پنجشنبه، تیر ۲۷

از اول عصر اينقدر خوش بودم كه حد نداشت...
كلي حرف خوب و شاد داشتم ...مثلآ اينكه اينقدر احسان اينقدر پز سيستمش را داد تا اينکه منهم وسوسه شدم رفتم يک سيستم خوشگل و ناز حسابي خريدم....
يا اينکه امروز با آقاي عزيز و يکي از دوست جوناي زمان دانشجويي رفتيم کوه و کلي آت و آشغال خوشمزه(آلبالو خوشگل...لواشک...شاتوت) خورديم...و کلي حرف زديم و خلاصه خيلي خوش گذشت....اما(از اين اما متنفرم که نميذاره يک روز توي روزهاي خدا آدم خوشيهاش کامل بشه) هنوز لبخند شادي ديدن وبلاگهاي مورد علاقم ذرست و حسابي روي لبام جا نگرفته بود که توي Comments بلاگ احسان تهديد اين حزب الهي رو ديدم البته اول گفتم شوخي کرده و يا اينکه خواسته از اين راه بازديد کنندگان بلاگشو زياد کنه و يا اينکه حسوديش شده که احسان رفته با Hoder و بقيه شام خورده و اين نبوده و از اين حرفا....اما بعدش ترسيدم...از اينکه Hoder رو اذيت کنن يا برن سراغ بقيه بجه ها مثل اين خونه هاي تيمي که هي آدرس از شون ميگيرن....بعدش حالم بد شد...خيلي بد
فکر اينکه توي اين مملکت گل و بلبل همينکه بخواهي خودت باشي...کار مورد علاقه ات رو انجام بدي...سرگرمي خودت رو داشته باشي...و دستکم اداي زندگي کردن رو در بياري محکومي....حس اينکه حتي براي نوشتن دفتر خاطراتت هم تهديد بشي(مگه نه اينکه اين بلاگها همه دفتر خاطراته)....
نمي دونم ...گيجم...گنگم...ميترسم
چرا؟؟؟جرا من که اينجارو اينهمه دوست دارم بايد بخاطر فرار از خشونت عده اي که خودشون رو در جايگاه خدا گذاشتند از اينجا برم؟؟؟؟
اصلآ جرا بايد بترسيم هان؟؟؟؟
چرا ميخواين مردم رو بترسونين؟؟؟؟
چرا من حق ندارم هر جور دلم ميخواد تو دفتر خاطراتم بنويسم؟؟؟؟؟
آخه چرااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ