چهارشنبه، تیر ۲۶

سلام...
امشب حالم به دو دليل گرفته است پس اگر يکم چرت و پرت نوشتم دليل داره:
يکي اينکه ديروز توي حمام از پشت سر خوردم زمين والان گردنم به شکل خفني درد ميکنه...دوم اينکه حاج آقامون بلند شده با اهل و عيال رفته شمال و منو نبرده....
واما بعد:امشب خاله ام اينها(يعني با سه تا دخترهاش)خونمون بودند...تا عصر به حرف گذشت،عصر که براي قدم زدن رفتيم بيرون ديدم روسري دختر خالم بطور عجيبي جلو اومده و کلي حاج خانوم شده خلاصه کلي سربه سرش گذاشتم اما احساس کردم قضيه خيلي جديه...راستش رو بخواهيد اين مهسا جون من از اول نه تنها مذهبي نبود بلکه خيلي هم اهل آرايش و مهموني مد وغيره بود و با اينکه چهار پنج سال از من کوچکتره
ولي در امور ظريفه خيلي Profetionalتر از همسن و سالهاي من بود...
خلاصه اينکه شب بعد از خوردن قرمه سبزي عزيزم سر صحبت را باز کرديم وبرام تعريف کرد که چند ماهياست که احساس کرده خيلي مذهبي شده و خلاصه اينکه مدتهاست ديگه نه نوار گوش ميکنه نه فيلم ميبينه و نه حتي از خونه زياد بيرون ميره ... من نميدونم تو اين مملکت هر کي از هرجا کم مياره چرا به مذهب فشار مياره؟؟؟؟اين مذهبي بازي و حزب الهي بازي تو اين بيست ساله چه گلي به سر ما زده که دست از سرش بر نمي داريم؟؟؟ تا کي ميخواهيم بجاي اينکه خودمون فکر کنيم و خودمون در مورد زندگي،علايق و خواسته هامون فکر کنيم همه چيز رو از روي کتاب دعا و حرف خانوم جلسه ايها انجام بديم؟؟؟
ميگه احساس ميکنم از اول همينجوري بودم و الان باز به اصلم بر گشتم...ميگه آخه نوار گوش کردن گناه داره!!!!ميگه دوست دارم شوهرم مذهبي باشه...ميگه فيلم نگاه کردن گناهه...موهات اگه بيرون باشه گناهه...اگه آرايش بکني گناهه...اگه از وقتت لذت ببري گناهه....ميگه افسرده شده..از جامعه فراريه...ترسو شده...ميگه احساس ميکنم از اول همينجوري بودم و الان باز به اصلم بر گشتم....اينها نتيجه زندگي تو محيطيه که در اون احساس زندگي داشتن جرمه و لذت بردن از زندگي گناهه...

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ