگوید این انصاف نیست بوی غذایتان همهء ساختمان را پر کرده...لبخند میزنم و بشقابش را پر میکنم...
هفتهء سختی را پشت سر گذاشته ایم...موسیقی ملایمی بگذارید...آشپزی کنید...خرید کنید و زندگی...فردا روز دیگری است اما امروز را باید زندگی کرد...این اولین قدم است در برابر قومی که میگویند با زندگی سر جنگ دارند...

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ