چهارشنبه، مرداد ۲۹




پاي اينترنتم که زنگ ميزنه...صداي مهربونش توي گوشي ميپيچه...چه جادويي داره صداش که هنوز که هنوزه با شنيدنش مست ميشم...ميگه بوسم کن...ميگم بابا اينجا يک خروار آدم سبيل به سبيل بغل من نشستن و صدا هم از احدي در نمياد اونوقت من اين وسط تورو ماچ کنم مردم چي ميگن...اونوقت بد اخلاق ميشه و اون اخماي خوشگلش ميره تو هم حالا هرچي هم ماچش کنم دلش باز نميشه...آخه لعنت به اين دوري که دلشو به شک انداخته...که هروقت زنگ ميزنه ميخواد يه جوري مطمئن بشه که تنهام...آخه مگه نميدونه عشقش طوري جادوم کرده که هيچکس ديگه رو غير اون نميبينم...
بهش ميگم آن لاين بشيم مثل اون موقعها...آي ديش تو ياهو رو که ميبينم اشک تو چشمام پر ميشه...هزارسال بود با هم چت نکرده بوديم...اونهم مايي که دوستيمونو از اينترنت داريم...عشقمون قرن بيست و يکميه!!!
سه سال پيش اولهاي تابستون بود که باهم دوست شديم روز چهارده تير که سه روز از تولدم گذشته بود...همون روزي که نامهء پذيرشم هم اومد...هنوز صداش توي گوشمه وقتي اولين بار باهاش زنگ زدم...انگار هزارسال بود همديگرو ميشناختيم...
يک عالم باهم حرف زديم...بعدش برام اي ميل زد...
کلمه هاي اولين ايميلشم يادمه نوشته بود: اولآ صدات خيلي نازه و ثانيآ کادوي تولدتو کجا بيارم؟؟؟
بعدش آيندگان بود و ما...ما بوديم و ايران کليک...ياهو بود و ما...هرجا که يک اتاق چت درست حسابي برپا ميشد ما مشتريش بوديم...اما خوب آيندگان اصل کاري بود...هرچي باشه اولين بوسه هارو توي اتاقهاي سبز اون بي بي اس دوست داشتني و تو فضاي سايبر از هم گرفتيم...
تلفنهاي دور و دراز...رکورددار شده بوديم...شب...نصف شب...صبح...سر ظهر...دم غروب...فيشهاي تلفنمون تو اين دوران توي آرشيو خونوادگي جا داره...
بعدش قرا گذاشتيم...
قيافش هنوز جلوي چشممه...روز اولي که باهم قرار گذاشتيم...اونروز که جلوي در نمايشگاه بين المللي دوساعت توي بارون کاشتمش...همون روز که هرجا ميرفتيم يکدونه از اين دوربينهاي صدا و سيما جلوي پامون کاشته بودن ( فکريم که برم تو آرشيو صدا و سيما و فيلماي روز اول دوست پسر بازيمو ازشون بخوام )-همونروز که راه براه آشنا جلومون سبز ميشدند...
قيافهء ماهش...قد و بالاش...بازوهاش...انگار براي من طراحيش کرده بودند...همهء ساعت فکر ميکردم چطوري ميشه دستشو بگيرم...سه متر ازم فاصله گرفته بود...فکر کردم ازم خوشش نيومده...اما فقط خجالتي بود اينو بعدآ فهميدم...
خيلي چيزاي ديگر رو هم بعدآ فهميدم...مهربونيشو...مردونگيشو...خوش اخلاقيشو ...آروميشو... مني که با آدم و عالم دعوا داشتم رو رام خودش کرد...
بعدش مثل خواب بود...مثل يک روياي خيلي شيرين...بعدش ما بوديم...ما بوديم و سينما فرهنگ...ما بوديم و ميدون تجريش...ما و پاساژ قائم...ما و ميرداماد...ما و پاساژ ونک...اون آکواريومه و ما...ما و پارک کوچيکهء سر سيبويه...ما و آبزرشکيه ميدون رسالت...ما و آلبالو فروشهاي ميدون ونک...ماو هات داگهاي پاساژ گلستان...ما و پياده رويها تا سر ميرداماد...ما و راههاي پيچاپيچ درکه...ماوعکاسي آرام واولين بوسه هامون...
سر مستي از شراب عشق...دروغ گفتها...در رفتنها...دعواها...
براي يک لحظه ديدن هم...براي بودن با هم...براي لمس دستهايش...براي تکيه دادن به بازويش...براي غرق شدن در آغوشش...
بعدش من بودم و آينده اي نا معلوم...من بودم و پذيرش تحصيلي و اميد رسيدن به دست نايافتنيها در غربت...من بودم و تلخ ترين تصميم عمرم...
...من بودم و اشک...من بودم و غم دوري از ما...او بود و اميد...او بود و پيمان باهم موندن..
حالا ماييم و حسرت ديدار...ماييم و سنگهايي که در راه رسيدنمان افتاده...من که اينسوي در حسرت آغوشش هستم...اويي که در آنسو در انتظار است...
اما اميد است که توي قلبم روشنه و عشق است که نيرو ميده که دوري رو تاب بياريم...


هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ